eitaa logo
هر روز با شهدا
70.7هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
19 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/Ut6.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت چهل و چهارم : ابوجعفر ( ۱ ) ✔️ راوی : حسین الله کرم ، فرج الله مرادیان 🔸روزهاي پاياني سال 1359 خبر رسيد بچه هاي رزمنده، عملياتي ديگري را بر روي ارتفاعات بازي دراز انجام داده اند. قرار شد هم زمان بچ ههاي اندرزگو، عمليات نفوذي در عمق مواضع دشمن انجام دهند. 🔸براي اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبري و رضا گوديني و من انتخاب شديم. شاهرخ نورايي و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهاي محلي با ما همراه شدند. وسايل لازم كه مواد غذايي و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم. 🔸با تاريك شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم. با روشن شدن هوا در محل مناسبي استقرار پيدا كرديم و خودمان را مخفي كرديم.در مدت روز، ضمن استراحت، به شناسايي مواضع دشمن و جاده هاي داخل دشت پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن نيز نقش هاي ترسيم كرديم. دشت روبروي ما دو جاده داشت كه يكي جاده آسفالته و ديگري جاده خاكي بود كه صرفاً جهت فعاليت نظامي از آن استفاده ميشد. 🔸فاصله بين اين دو جاده حدوداً پنج كيلومتر بود. يك گروهان عراقي با استقرار بر روي تپه ها و اطراف جاده ها امنيت آن را برعهده داشتند.با تاريك شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم. من و رضا گوديني به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه ها به سمت جاده خاكي رفتند. در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتي جاده خلوت شد به سرعت روي جاده رفتيم. دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله هاي موجود كار گذاشتيم. روي آن را با كمي خاك پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكي حركت كرديم. 🔸از نقل و انتقالات نيروهای دشمن معلوم بود كه عراقيها هنوز بر روي بازيدراز درگير هستند. بيشتر نيروها و خودروهاي عراقي به آن سمت ميرفتند. هنوز به جاده خاكي نرسيده بوديم كه صداي انفجار مهيبي از پشت سرمان شنيديم. ناگهان هر دوي ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم! يك تانك عراقي روي مين رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتي گلوله هاي داخل تانك نيز يكي پس از ديگري منفجر شد. تمام دشت از سوختن تانك روشن شده بود. ترس و دلهره عجيبي در دل عراقيها افتاده بود. به طوري كه اكثر نگهبانهاي عراقي بدون هدف شليك ميكردند. 🔸وقتي به ابراهيم و بچه ها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند. با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادي داريم. اسلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن، وحشت بيشتري در دل دشمن ايجاد كنيم. هنوز صحبتهاي ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صداي انفجاري از داخل جاده خاكي شنيده شد. يك خودرو عراقي روي مين رفت و منهدم شد. همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. صداي تيراندازي عراقيها بسيار زياد شد. آنها فهميده بودند كه نيروهاي ما در مواضع آ نها نفوذ كرد هاند براي همين شروع به شليك خمپاره و منور كردند. ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم. روبروي ما يك تپه بود. يكدفعه يك جيپ عراقي از پشت آن به سمت ما  آمد. آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصمي مگيري باقي نگذاشت! 🔸بچه ها سريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند. بعد از لحظاتي به سمت خودرو عراقي حركت كرديم. يك افسر عالي رتبه عراقي و راننده او كشته شده بودند. فقط بيسي مچي آنها مجروح روي زمين افتاده بود. گلوله به پاي بيسيمچي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله ميكرد. 