eitaa logo
هر روز با شهدا
70.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
19 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/Ut6.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ❣هر روز هدیه ❣به روح پاک و مطهر همه شهدا ❣برای تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف انشاءالله هدیه به روح پاک و مطهر شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید بازی کودکان فلسطینی! 🔹سوال خبرنگار فلسطینی از کودکان غزه: چه بازی دارین انجام میدین؟ 🔹کودکان: شهید بازی! 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز با شهدا
فصل هشتم: پیک علی قسمت چهارم از طرف جهاد اردوی خانوادگی مشهد برایمان ترتیب داده بودند. رجب راضی نشد
فصل نهم: سلام آقا... قسمت اول امیر روی تپه ایستاد. آسمانِ ابریِ آن شب را به همه نشان داد و گفت: «رفقا! ببینید! شب عملیات خدا هوای ما رو داره. ابرها مأمور خدا شدن تا آسمون مهتابی امشب رو بپوشونن.» زمین از نم‌نم باران خیس شد. بچه‌ها رفتند داخل سنگر. امیر دفترچه نوحه‌اش را باز کرد و دَم گرفت. سینه می‌زدیم و قطره‌های باران از سقف سنگر روی ما چکه می‌کرد. قطره‌ای روی صورت امیر افتاد و آرام سُر خورد روی پیراهنش، درست روی همان تصویر امام که نزدیک قلبش سنجاق کرده بود. دست از مداحی کشید. گفت: «خدایا! یعنی میشه یه تیر وسط قلبم بخوره منو به آرزوم برسونه؟!» گریه‌ی امیر وسط شور سینه‌زنی بچه‌ها گم شد؛ اما نه، مثل اینکه صدای او بلندتر از ضرب سینه‌ی ما بود که خدا اجابتش کرد. ترکش خمپاره‌ای قلب سوخته امیر را شکافت. خون بی‌امان فواره می‌زد. امیر را به عقب منتقل کردیم. هنوز جان در بدن داشت. التماسمان کرد تا ایستادیم. بیرون آمبولانس رو به قبله شد و با نفس‌های آخرش گفت: «برادرها! شما برید، آقام اومد.» به حال خوش لحظات آخرش غبطه خوردیم و گریه کردیم. نشستیم به تماشای عشق‌بازی امیر با مولایش. به‌سختی خودش را جابه‌جا کرد و نیم‌خیز نشست؛ دست روی سینه گذاشت و گفت: «اومدی آقا؟! السلام علیک یا اباعبدالله.» باران شدیدتر شده بود. بلبل سیدالشهدا (علیه‌السلام) در میان حسرت ما سلام به ارباب بی‌کفنش داد و پر کشید و رفت. داستان شب شهادت امیر را هم‌رزمانش برایم تعریف کردند و رفتند. یاد حرف‌هایی که قبل از رفتنش می‌زد، افتادم. می‌گفت: «شهادت مگه قسمت هر کسی میشه؟! می‌دونی چه شهادتی قشنگه؟! سه روز تشنه و گرسنه باشی، لبت از تشنگی ترک برداره، بعد شهید بشی! روی خاکای گرم، زیر آفتاب بیابون، غریب و تنها روی زمین بیفتی؛ مثل امام حسین. حاج‌خانوم! من شهید شدم گریه نکنی! دشمن شادمون نکنی! نذار مردم ناله‌هات رو بشنون. محکم باش. صبر کن مادرم.» در جوابش گفتم: «نه پسرم، گریه نمی‌کنم. خیالت راحت، مامان تا آخر پای قولش هست.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷@shahedan_aref
💬 | متن پیام: باعرض سلام و خسته نباشید ...ببخشید میخواستم بگم این صلوات های که در هر روز هدیه به یک شهید گرانقدر میشه خیلی خوب .اما میخواستم بگم شهید هایی هستند در همین جنگ تحمیلی که در روستاهایی دور افتاده شهر های مختلف به خاک سپرده شدن و شاید سال تا ماه اسم این عزیزان بزرگوار در هیچ کانالی گفته نشه ...اسم شهیدان بزرگوار ابراهیم هادی و سایر در کانال زیاد آورده شده اما میگم به نظرم اون عزیزان هم خیلی مظلوم هستند ..شما بزرگواران میتونید با پیدا کردن اسم این عزیزان یادی هم از اونها بشه ...ببخشید در کارتون دخالت کردم سلام مخاطب گرامی! مخاطبین میتوانند نام شهید خانواده خود را که ما نمی شناسیم ارسال کنند حتما در ختم صلوات سهیم میشوند 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
