قسمتی از وصیتنامه👇
وصیت نامه شهید الیاس محمدیان
بسم الله الرحمن الرحیم
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
با درود و سلام به امام زمان و حجت حق حضرت مهدی ( عج ) و نائب بر حقش خمینی کبیر و درود فراوان به خانواده شهدا که چشم و چراغ این ملت هستند و با عرض سلام به رزمندگان اسلام که در تمامی جبهه های حق علیه باطل اعم از ایران و لبنان و افغانستان و دیگر کشورهای مسلمان آگاهانه بر علیه ظلم وستم قیام کرده و انشاء الله موفق خواهند شد .
اولین وصیت بنده به ملت مسلمان و به دست آنها می رسد این است که دین اسلام در آغاز ظهور خود مظلوم بود و یک پیامبر و چند تن از اطرافیانش بودند با یک دنیا پر از کفر و شرک و لاجرم احتیاج به متحد بودن افراد مسلمان بود و همچنین بر اینکه بتواند مستحکم باشند محتاج به خون دادن بود .و عصر ما نیز چنین است که دین محمد ( ص ) است و این همه کفر و مفاسد آمریکا و شوروی جهانخوار و ابر جنایتهای گرفته تا این نوکران حلقه به گوش مثل صدام و گروهکهای ملحد .
پس باید اتحاد داشت و با یک دست مشت به دهان همه اینها زد و این اتحاد دیگر بدست نمی آید مگر همه پیرو ولایت فقیه باشیم و همه رهرو راه امام باشیم و روحانیت در خط امام را دوست داشته باشیم و آنان را راهنما خودمان بدانیم .
وتنها سفارش بنده این است که نگذارید خون شهدا مثل بهشتی و رجائی و باهنر و امثال آنها پایمال شوند و حسین زمان ما را تنها نگذارید
شهید#الیاس_محمدیان_گورجی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
💌 #کــلامشهـــید
🌹شهـــید غلامحسین دهقان:
در سر هر نماز دعا به جان رهبر و طول عمرش نمایند و از خدا بخواهید تا اسلام را از دست ناکثین، مارقین، سارقین، در امان نگه دارد، از دست منافقان در هر لباسی و یا مقامی که هستند در امان دارد.
شهید#غلامحسین_دهقان🕊🌹
🌷@shahedan_aref
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت پنجاه هفتم : شوخ طبعی
✔️ راوی : علی اکبر صادقی ، اکبر نوجوان
🔸ابراهيم در موارد جدّيت كار بسيار جدّي بود. اما در موارد شوخي و مزاح بسيار انسان خوش مشرب و شوخ طبعي بود. اصلاً يكي از دلائلي كه خيليها جذب ابراهيم ميشدند همين موضوع بود.
ابراهيم در مورد غذا خوردن اخلاق خاصي داشت! وقتي غذا به اندازه كافي بود خوب غذا ميخورد و ميگفت: بدن ما به جهت ورزش و فعاليت زياد، احتياج بيشتري به غذا دارد.
با يكي از بچه هاي محلي گيلا نغرب به يك كله پزي در كرمانشاه رفتند.
آنها دو نفري سه دست كامل كله پاچه خوردند!
يا وقتي يكي از بچه ها، ابراهيم را براي ناهار دعوت كرد. براي سه نفر 6 عدد مرغ را سرخ كرد و مقدار زيادي برنج و...آماده كرد، که البته چيزي هم اضافه نيامد!
٭٭٭
🔸در ايام مجروحيت ابراهيم به ديدنش رفتم. بعد با موتور به منزل يكي از رفقا براي مراسم افطاري رفتيم.
صاحبخانه از دوستان نزديك ابراهيم بود. خيلي تعارف ميكرد. ابراهيم هم كه به تعارف احتياج نداشت! خلاصه كم نگذاشت. تقريباً چيزي از سفره اتاق ما اضافه نيامد جعفر جنگروی از دوستان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور ميرفت و دوستانش را صدا ميكرد.
يكي يكي آنها را مي آورد و ميگفت: ابرام جون، ايشون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و...
ابراهيم كه خيلي خورده بود و به خاطر مجروحيت، پايش درد ميكرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسي كند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بيصدا ميخنديد.
🔸وقتي ابراهيم مينشست، جعفر ميرفت و نفر بعدي را مي آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد.
ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم ميرسه!
آخرشب ميخواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا!
يكي از جوانهاي مسلح جلو آمد.
🔸ابراهيم ادامه داد: دوست عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره ميياد كه...