🔸يكي از بچه ها اسلحه اش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچي رفت. جوان عراقي مرتب ميگفت: الامان الامان. ابراهيم ناخودآگاه داد زد: ميخواي چيكار كني؟! گفت: هيچي، ميخوام راحتش كنم. ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتي تيراندازي ميكرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالاي سرش، اون اسير ماست! بعد هم به سمت بيسيمچي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت. روي كولش گذاشت و حركت كرد. 🔸همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه ميكرديم. يكي گفت: آقا ابرام، معلومه چي كار ميكني!؟ از اينجا تا مواضع خودي سيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم. ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوي رو خدا براي همين روزها گذاشته! بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقيها را برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمي استراحت كرديم و زخم پاي مجروح عراقي را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
مطالعه از جمله کارهایی بود شهید قجه‌ای برای آن جایگاهی ویژه در برنامه‌ریزی خود قرار داده بود. اگر روزی موفق نمی‌شد مطالعه کند، به سادگی از آن نمی‌گذشت و به خود گوشزد می‌کرد که روز بعد کمبود آن را جبران کند. در دفترش چنین نگاشته بود: «.. مطالعه: در روز شنبه مطالعه نکردم... روز دوشنبه: نه کار مثبتی انجام دادم، نه مطالعه کردم. وقتی هم که خواستم مطالعه کنم، خوابم برد...📚 شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
کتاب زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت پنجاه و سوم ( ادامه قسمت قبل ) یکبار با احمداقا و بچه‌های مسجد امین الدوله به زیارت قم و جمکران رفتیم.درمسجد جمکران پس از اقامه‌ی نماز به سمت اتوبوس برگشتیم، ایشان هم مثل ما خیلی عادی برگشت. راننده گفت: اگر می خواهید سوهان بخرید‌ یا جایی بروید و...، یک ساعت وقت دارید. ما هم راه افتادیم به سمت مغازه‌ها، یک دفعه دیدم احمداقا از سمت پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد! یکی از رفقایم را صدا کردم، گفتم: به نظرت احمداقا کجا می ره؟! دنبالش راه افتادیم.آهسته شروع به تعقیب او کردیم! آن زمان مثل حالا نبود. حیاط آن بسیار کوچک و تاریک بود. احمد جایی رفت که اطراف او خیلی تاریک شده بود، ما هم به دنبالش بودیم. هیچ سر و صدایی از سمت ما نمی آمد، یک دفعه احمداقا برگشت و گفت: چرا دنبال من می آیید؟! جا خوردیم. گفتم: شما پشت سرت رو می بینی؟ چطور متوجه ما شدی؟ احمداقا گفت: کار خوبی نکردید.برگردید. گفتیم: نمی شه، ما با شما رفیقیم.هرجا بری ما هم می یایم، درثانی اینجا تاریک و خطرناکه، یک وقت کسی، حیوانی، چیزی به شما حمله می کنه .... گفت: خواهش می کنم برگردید. ما هم گفتیم: نه، تا نگی کجا می ری ما برنمی گردیم! دوباره اصرار کرد و ماهم جواب قبلی.... سرش را پایین انداخت با خودم گفتم: حتما تو دلش داره ما رو دعا می کنه! بعد نگاهش را در آن تاریکی به صورت ما انداخت و گفت: طاقتش رو دارید؟ می تونید با من بیایید؟! ما هم که از احوالات احمداقا بی خبر بودیم گفتیم: طاقت چی رو،مگه کجا می خوای بری؟! نفسی کشید و گفت: دارم می رم دست بوسی مولا. باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شُل شد.ترسیده بودیم، من بدنم لرزید. احمداقا این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد.همین طور که از ما دور می شد گفت: اگه دوست دارید بیایید بسم الله. نمی دانید چه حالی بود. شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود، با ترس و لرز برگشتیم. ساعتی بعد دیدیم احمداقا از دور به سمت اتوبوس می آید. چهره‌اش برافروخته بود، با کسی حرف نزد و سرجایش نشست. از آن روز سعی می کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم . ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) اللهم عجل لولیک الفرج اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای برای ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شادی ارواح طیبه شهدا و روح مطهر امام راحل ره و سلامتی مقام معظم رهبری صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شهید 🌷@shahedan_aref
تو هم باید مثل مطهری شوی! 🔹مادر شهید محسن آقاخانی تعریف می‌کند: پشت دار قالی نشسته بودم. آمد، دولا شد و پایم را بوسید. گفت: خیلی از شما شرمنده‌ام. خانه‌داری، بچه‌داری و حالا قالی‌بافی می‌کنی؟ خیلی زحمت می‌کشی، کاری می‌خواهم انجام دهم و انجامش به رضایت شما و بابا بستگی دارد. گفت: می‌خواهم درس حوزه بخوانم، اجازه می‌دهی؟ گفتم: به یک شرط. اینکه تلاش کنی تا تو هم یکی مثل مطهری شوی. شرطم را قبول کرد. جان حضرت زهرا (س) را قسم خورد که در این راه کم‌کاری نکند. شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
بخشی از وصیت‌نامه شهید مرسل محمدی 🔹پدر و مادر و اهل‌خانه‌! سلامتی‌ و موفقیت‌شما را از خداوند می‌خواهم‌. مثل‌شیر غرنده‌، مثل‌طوفان‌، مثل‌دریا، مثل‌کوه‌ها، مثل‌خورشید باشید وقتی‌که‌خبر شهادتم‌ را شنیدید، گریه‌نکنید و ناراحت‌نباشید. در مقابله‌‌با دشمن‌ محکم‌ باشید. در مراسم‌تشییع جنازه‌ام حاضر شوید و نظاره‌گر به‌خاک‌سپردنم‌باشید و خوشحال‌شوید و شکر کنید. می‌خواهم‌، شما هم‌ مثل‌ امام حسین‌(ع) و حضرت زینب‌(س) باشید. می‌خواهم‌ پدری‌ باشی‌ که‌ چهار پسرش‌ را با دست‌ خودش‌ به‌ خاک‌ می‌سپارد. شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
🌷 شهید همت: 🌿 هر شهیدی به تنهایی قادر است تاریخی را زنده کند. 📚 کتاب طنین همت 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🔸️ابراهیم روزها بسیار انسان شوخ و بذله گویی بود. خیلی هم عوامانه صحبت می کرد. 🔹️اما شب ها معمولا قبل از سحر بیدار بود و مشغول نماز شب می شد. تلاش هم می کرد این کار مخفیانه صورت بگیرد. ابراهیم هر چه به این اواخر نزدیک می شد. بیداری سحرهایش طولانی تر بود. گویی می دانست در احادیث نشانه شیعه بودن را بیداری سحر و نماز شب معرفی کرده اند. [[شهید ابراهیم هادی ♥️]] 📚 سلام بر ابراهیم... صبحتون شهدایی❣ 🌷@shahedan_aref
یازدهمین روز به نیت شهید🕊🌹 ❤️ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ❤️ ❤️ وَ عَلى عَلىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ❤️ ❤️ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ❤️ ❤️ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ❤️ برای همه گرفتارا دعا کنید🙏 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ببینیم در خط مقدم نبرد با دشمن این رزمنده با چه آرامشی صحبت میکند وبشنویم صدای دلنشین شهید را که این صحنه را چگونه روایت میکند. شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🕊🌹 🌷@shahedan_aref
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت چهل و پنجم: ابوجعفر ( ۲ ) ✔️ راوی : حسین الله کرم ، فرج الله مرادیان 🔸پس از هفت ساعت كوهپيمايي به خط مقدم نبرد رسيديم. در راه ابراهيم با اسير عراقي حرف ميزد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر م يكرد. موقع اذان صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اسير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند! آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. بعد از نماز،كمي غذا خورديم. هر چه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طور مساوي تقسيم كرديم. 