💬 | متن پیام: سلام ببخشید چطوری میتونم نام شهدای روستامون رو براتون بفرستم که در کانال درج بفرمایید تانام این عزیزان بزرگوار هم برای صلوات و فاتحه ذکر بشه خیلی ممنون واجرتون با حضرت زهرا سلام الله علیه. سلام مخاطب گرامی ! در همین لینک ناشناس نام شهید را ذکر کنید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
همیشه وضو داشت. یه روز گفتم رضا چرا وقتی که پای سفره می شینی. وقتی می خوابی وقتی از خونه بیرون می ری اول وضو می گیری؟ گفت:وقتی کنار سفره میشینم مهمان امیرالمومنینم شرم می کنم بدون وضو باشم...وقتی می خوابم یا بیرون میرم ممکنه از خواب بیدار نشم یا بر نگردم. هرکسی هم با وضو از این دنیا بره اجر شهید را داره می خوام از اجر شهید محروم نشم... شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
💬 | متن پیام: سلام علیکم کپی از کانالتون برای کانال های دیگر مجاز است؟ سلام مخاطب گرامی ! بله کپی از مطالب کانال حلال است 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💬 | متن پیام: سلام روزتون بخیر ممنون از کانال خوبتون من اسم پدر شوهرم که شهید شدند را میخواستم بفرستم شهید ابراهیم مرتضایی اگر امکانش هست میخواستم عکس و زندگی نامه را هم بفرستم سلام مخاطب گرامی ! آیدی خود را بنویسید برای گرفتن عکس شهید با شما ارتباط میگیریم 🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🌟 "حاج آقا مصطفی، نسخه‌ی دوم امام (ره)" 🔸 گزیده‌ای از بیانات مقام معظم رهبری (مدظله‌العالی) 🗓 به مناسبت ۱ آبان، سالروز شهادت آیت الله حاج آقا مصطفی خمینی (ره) 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل هشتم: پیک علی قسمت چهارم از طرف جهاد اردوی خانوادگی مشهد برایمان ترتیب داده بودند. رجب راضی نشد
فصل نهم: سلام آقا... قسمت دوم نفهمیدم هفته به هفته‌ی بارداری چگونه گذشت. چیزی به فارغ شدنم نمانده بود. صدّام دوباره فرودگاه مهرآباد را بمباران کرد. اوایل شب بود که ترس به جانم افتاد. به رجب گفتم درد دارم، توجهی نکرد؛ سرش را گذاشت روی بالشت و خوابید. علی هم تا دیروقت خانه نیامد. به‌سختی شب را به صبح رساندم. درد امانم را بریده بود. از طبقه دوم تا جلوی در خانه خودم را روی زمین کشاندم. هزار بار مُردم و زنده شدم. دو قدم راه می‌رفتم و چند دقیقه می‌نشستم زمین. ماشین گرفتم و رفتم بیمارستان شهید مصطفی خمینی. دکتر معاینه‌ام کرد و با عصبانیت گفت: «خانوم! بچه چندمته؟! چرا ان‌قدر دیر اومدی؟! بچه داره خفه میشه!» چند ماه بعد از تولد امیر به پیشنهاد یکی از بچه‌های جهاد همراه خانواده برای کمک به کارهای پشتیبانی جبهه رفتیم خوزستان تا شاید رجب هم با فضای جبهه آشنا شود و کمی دلش آرام بگیرد. رجب ابتدا قبول نکرد و گفت: «تو برای من نقشه داری! می‌خوای از شرم خلاص بشی و بعد همه بهت بگن همسر شهید!» در جوابش گفتم: «نه حاج‌آقا! همسر شهید شدن لیاقت می‌خواد که شکر خدا من ندارم!» به هر ضرب و زوری بود راضی شد و همراه ما آمد. من در رختشوی‌خانه مشغول شدم و مثل جهاد تهران هر کمکی از دستم برمی‌آمد، انجام می‌دادم. رجب هم مدام در کار رزمنده‌ها سرک می‌کشید و اگر سرحال بود، چند تا وسیله جابه‌جا می‌کرد. گاهی هم به گشت و گذار در شهر می‌رفت. حضور ما در اندیمشک هم‌زمان شد با حملات سنگین عراق. رجب طاقتش سر آمده بود. دست به دامان یکی از مسئولین جهاد شدم، خواستم تا سکته نکرده او را به تهران برگردانند. همه برگشتند و من چند هفته‌ای در اهواز ماندم. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷@shahedan_aref