بعد كمي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه!
بعد گفت: بااجازه و حركت كرديم. كمي جلوتر رفتم توي پياده رو و ايستادم. دوتايي داشتيم ميخنديديم.
🔸موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه ميگفت كسي اهميت نميداد و...
تقريباً نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شناخت. كلي معذرت خواهي كرد و به بچه هاي گروهش گفت: ايشون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداء هستند.
بچه هاي گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهي كردند. جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد.
🔸كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد ميخنديد!
تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده.
ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. اخمهاي جعفر بازشد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید#ابراهیم_هادی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اختصاصی
🎥گزارشی از خادمی فرزندان شهدا در مهمونی ده کیلومتری
فرزندان شهدای مدافع حرم و امنیت امسال در روز عید غدیر با برپایی موکب از مهمانان حضرت علی (ع) پذیرایی کردند.
لینک با کیفیت فیلم
https://aparat.com/v/UPvXG
🌷@shahedan_aref
🌷 شهید همت:
🌿 ملت ما، ملت معجزه گر قرن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت به درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب #حضرت_مهدی (عجل الله فرجه الشریف) وصل نماید.
صبحتون شهدایی🕊❤️
🌷@shahedan_aref
بیست و چهارمین روز #چله به نیت
شهید#ابراهیم_هادی🕊🌹
❤️ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ❤️
❤️ وَ عَلى عَلىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ❤️
❤️ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ❤️
❤️ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ❤️
برای همه گرفتارا دعا کنید🙏
🌷@shahedan_aref
🌹نــام :محمد
🍃نـام خـانوادگـی :ارژنگی
🌹نـام پـدر :اکبر
🍃تـاریخ تـولـد :۱۳۳۰/۱۱/۲۵
🌹مـحل تـولـد :خوی
🍃سـن :۵۲ سـال
🌹دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
🍃وضـعیت تاهل :متاهل
🌹شـغل :ارتشی
🍃تـاریخ شـهادت :۱۳۸۲/۰۴/۰۴
🌹مـحل مـزار :بهشت زهرا (س)
قـطعـه ۵۰ردیـف ۱۰شـماره ۲۶
🕊بیست و پنجم بهمن ۱۳۳۰، در خوی چشم به جهان گشود. پدرش اکبر و مادرش، رقیه نام داشت. تا پایا ن دوره کارشناسی در رشته هوافضا درس خواند. خلبان بود. ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. چهارم تیر ۱۳۸۲، در رباط کریم بر اثر سقوط هواپیما شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.
شهید#محمد_اورژنگی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
🌱شهید نوجوان ۱۶ ساله که مثل یک عارف پخته ۷۰ ساله با خدا مناجات کرده :
خدایا ! تو با بندگانت نسیه معامله می کنی و گفتی: ای بنده، تو عبادت کن، پاداشش نزد من است در قیامت...
اما شیطان همیشه نقد معامله کرده با بندگانت و می گوید: گناه کن و در عین حال مزه اش را به تو می چشانم..!
پس خدا! برای خلاصی از این هوس ها، تو مزه عبادتت را به من بچشان که بالاترین و شیرین ترین مزه هاست...!
شهید #محمودرضا_استادنظری🕊🌹
🌷@shahedan_aref
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#امداد_غیبی_بهوسیله_دشمن!!
🌷بعد از بيست و چهار ساعت پیادهروی رسیدند پشت مواضع دشمن. عملیات والفجر ۴ بود. حاج علی هم فرماندهی گردان. تعدادی نیروها را جمع کرد و گفت: «ما فقط تا این جا آمده بودیم شناسایی، به بچهها بگید متوسل شوند و فقط ذکر بگند. نمیدونیم مواضع دشمن از اینجا به بعد به چه صورتیه و در کدام ارتفاعات مستقرند.» حاجی حرفش که تمام شد....
🌷حاجی حرفش که تمام شد خودش به تاریکیها پناه برد، زیر درختی نشست و سرش را روی زمین گذاشت و شروع به گریه کرد. در همین لحظه همهی فضا روشن شد. دشمن منوری شلیک کرده بود. همه نیروها دراز کشیدند روی زمین. حاج علی با دقت همهی منطقه را از نظر گذراند. مواضع دشمن مشخص شد. مسیر حرکت هر گروهان را مشخص کرد. نیم ساعت نگذشته بود که ارتفاعات کانیمانگا و تنگه پنجوین پاکسازی شد.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷@shahedan_aref
🕊•⸤#خداے خوبِابراھیم ⸣
شما برترید، اگر ...🌿!