🔸اسير عراقي كه توقع اين برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفي كرد وگفت: من ابوجعفر، شيعه و ساكن كربلا هستم. اصلاً فكر نميكردم كه شما اينگونه باشيد و...خلاصه كلي حرف زد كه ما فقط بعضي از كلماتش را ميفهميديم. هنوز هوا روشن نشده بود که به غار «با نسيران » در همان نزديكي رفتيم و استراحت كرديم. رضا گوديني براي آوردن کمک به سمت نيروها رفت. 🔸ساعتي بعد رضا با وسيله و نيروي كمكي برگشت و بچه ها را صدا كرد. پرسيدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتي به سمت غار برميگشتم يكدفعه جا خوردم! جلوي غار يك نفر مسلح نشسته بود. اول فكر كردم يكي از شماست. ولي وقتي جلو آمدم باتعجب ديدم ابوجعفر، همان اسير عراقي در حالي كه اسلحه در دست دارد مشغول نگهباني است! به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد. اما ابوجعفر سلام كرد و اسلحه را به من داد.بعد به عربي گفت: رفقاي شما خواب بودند. من متوجه يك گشتي عراقي شدم كه از اين جا رد ميشد. براي همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديك شدند آنها را بزنم! با بچه ها به مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزي پيش خودمان نگه داشتيم. 🔸ابراهيم به خاطر فشاري كه در مسير به او وارد شده بود راهي بيمارستان شد. چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچه ها از ديدنش خوشحال شدند. ابراهيم را صدا زدم و گفتم: بچه هاي سپاه غرب آمده اند از شما تشكر كنند! باتعجب گفت: چطور مگه، چي شده؟! گفتم: تو بيا متوجه ميشي! 🔸با ابراهيم رفتيم مقر سپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر، اسير عراقي كه شما با خودتان آورديد، بيسيمچي قرارگاه لشکر چهارم عراق بوده. اطلاعاتي كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپ ها، فرماندهان، راههاي نفوذ و... داده بسيار بسيار ارزشمند است.بعد ادامه دادند: اين اسير سه روز است كه مشغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است. از روز اول جنگ هم در اين منطقه بوده. حتي تمام راههاي عبور عراقيها، تمامي رمزهاي بيسيم آنها را به ما اطلاع داده. براي همين آمد هايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. ابراهيم لبخندي زد و گفت: اي بابا ما چيكار هايم، اين كارخدا بود. فرداي آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشد. ابوجعفر گفته بود: خواهش م يكنم من را اينجا نگه داريد. ميخواهم با عراقيها بجنگم! اما موافقت نشده بود. ٭٭٭ 🔸مدتي بعد، شنيدم جمعي از اسراي عراقي به نام گروه توابين به جبهه آمده اند. آنها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقيها ميجنگيدند. عصر بود. يكي از بچه هاي قديمي گروه به ديدن من آمد. با خوشحالي گفت: خبر جالبي برايت دارم. ابوجعفر همان اسير عراقي در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است! عمليات نزديك بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. گفتيم: هر طور شده ابوجعفر را پيدا ميكنيم و به جمع بچه هاي گروه ملحق ميكنيم. 🔸قبل از ورود به ساختمان تيپ، با صحن هاي برخورد كرديم كه باوركردني نبود. تصاوير شهداي تيپ بر روي ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر در ميان شهداي آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده ميشد! سرم داغ شد. حالت عجيبي داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه كردم. ديگر وارد ساختمان نشديم. از مقر تيپ خارج شديم. تمام خاطرات آن شب در ذهنم مرور ميشد. حمله به دشمن، فداكاري ابراهيم، بيسيم چي عراقي، اردوگاه اسراء و تيپ بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