✍روایتی از مادر شهید اکبر حسن پور... 🔹یکی از همرزمانش می گفت: توی منطقه هر روز غسل شهادت می کرد. 🔸یکبار به او گفتیم: چه خبر است؟ چرا هر روز غسل انجام می دهی؟ 🔹در جوابمان گفت: شهادت انسانِ پاک می طلبد باید برای شهادت آماده بود. 🔸روزهای آخر دائم این جمله را با خودش زمزمه می کرد: جبهه کرخه نور شهید اکبر حسن پور... 🔹ما می خندیدیم و می گفتیم: برو بابا! تو توی این سنگر مانده ای و شهید نمی شوی. 🔸او می گفت: من چشم انتظار شهادتم و کنار همین سنگر شهید خواهم شد. 🔸دیری نپایید که حرفش واقعیت پیدا کرد و او کنار سنگر در حال وضوگرفتن به دیدار خدا شتافت. 💢هدیه به روح مطهر و ملکوتی شهدا صلوات🕊🌹 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل نهم: سلام آقا... قسمت اول امیر روی تپه ایستاد. آسمانِ ابریِ آن شب را به همه نشان داد و گفت: «رف
💬 | متن پیام: سلام و خسته نباشید ببخشید مثل اینکه قسمت اول سلام آقا... را جا انداختید سلام مخاطب گرامی! قسمت اول صبح بارگذاری شده و الان ریپلای شده به پیام شما 🌹🌹🌹🌹
شهید ابراهیم مرتضایی متولد1333 روستای ششجوان از توابع شهرستان بویین میاندشت استان اصفهان تک فرزند خانواده بودند و دارای 4فرزند یک دختر و سه پسر و سر پرستی مادرشان را بر عهده داشتند با توجه به مشکلات فراوان وقتی برای اعزام به جبهه فراخوان دادند، داوطلبانه به عنوان بسیجی عازم جبهه شدند . در جبهه های کردستان و جنوب فعالیت داشتند در سن 26سالگی در تاریخ 1364/12/2در منطقه فاو عراق به مقام رفیع شهادت نائل گردید شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ❣هر روز هدیه ❣به روح پاک و مطهر همه شهدا ❣برای تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف انشاءالله هدیه به روح پاک و مطهر شهید شهید 🌷@shahedan_aref
﷽ ✨پاسدار رشید سپاه اسلام شهید سید ناصر موسوی نیا (سوری) ✨نام پدر : سید حسن ✨تاریخ شهادت :۶۴/۱۱/۲۸ ✨محل شهادت: فاو ✨نام عملیات: (عملیات والفجر۸) ✨رمز عملیات: یافاطمه االزهرا شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
﷽ ✨پاسدار رشید سپاه اسلام شهید سید ناصر موسوی نیا (سوری) ✨نام پدر : سید حسن ✨تاریخ شهادت :۶۴/۱۱/
✨ فرازی از زندگی نامه شهید 👇 شهید سید ناصر سوری سال1337 در خانواده ای مذهبی در روستای نجفیه چشم به جهان گشود. نامبرده دوران کودکی و نوجوانی را در دامن پاک پدر و مادر خود و همدوش با آن ها در کار کشاورزی که آن زمان داشتند طی کرد. این شهید بزرگوار دوران سربازی خود را در سال 1354 الی 1356 همزمان با آخرین دوره خدمت سربازی در رژیم منحوس پهلوی  در قبل از انقلاب و همچنین اوج مبارزات مردم مبارز ایران در تهران گذراند، چه در طول خدمت سربازی  و چه در زمان نوجوانی خود لحظه ای از مبارزه با رژیم ستم شاهی دست برنداشت. شهید سوری فرمانده ای لایق، شجاع و توانمند بود و در زهد و پارسایی زبانزد خاص و عام بود و در امر مبارزه و عملیات های شبانه و مبارزه ، طراحی قوی و محکم بود. ✨وی همزمان با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافت و پس از مدتی به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و