هدایت شده از من یک محجبه ام ❤️🌺
📖#رمان_سجده_عشق♥️
0⃣2⃣قسمت بیستم🌷
🌺تلفنی با سارا حرف میزدم از وقتی که فهمیده بود، همش سر به سرم میگذاشت.
_یادته به من می خندیدی!! هیچ وقت فکر نمی کردم اسیر همون آدم بشی.
🌱_برای اینکه اون موقع سید رو نمی شناختم اما الان به جرات میتونم بگم بهترین مردیه که تا حالا دیدم.
سکوتش طولانی شد جوابی برای حرفم نداشت.
🌻کار خودم بود که این خبر تو فامیل پیچید! چون مامانم نمیخواست کسی بدونه تا بی سر و صدا جواب منفی بده! هر کس هم که به ما می رسید کلی طعنه و متلک مینداخت.
بالأخره ظاهرم تغییرکرده بود فکر میکردند جوابم مثبته!.
🍂مامانم از عصبانیت نمیدونست چیکار کنه سعی میکردم زیاد جلوی چشمش نباشم تا ناراحتیش رو سرم خالی نکنه.
🌹تا نزدیکای صبح خواب به چشمم نیومد.
هنوز سر درگم بودم و سوال های زیادی ذهنم رو درگیر می کرد باید از احساسش مطمئن میشدم و الا خیالم راحت نمی شد آخه چی شد که نظرش عوض شد؟ می گفت نمیتونه کسی رو خوشبخت کنه!!.
🍃یعنی از روی ترحم بود؟! باید تا اومدنش صبر میکردم حتما قانعم می کرد.
با این فکر یکم آروم شدم و چشمامو روی هم گذاشتم...
❄سوز و سرمای زمستون بدنم رو به لرزه انداخت.
از بس فکرم مشغول بود یادم رفت پنجره رو ببندم اما با این حال پر انرژی و با نشاط بودم حتی غر زدن های مامانم هم نمیتونست از شادابیم کم کنه.
🌿از لج من مستخدم ها رو هم مرخص کرده بود! مجبور شدم همه کار ها رو خودم تنهایی انجام بدم بابام هم تلفنش رو جواب نمیداد.
سریع آماده شدم رفتم خرید، البته زیاد وارد نبودم و ازقیمت ها خبر نداشتم اما از هر چیزی بهترینش رو می خریدم.
🌼خریدام زیاد شده بود و تو دستم سنگینی می کرد منتظر تاکسی بودم که یهو ماشین بهمن مقابلم سبز شد.
بدون هیچ حرفی وسیله ها رو گرفت و پشت ماشین گذاشت.
گفتم:_ممنون تاکسی می گیرم.
🌾_از تعارف کردن بدم میاد می رسونمت! زیر چشماش متورم شده بود و خیلی پکر و بی حوصله به نظر می رسید.
وقتی که سوار شدم با کنجکاوی پرسیدم_ اتفاقی افتاده عمه حالش خوبه؟!.
🍀_چیز مهمی نیست عمت از منم بهتره!!.
بعد هم ماشین از جاکنده شد، با سرعت می رفت، به صندلی چسبیده بودم خیلی می ترسیدم یاد رانندگی خودم افتادم با همین سرعت تصادف کردم نزدیک بود یک نفر بمیره!!
🌸_تو رو خدا آروم تر؛ اصلا نگه دار پیاده میشم.
صدای موزیک بیشتر رو اعصابم بود.
یکم که سرعتش کم شد نفس عمیقی کشیدم نگاهی به بیرون انداختم اینجا که محله ما نبود! کجا داشتیم می رفتیم؟ آب دهانمو قورت دادم هر چی ازش سوال میکردم جواب نمیداد!
🍁گوشیم که زنگ خورد انگار دنیا رو به من دادند با دیدن شماره لیلا خوشحال شدم تا خواستم جواب بدم بهمن از دستم کشید و خودش جای من جواب داد! با حیرت نگاهش کردم حتی نمیتونستم چیزی بگم.
🌺_بله بفرمایید؟... نه درست گرفتید!..... من پسر عمه گلارم با هم اومدیم گردش... شما دوستش هستید؟... میگم باهاتون تماس بگیره...
🌷خنده ای کرد و گوشیم رو تو جیبش گذاشت.
سرم گر گرفت به حدی عصبانی بودم که میخواستم خفش کنم تازه از حالت شوک بیرون اومدم و سرش داد زدم.
🌿_آبرومو بردی عوضی.
چی از جونم میخوای؟ منو برگردون خونه.
فحش میدادم و با کیفم محکم به دست و صورتش میزدم وسط خیابون ماشینو نگه داشت و با پشت دست به دهانم کوبید.
🍁از ترس به سکسکه افتادم دوباره ماشین رو حرکت داد.
دندونام به هم قفل شده بود انگار دستی سنگین فکمو بهم فشار میداد.
🍃_نمیخواستم بزنم مجبور شدم به خدا کاری باهات ندارم قبل رفتن مهمونا برت میگردونم، چهره جوجه بسیجی وقتی ما از ماشین پیاده میشیم دیدن داره.
✍🏻نویسنده: عذرا خوئینی
📝ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🌹🍃🌼✿❁••
هدایت شده از من یک محجبه ام ❤️🌺
#عاشقانه_با_خدا 💖
و هو معکم این ما کنتم
دلگرمی بالاتر از این !
همیشہتوڪلتبہخدا😍
•┈┈••✾❀🌹🍃🌼✿❁••┈┈•