🌷 🌷 ...! 🌷بلندی‌های «سرا» (از پايگاهای اصلی ضد انقلاب بود كه در حد فاصل شهرهای سقز- بوكان قرار دارد.) دست ضد انقلاب بود، از آن‌جا ديد خوبی روی ما داشتند. آتش سنگينی طرفمان می‌ریختند، طوری كه سرت را نمی‌توانستی بالا بگيری. همه خوابيده بودن روی زمين. برای اين‌كه نيروها را تحت كنترل داشته باشم به حالت نيم‌خيز بودم، ناگهان از پشت، دست سنگينی را بر شانه‌ام احساس كردم؛ برگشتم ديدم محمود است. جلوی آن همه تير و گلوله، صاف ايستاده بود!! 🌷آمدم بگويم سرت را خم كن، ديدم دارد بدجوری نگاهم می‌كند. گفت: داوودی اين چه وضعيه؟ خجالت بكش. چشمانش از خشم می‌درخشيد. با صدايی كه به فرياد می‌ماند، گفت: فكر نكردی اگه سرت رو پايين بياری، نيروهات منطقه را خالی می‌كنن؟ بعد هم، بدون توجه به آن همه تير و گلوله كه به طرفش می‌آمد، به سمت جلو حركت كرد. عمليات تمام شده بود كه ديدمش، دستی به شانه‌ام زد و گفت: ضد انقلاب ارزش اين رو نداره که جلويش سرتو خم كنی...!! 🌹خاطره ای به یاد فرمانده محمود کاوه :رزمنده دلاور علی‌محمود داوودی ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🌷@shahedan_aref
با خودم گفتم پدرشم، با من این حرف‌ها را ندارد. گفتم: حسین، بابا! بده من لباس‌هات رو می‌شورم. یک دستش قطع شده بود. گفت: نه. چرا شما؟ خودم یه دست دارم با دوتا پا. نگاه کن. نگاه می‌کردم. پاچه‌ی شلوارش را تا زد بالا، رفت توی تشت. لباس‌هایش را پامال می‌کرد. یک سرِ لباس‌هایش را می‌گذاشت زیر پایش، با دستش می‌چلاند. شهید 🌷@shahedan_aref
کتاب زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت پنجاه و چهارم یکی از برنامه‌های همیشگی و هر هفته ما زیارت مزار شهدا در بهشت زهرا بود. همراه احمد اقا می‌رفتیم و چقدر استفاده می‌کردیم. خاطرم هست که یکی از هفته‌ها تعداد بچه‌ها کم بود. برای ما از ارادت شهدا به معصومین و مقام شهادت می‌گفت. در لابه لای صحبت‌های احمد اقا به مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی‌شناختم. همانجا نشستبم. فاتحه‌ای خواندیم. اما گویی احمد آقا مزار برادرش را یافته حال عجیبی پیدا کرد! در مسیر برگشت آهسته سوال کردم احمد اقا آن شهید را می‌شناختی؟ پاسخ داد: نه!! پرسیدم: پس برای چه به سر مزار او امدیم؟ اما جوابی نداد فهمیدم حتما یک ماجرایی دارد! اصرار کردم وقتی پافشاری من را دید آهسته ب من گفت: اینجا بوی امام زمان عج می‌داد. مولای ما قبلا به کنار مزار این شهید آمده بودند. البته چند باری به من گفت:اگر این حرف را میزنم برای این است که یقین شما زیاد شود و به برخی مسائل اطمینان پیدا کنی و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی. احمد آقا در دفترچه یادداشت و سررسید اخرین سال خود نیز از این ماجرا ها نقل کرده است. ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) اللهم عجل لولیک الفرج اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای برای ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شادی ارواح طیبه شهدا و روح مطهر امام راحل ره و سلامتی مقام معظم رهبری صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
💔 شناسنامه افغانستانی شهید مدافع حرم ایرانی! شهید مصطفی صدرزاده از نخستین افرادی بود که با هویت افغانستانی خود را به لشکر فاطمیون رساند و امروز خونِ او و سایر شهدای مقاومت، گواه از آرمانی می‌دهد که ملیت آن اسلام است. شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
تصویری دیده نشده از سرلشکر باقری در دوران دفاع مقدس 🔹«محمد باقری»(محمد افشردی) معاونت اطلاعات - عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء در سال‌های جنگ(۱۳۶۱ تا ۱۳۶۷) و فرماندهی فعلی ستاد کل نیروهای مسلح/ زمان: اواسط دهه ۱۳۶۰ شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