ابراهیم و دوستانش در شبهای عملیات با دست خالی به دشمن هجوم میبردند و با یک الله اکبر پیروز میشدند.
آنان عظمت اسمان خود را اثبات میکردند. خداوند در این کلام زیبا میفرماید که غم و سستی به خود راه ندهید. پیروزی از آن شماست، فقط یک شرط دارد، آن هم مومن بودن است .
وَ لَا تَهِنُوا وَ لَا تَحزَنُوا وَ أَنتُمُ الأعلَونَ إِن كُنتُم مَؤمِنِينَ
سستی مکنید و غمگین مشوید که شما برترید ، اگر مومن باشید . [آلعمران آیه۱۳۹]
شهید#ابراهیم_هادی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت پنجاه و هشتم : دو برادر
✔️ راوی : علی صادقی
🔸براي مراسم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طبق روال و سنّت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار ميشد.
ظهر هم براي ميهمانان آفتابه و لگن مي آوردند! با شستن دستهاي آنان، مراسم با صرف ناهار تمام ميشد.
در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالاي مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار او بود. من هم آمدم وكنار ابراهيم نشستم.
🔸ابراهيم و جواد دوستاني بسيار صميمي و مثل دو برادر براي هم بودند.
شوخيهاي آنها هم در نوع خود جالب بود.
در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولين كسي هم كه به سراغش رفتند جواد بود.
ابراهيم در گوش جواد، كه چيزي از اين مراسم نميدانست حرفي زد! جواد با تعجب و بلند پرسيد: جدّي ميگي؟! ابراهيم هم آرام گفت: يواش، هيچي نگو!
🔸بعد ابراهيم به طرف من برگشت. خيلي شديد و بدون صدا ميخنديد.
گفتم: چي شده ابرام؟! زشته، نخند!
رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردند، سرت رو قشنگ بشور!!
چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست، سرش را زير آب گرفت و... جواد در حالي كه آب از سر و رويش ميچكيد با تعجب به اطراف نگاه ميكرد.
گفتم: چيكار كردي جواد! مگه اينجا حمامه! بعد چفيه ام را دادم كه سرش را خشك كند!
٭٭٭
🔸در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگوديني پس از چند روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها سالم بودند خيلي خوشحال شديم.
جلوي مقر شهيد اندرزگو جمع شديم. دقايقي بعد ماشين آ نها آمد و ايستاد. ابراهيم و رضا پياده شدند. بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسي كردند.
يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند.
ابراهيم مكثي كرد، در حالي كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد.
🔸يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روي بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتي كل بچه ها را گرفته بود.
ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد
چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به سمت عقب ماشين رفتند! همينطور كه بقيه هم گريه ميكردند، يكدفعه جواد از خواب پريد!
نشست و گفت: چي، چي شده!؟
🔸جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد.
بچه ها با چهره هايي اشك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم ميگشتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید#ابراهیم_هادی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
🍃نــام :علی
🍃نـام خـانوادگـی :نعمایی
🍃نـام پـدر :جواد
🍃تـاریخ تـولـد :۱۳۴۶/۰۹/۰۲
🍃مـحل تـولـد :تهران
🍃سـن :۱۹ سـال
🍃تـاریخ شـهادت :۱۳۶۵/۱۰/۲۵
🍃کـشور شـهادت :عراق
🍃مـحل مـزار :بهشت زهرا (س)قـطعـه ۴۴ردیـف ۷۱شـماره ۲۰
🕊نعمائيسردهائي، علي: بيستم آبان ۱۳۴۶، در شهرستان ري ديده به جهان گشود. پدرش جواد، كارگر آسفالتكار بود و مادرش رباب نام داشت. تا پايان دوره راهنمايي درس خواند. او نيز آسفالتكاري ميكرد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيست و پنجم دي ۱۳۶۵، با سمت تكتيرانداز در مهران توسط نيروهاي عراقي به شهادت رسيد. پيكرش مدتها در منطقه باقي ماند و دهم خرداد ۱۳۷۱، پس از تفحص در بهشتزهراي شهرستان تهران به خاك سپرده شد.
شهید#علی_نعمایی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
کتاب #عارفانه
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
قسمت شصت و پنجم
در همان ایام وقتی درباره کرامات و با مشاهده اعمال افراد و...صحبت میکردم کمتر جواب میداد و میگفن:برای کسی که میخواهد به سوی خدا حرکت کند این مسائل سنگ ریزه های راه است!
یا مثالی میزد که خداوند به برخی از سالکان طریق وانسان های وارسته عنایاتی مانند چشم برزخی و یا طی الارض عطا کرد.
اما ان ها با تضرع از خداوند خواستند که این مسائل را از آنها بگیرد!چون این ها نشانه کمال انسان نیست!
احمد آقا میگفت:بزرگان ما علاقه دارند زندگی عادی مانند بقیه مردم داشته باشند.
یادم هست می گفت:همین طی الارض که برحی ارزوی ان را دارند از اولین کارهایی است که یک مومن میتواند انجام دهد.اما اهل سلوک همین را هم از خدا نمیخواهند.!
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شهید#احمدعلی_نیری🕊🌹
🌷@shahedan_aref
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
سلام.
خاطره زیر مربوط به طلبه شهید سید محمود اسدی خانوکی اهل زرند کرمان
عملیات کربلای ۵ کانال ماهی گردان ۴۱۱ زرند. لشکر ۴۱ثارالله کرمان
..............
یک روز جمع حدود۳۰ نفره به گردان اورده شد که بقول بچه ها همه نور بالا می زدند اگر بعضی هاشون عمامه هم نداشتند می شد فهمید طلبه هستند.
بعد از تقسیمشان بین گروهان ها دو نفرشان به چادر دسته ما آمدند یکی معمم بود و دیگری نوجوانی با چهره ای نمکین و محاسنی کوتاه که جذابیت او را بیشتر می کرد.
خیلی زود با هم صمیمی شدیم و هر روز محبتمان بیشتر و بیشتر می شد .
سید محمود اولین دفعه بود که به جبهه آمده بود و سابقه حضور در رزم واقعی نداشت اما من که در سال قبل در والفجر ۸ شرکت بودم صحنه های عملیات را می شناختم گرچه بعدا در عملیات فهمیدم کربلای ۵ از نظر فشار و حجم آتش دشمن فوق تصور بود.
سید می گفت من اصلا از عملیات نمی ترسم ،من هم به شوخی میگفتم :حالا تو صحنه عمل بهت میگم می ترسی یا نمی ترسی.
.....
کربلای ۵ وقتی با گذشتن از کلی موانع و آتش فوق تصور دشمن به محل ماموریت گردان رسیدیم من که زخمی شده بودم و مقداری گیج بودم به فرمان فرمانده گردان در کنار دژ کانال ماهی در سنگری نشستم اما دو تیم آرپی جی زن به سمت دشت پشت سر ما رفتند تا جلوی کاروان چندصد دستگاه تانک و نفربر که از پشت می خواستند محاصره امان کنند را بگیرند سید هم کمک آرپی چی شیخ سیدرضا مختاری بود و همراه او رفت.
من که نظاره گر تانکها و شلیک توپ و رگبار تیربارهایشان بودم و تیرهای کالیبر تانک را درست بالای زانوها و صورتم حس می کردم که رد می شد و خاکهای اطراف را بهم می زد نگران بچه ها بودم.
آنجا بود که به چشم خودم دیدم دوستان خدا انجا که لازم باشد از هیچ چیز جز خدا نمی ترسند هرچند کم سن و سال باشند.
سید محمود چند مرحله زیر رگبار گلوله ها در حالیکه من جرات کوچکی حرکتی در سنگرم را نداشتم به سمت ما امد و برای سیدرضا موشک آرپی جی برد.
ما با چشمانم گلوله ها را می دیدم که بین پاهایش به زمین می خورد اما او فقط به ماموریتش فکر می کرد که اگر کوتاهی می کرد شاید چند گردان نیرو توسط تانکها محاصره و از هم می پاشید.
در یکی از این رفت و آمدها بود که درست در جلوی چشم من و در ۳-۴متری من بعد از صدای رگبار کالیبر تانک و برخورد گلوله ها به اطرافمان ناگهان دیدم سید محمود با صورت به زمین خورد .فکر کردم دراز کشیده حجم آتش کم بشود اما دقایقی گذشت و حرکت نکرد ،همه با چشم های نگران منتظر بلند شدن او بودند مخصوصا سیدرضا که خیلی وابسته به او بود اما حرکتی دیده نشد.
ناگهان فرمانده گروهان شهید مسعود زکی زاده و رزمنده دیگری بنام فیروز ابادی به سمت او دویدند و زیر رگبار تانکها پیکر غرقه خون بی جانش را برداشتند و به عقب بردند.
چون زخمی بودم بعد از عملیات اجازه ماندن به من و تعدادی دیگر ندادند و به کرمان آمدم .
یک روز که در خانه خواهر مرحومه ام بودم همسر شهیدش که از بچه های کمیته انقلاب بود از محل کار امد و بعد از خوش امد گویی با اب و تاب جریانی را تعریف کرد.
حبیب می گفت : امروز رفتیم معراج الشهدای کرمان ،شهدا را اورده بودند میان شهدا شهید کم سن و سالی بود ،هرکس او را می دید باورش نمی شد او شهید شده است همه می گفتند :بچه ها او زنده است اما وقتی لمسش می کردی می فهمیدی جان ندارد اما از تماشای گونه های سرخ او و صورت جذابش سیر نمی شدی .
حالا سالهاست سید محمود در زیارتگاه عارفان و عاشقان خانوک زرند دلها را شفا می دهد.روحش شاد راهش پر رهرو.
طلبه شهید#سیدمحمود_اسدی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
سلام عموی بنده شهید هستن میخواستم اگر میشه یادی ازشون بشه با ذکر یک صلوات لطفاً اسمشونو غلام علی زرگر نژاد هستش
سلام علیکم لطف کنید اگر عکسی از شهیدبزرگوار دارید آیدی خود را در پیام قرار دهید تا با شما ارتباط بگیریم و عکس را برای ما ارسال کنید تا در کانال قرار بدهیم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مناجاتی عارفانه در دل شب
🔹از همرزمان شهید تعریف میکند: " شهید اکبر روندی شبها تا پاسی از شب حتی برای صرف شام نیز به سنگر برنمیگشت و سر به بیابان میگذاشت و نالهی سوزان خود را سرمیداد و من در این بین بدون اینکه به کسی چیزی بگویم او را در میان انبوه درختان و لابه لای سنگها جستجو و جهت صرف شام به خیمه میآوردم. او زاهدی عابد بود که در این دنیا جز به اهل سیر و سلوک عرفا و استادان اخلاقی و امام(ره) نمینگریست و تنها دل به مجالس عرفانی، نوارهای اخلاقی و روضه، خدمت به محرومان، جنگ و جهاد در راه خدا خوش داشت."
شهید#اکبر_روندی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠خصوصیات اخلاقی شهیدحسن صیادخدایی🌷 به روایت تصویر😔
شهید#حسن_صیاد_خدایی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
سلام نام شهیدی که قرار بود دستش را قطع کنن لطف میکنید
سلام علیکم شهیدی که دستشان قطع شد و دست قطع شده را بسوی دشمن پرتاب کردند و فرمودند چیزی را که در راه خدا داده ام پس نمیگیرم شهید #ناصر_مکارم بودند 🕊🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌷 شهید همت:
🌿 #عشق بدون شناخت معنا ندارد، تا درک و شناخت نباشد #نیت ها پاک نمی شود.
📚 نشریه یادماندگار
عاقبتتون شهدایی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
بیست و پنجمین روز #چله به نیت
شهید#ابراهیم_هادی🕊🌹
❤️ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ❤️
❤️ وَ عَلى عَلىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ❤️
❤️ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ❤️
❤️ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ❤️
برای همه گرفتارا دعا کنید🙏
🌷@shahedan_aref
🍃نام: اکبر سعیدی
🌹نام پدر: ستار
🍃نام مادر: خاتون
🌹تاریخ تولد: ۱۳۵۰/۰۴/۰۵
🍃 تاریخ شهادت :۱۳۶۷/۰۳/۳۰
🌹مزار شهید: قزوین - تاکستان - نیکوئیه
🕊سعیدی، اکبر: پنجم تیر ۱۳۵۰، در روستای نیکوئیه از توابع شهر تاکستان به دنیا آمد. پدرش ستار، کشاورز بود و مادرش خاتون نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. سیام خرداد ۱۳۶۷، در شیخمحمد عراق بر اثر اصابت ترکش به قلب، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
شادی روح شهید#اکبر_سعیدی صلوات🕊🌹
🌷@shahedan_aref
🍃نام :هادی بخت رونده
🌹نام پدر: محمدحسین
🍃تاريخ تولد: 1-2-1342 شمسی
🌹محل تولد: خراسان رضوی
🍃تاريخ شهادت : 5-5-1361 شمسی
🌹محل شهادت : شلمچه
🍃گلزار شهدا: خواجه ربیع _شهرخراسان رضوی - مشهد
شادی روح شهید#هادی_بخت_رونده صلوات🕊🍃
🌷@shahedan_aref