در مدتی که  تا زمان شهادتش که در این ارگان مقدس حضور داشت ، مسئولیت های مختلف از جمله «مسئول آموزش سپاه و سازماندهی بسیج، مسئول عملیات سپاه، مسئول گروه و بهترین تیرانداز در غرب، مسئول محور در کردستان، معاون محور غرب کشور گردان های طرح لبیک،  فرمانده گروهان در عملیات پر فتوح رمضان، فرمانده گروهان غواصان در عملیات حماسه ساز والفجر8» و در بیشتر عملیات مناطق جنگی غرب و جنوب  حضور فعال داشتند. وی برای کسب اطلاعات عملیات بعضاً چند روز به گشت و شناسایی می رفتند . ✨و عاقبت در 27 بهمن ماه سال 64در عملیات پیروزمندانه  والفجر 8 واقع در منطقه عملیاتی فاو دعوت حق را لبیک گفت و به عنوان دومین شهید یک خانواده متدین و انقلابی به دیار باقی شتافت. برادر کوچکتر وی شهید سید واسع سوری نیز در سال 1363 در شرق دجله به درجه رفیع شهادت نائل آمده بود. ✨بخشی از وصیت نامه شهید👇  ..... سلام بر تو ای سرور و سالار شهیدان کربلا ، حسین ابن علی (ع) جان عالم به فدای تو که با اهدای خون خود درس آزادی و آزادگی را به ما آموختی .  ......... ای عزیزان هوشیار باشید اگر ما خانه و کاشانه خود را رها کرده ایم نه بخاطر کسی یا چیزی بوده است فقط و فقط برای رضای خدا و ادای دین خود به اسلام و قرآن و امام زمان (عج) بوده است ....... ای برادران و خواهران گرامی شما را به خدا قسم می دهم که امام و فقیه عالیقدر زمان را تنها نگذارید ،دسته دسته نشوید و حق جو و حق پرست باشید. شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل نهم: سلام آقا... قسمت دوم نفهمیدم هفته به هفته‌ی بارداری چگونه گذشت. چیزی به فارغ شدنم نمانده ب
فصل دهم: آقای معلم قسمت اول جرئت نمی‌کردیم در خانه حرف از جنگ و جبهه بزنیم؛ فوری دعوا راه می‌انداخت. اخلاق تند رجب دست همه آمده بود. کم پیش می‌آمد بچه‌های مسجد و جهاد جلوی در خانه بیایند. مراعات حالم را می‌کردند که رجب به ما سخت نگیرد. همسایه‌ی دل‌سوزی داشتیم. می‌دانست بعد از امیر زندگی بر من سخت می‌گذرد. آمد جلوی در خانه و گفت: «حاج‌خانوم! علی آقا که ان‌قدر دوست داره خدمت کنه، یه پیشنهاد خوب براش دارم. شاید کمی از حال و هوای جبهه بیاد بیرون، حاجی هم آروم بشه. اگه موافق باشید، می‌تونم هماهنگ کنم بره نهضت معلم بشه؛ کم از جهاد نیست، ثواب هم داره.» فکرش را نمی‌کردم علی فوری این پیشنهاد را قبول کند. دوره آموزشی نهضت را به‌سرعت گذراند و معلم یکی از مدارس محله شد. خیلی کارش را دوست داشت. اولِ صبح قبل از اینکه از خانه بیرون برود، به من سرمشق می‌داد. تا شب فرصت داشتم تکالیفم را انجام بدهم. سخت‌گیر نبود و با حوصله غلط‌هایم را اصلاح می‌کرد. کم‌کم بدون کمک کسی توانستم نوشته‌ها را خودم بخوانم. روز معلم یکی از شاگردانش پانصد تومان هدیه به علی داد. عصر آمد خانه، پول را داد به من و گفت: «مامان خانوم! این پول رو ببر به این آدرسی که بهت میگم. یه خونواده نیازمند هستن که دختر مجرد تو خونه دارن. درست نیست من برم جلوی در خونه‌شون...» پول را گرفتم و سرش را بوسیدم. گفتم: «تو کِی ان‌قدر بزرگ شدی علی جان؟!» صورتش از خجالت سرخ شد. عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و برای نماز رفت مسجد. مدتی بعد از شهادت امیر، بچه‌های مسجد یکی بعد از دیگری به شهادت می‌رسیدند. علی گوشه‌گیر شده بود و کمتر حرف می‌زد، خنده به صورت این پسر نمی‌آمد. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷@shahedan_aref