💠خصوصیات اخلاقی شهید دستغیب💠 بزرگ منشی و ساده زیستی ، شیوه اولیاء شهید دستغیب در خانه ای محقر و ساده که بی شباهت به خانه اجداد طاهرینش نبود ، زندگی را بسر می برد و از هرگونه تجملات و مظاهر فریبنده دنیا پرهیز می نمود. ارادت به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام ، تقوی ، زهد ، صبر ، اخلاق حسنه ، قدرت بیان و قلم از صفات بارز وی بشمار می رفت. خوراکش کمتر از یک چهارم نان جوین بود که آن را با مقداری پیاز ، نمک و گاه مختصری پنیر می خورد و از خوردن گوشت پرهیز می نمود ؛ چنانکه ریاضتهای شرعی مداوم ، مجاهدات و ترک شهوات او را ضعیف و رنجور ساخته بود . شبها را با عبادت و تهجد به صبح می رسانید و بسیار روزه می گرفت . عشق به روضه حضرت ابی عبدا... علیه السلام ریشه در جانش داشت و شبهای عاشورا لباس سیاه عزا به تن می کرد. غالباً اول وقت به نماز می ایستاد و در آن هنگام گویی که دیگر در این دنیا نبود. اوقات ایشان یا به عبادت و تلاوت قرآن و ذکر می گذشت و یا به نگارش و یا به کمک و همدردی با نیازمندان . به مردم علاقه زیادی داشت و سروکار ایشان با افراد طبقه 3 جامعه بود که همواره به یاری و حل مشکلات آنها می شتافت. معمولاً خاموش بود و با دقت به سخنان افراد گوش می داد و سخنان درست آنها را می پذیرفت . با دشمنانش نیز رفتاری شایسته داشت و به هیچکس اجازه نمی داد که از مخالفین ایشان بدگویی کند. حتی گاهی با تعریف از مخالفین خود ، آنها را به شگفت می انداخت. وی در محیط خانه منشاء خیر و برکت بود. همسر ایشان در این باره می گوید : « در امور زندگی به من اختیار تام داده بودند . 🌹 🌷@shahedan_aref
🌷 شهید همت: 🌿 شهید، نخست دیو پلیدی‌ها و سیاهی‌ها را زیر پای عقل و طاعت مُثله کرده، سپس گردن خود را تسلیم تیغ می کند. 📚 کتاب طنین همت 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊شهید آوینی: 🌹«روی سخن، پیش از همه با دینداران است! آنان که فریاد هل من ناصر را شنیده‌اند اما در خانه مانده اند و اخبار را تنها از رادیو ها گوش کرده اند و پنداشته اند که در ثواب مجاهدین راه خدا نیز شریک هستند! آیا می توان در خانه خفت و در ثواب مجاهدین راه خدا شریک بود؟» صبحتون شهدایی❣ 🌷@shahedan_aref
دوازدهمین روز به نیت شهید🕊🌹 ❤️ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ❤️ ❤️ وَ عَلى عَلىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ❤️ ❤️ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ❤️ ❤️ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ❤️ برای همه گرفتارا دعا کنید🙏 🌷@shahedan_aref
دعوت شدید به مراسم ختم قرآن، ختم صلوات و.... به صورت مجازی برای 🌺🌺 🌺آسمانی شدن شهید🌺 1396/04/18🥀🕊 جانباز مدافع‌ حرم‌ و‌ شهید مدافع‌ امنیت‌ 🌹🌹 روی بزنید و با و... در ثواب آن برای شهید سهیم شوید. https://iPorse.ir/6233327 👇🏻👇🏻 (از روز عید قربان تا 18 تیر که روز سالگرد شهید و مصادف با ولادت امام موسی کاظم (ع)هست) 🍃🍃🍃🍃🌺🌺🍃🍃🍃🍃 جانباز مدافع‌ حرم‌ و‌ شهید مدافع‌ امنیت‌ 🌹🌹 🥀@meysam_alijanii🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | مستند کوتاه "ساعت ده شب" روایتی متفاوت از آزادسازی مهران 🔸مستند "ساعت ده شب" به روایت خواهر یک رزمنده مفقود در عملیات کربلای یک می پردازد. 🔸این مستند حاصل یک ماه پژوهش خادمین شهدا، بررسی ناب ترین تصاویر آرشیوی و بیش از 3000 کیلومتر سفر در مناطق جنگی می باشد. 🔸تصویربردار: علی زرین تدوینگر: محمد جواهریان با روایتگری حاج حسین یکتا تهیه شده در مرکز رسانه نور ⬇️دریافت نسخه باکیفیت 🌷@shahedan_aref
🍃نام: عظیم 🍃نام خانوادگی: غمزه سقالکساری 🍃نام پدر: هادی 🍃تاریخ تولد: 1342/01/01 🍃تاریخ شهادت: 1362/12/05 🍃مزار: نام گلزار:رشت (تازه اباد) 🍃شهر:گیلان - رشت شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref