eitaa logo
هر روز با شهدا
70.1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
19 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/Ut6.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 شهید همت: 🌿 ملت ما، ملت معجزه گر قرن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت به درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب (عجل الله فرجه الشریف) وصل نماید. صبحتون شهدایی🕊❤️ 🌷@shahedan_aref
بیست و چهارمین روز به نیت شهید🕊🌹 ❤️ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ❤️ ❤️ وَ عَلى عَلىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ❤️ ❤️ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ❤️ ❤️ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ❤️ برای همه گرفتارا دعا کنید🙏 🌷@shahedan_aref
🌹نــام :محمد 🍃نـام خـانوادگـی :ارژنگی 🌹نـام پـدر :اکبر 🍃تـاریخ تـولـد :۱۳۳۰/۱۱/۲۵ 🌹مـحل تـولـد :خوی 🍃سـن :۵۲ سـال 🌹دیـن و مـذهب :اسلام شیعه 🍃وضـعیت تاهل :متاهل 🌹شـغل :ارتشی 🍃تـاریخ شـهادت :۱۳۸۲/۰۴/۰۴ 🌹مـحل مـزار :بهشت زهرا (س) قـطعـه ۵۰ردیـف ۱۰شـماره ۲۶ 🕊بیست و پنجم بهمن ۱۳۳۰، در خوی چشم به جهان گشود. پدرش اکبر و مادرش، رقیه نام داشت. تا پایا ن دوره کارشناسی در رشته هوافضا درس خواند. خلبان بود. ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. چهارم تیر ۱۳۸۲، در رباط کریم بر اثر سقوط هواپیما شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است. شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
🌱شهید نوجوان ۱۶ ساله که مثل یک عارف پخته ۷۰ ساله با خدا مناجات کرده : خدایا ! تو با بندگانت نسیه معامله می کنی و گفتی:  ای بنده، تو عبادت کن، پاداشش نزد من است در قیامت... اما شیطان همیشه نقد معامله کرده با بندگانت و می گوید: گناه کن و در عین حال مزه اش را به تو می چشانم..! پس خدا! برای خلاصی از این هوس ها، تو مزه عبادتت را به من بچشان که بالاترین و شیرین ترین مزه هاست...! شهید‌ 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
🌷 🌷 !! 🌷بعد از بيست و چهار ساعت پیاده‌روی رسیدند پشت مواضع دشمن. عملیات والفجر ۴ بود. حاج علی هم فرمانده‌ی گردان. تعدادی نیروها را جمع کرد و گفت: «ما فقط تا این جا آمده بودیم شناسایی، به بچه‌ها بگید متوسل شوند و فقط ذکر بگند. نمی‌دونیم مواضع دشمن از این‌جا به بعد به چه صورتیه و در کدام ارتفاعات مستقرند.» حاجی حرفش که تمام شد.... 🌷حاجی حرفش که تمام شد خودش به تاریکی‌ها پناه برد، زیر درختی نشست و سرش را روی زمین گذاشت و شروع به گریه کرد. در همین لحظه همه‌ی فضا روشن شد. دشمن منوری شلیک کرده بود. همه نیروها دراز کشیدند روی زمین. حاج علی با دقت همه‌ی منطقه را از نظر گذراند. مواضع دشمن مشخص شد. مسیر حرکت هر گروهان را مشخص کرد. نیم ساعت نگذشته بود که ارتفاعات کانی‌مانگا و تنگه پنجوین پاک‌سازی شد. ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🌷@shahedan_aref
🕊•⸤ خوبِ‌ابراھیم ⸣ شما برترید، اگر ...🌿! ابراهیم و دوستانش در شب‌های عملیات با دست خالی به دشمن هجوم می‌بردند و با یک الله اکبر پیروز می‌شدند. آنان عظمت اسمان خود را اثبات می‌کردند. خداوند در این کلام زیبا می‌فرماید که غم و سستی به خود راه ندهید. پیروزی از آن شماست، فقط یک شرط دارد، آن هم مومن بودن است . وَ لَا تَهِنُوا وَ لَا تَحزَنُوا وَ أَنتُمُ الأعلَونَ إِن كُنتُم مَؤمِنِينَ سستی مکنید و غمگین مشوید که شما برترید ، اگر مومن باشید . [آل‌عمران آیه۱۳۹] شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت پنجاه و هشتم : دو برادر ✔️ راوی : علی صادقی 🔸براي مراسم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طبق روال و سنّت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار ميشد. ظهر هم براي ميهمانان آفتابه و لگن مي آوردند! با شستن دستهاي آنان، مراسم با صرف ناهار تمام ميشد. در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالاي مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار او بود. من هم آمدم وكنار ابراهيم نشستم. 🔸ابراهيم و جواد دوستاني بسيار صميمي و مثل دو برادر براي هم بودند. شوخيهاي آنها هم در نوع خود جالب بود. در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولين كسي هم كه به سراغش رفتند جواد بود. ابراهيم در گوش جواد، كه چيزي از اين مراسم نميدانست حرفي زد! جواد با تعجب و بلند پرسيد: جدّي ميگي؟! ابراهيم هم آرام گفت: يواش، هيچي نگو! 🔸بعد ابراهيم به طرف من برگشت. خيلي شديد و بدون صدا ميخنديد. گفتم: چي شده ابرام؟! زشته، نخند! رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردند، سرت رو قشنگ بشور!! چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست، سرش را زير آب گرفت و... جواد در حالي كه آب از سر و رويش ميچكيد با تعجب به اطراف نگاه ميكرد. گفتم: چيكار كردي جواد! مگه اينجا حمامه! بعد چفيه ام را دادم كه سرش را خشك كند! ٭٭٭ 🔸در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگوديني پس از چند روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها سالم بودند خيلي خوشحال شديم. جلوي مقر شهيد اندرزگو جمع شديم. دقايقي بعد ماشين آ نها آمد و ايستاد. ابراهيم و رضا پياده شدند. بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسي كردند. يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيم مكثي كرد، در حالي كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد. 🔸يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روي بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتي كل بچه ها را گرفته بود. ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به سمت عقب ماشين رفتند! همينطور كه بقيه هم گريه ميكردند، يكدفعه جواد از خواب پريد! نشست و گفت: چي، چي شده!؟ 🔸جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد. بچه ها با چهره هايي اشك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم ميگشتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
🍃نــام :علی 🍃نـام خـانوادگـی :نعمایی 🍃نـام پـدر :جواد 🍃تـاریخ تـولـد :۱۳۴۶/۰۹/۰۲ 🍃مـحل تـولـد :تهران 🍃سـن :۱۹ سـال 🍃تـاریخ شـهادت :۱۳۶۵/۱۰/۲۵ 🍃کـشور شـهادت :عراق 🍃مـحل مـزار :بهشت زهرا (س)قـطعـه ۴۴ردیـف ۷۱شـماره ۲۰ 🕊نعمائي‌سردهائي، علي: بيستم آبان ۱۳۴۶، در شهرستان ري ديده به جهان گشود. پدرش جواد، كارگر آسفالت‌كار بود و مادرش رباب نام داشت. تا پايان دوره راهنمايي درس خواند. او نيز آسفالت‌كاري مي‌كرد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيست و پنجم دي ۱۳۶۵، با سمت تك‌تيرانداز در مهران توسط نيروهاي عراقي به شهادت رسيد. پيكرش مدت‌ها در منطقه باقي ماند و دهم خرداد ۱۳۷۱، پس از تفحص در بهشت‌زهراي شهرستان تهران به خاك سپرده شد. شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
کتاب زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت شصت و پنجم در همان ایام وقتی درباره کرامات و با مشاهده اعمال افراد و...صحبت میکردم کمتر جواب میداد و میگفن:برای کسی که میخواهد به سوی خدا حرکت کند این مسائل سنگ ریزه های راه است! یا مثالی میزد که خداوند به برخی از سالکان طریق وانسان های وارسته عنایاتی مانند چشم برزخی و یا طی الارض عطا کرد. اما ان ها با تضرع از خداوند خواستند که این مسائل را از آنها بگیرد!چون این ها نشانه کمال انسان نیست! احمد آقا میگفت:بزرگان ما علاقه دارند زندگی عادی مانند بقیه مردم داشته باشند. یادم هست می گفت:همین طی الارض که برحی ارزوی ان را دارند از اولین کارهایی است که یک مومن میتواند انجام دهد.اما اهل سلوک همین را هم از خدا نمیخواهند.! ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
💬 | متن پیام: سلام. خاطره زیر مربوط به طلبه شهید سید محمود اسدی خانوکی اهل زرند کرمان عملیات کربلای ۵ کانال ماهی گردان ۴۱۱ زرند. لشکر ۴۱ثارالله کرمان .............. یک روز جمع حدود۳۰ نفره به گردان اورده شد که بقول بچه ها همه نور بالا می زدند اگر بعضی هاشون عمامه هم نداشتند می شد فهمید طلبه هستند. بعد از تقسیمشان بین گروهان ها دو نفرشان به چادر دسته ما آمدند یکی معمم بود و دیگری نوجوانی با چهره ای نمکین و محاسنی کوتاه که جذابیت او را بیشتر می کرد. خیلی زود با هم صمیمی شدیم و هر روز محبتمان بیشتر و بیشتر می شد . سید محمود اولین دفعه بود که به جبهه آمده بود و سابقه حضور در رزم واقعی نداشت اما من که در سال قبل در والفجر ۸ شرکت بودم صحنه های عملیات را می شناختم گرچه بعدا در عملیات فهمیدم کربلای ۵ از نظر فشار و حجم آتش دشمن فوق تصور بود. سید می گفت من اصلا از عملیات نمی ترسم ،من هم به شوخی میگفتم :حالا تو صحنه عمل بهت میگم می ترسی یا نمی ترسی. ..... کربلای ۵ وقتی با گذشتن از کلی موانع و آتش فوق تصور دشمن به محل ماموریت گردان رسیدیم من که زخمی شده بودم و مقداری گیج بودم به فرمان فرمانده گردان در کنار دژ کانال ماهی در سنگری نشستم اما دو تیم آرپی جی زن به سمت دشت پشت سر ما رفتند تا جلوی کاروان چندصد دستگاه تانک و نفربر که از پشت می خواستند محاصره امان کنند را بگیرند سید هم کمک آرپی چی شیخ سیدرضا مختاری بود و همراه او رفت. من که نظاره گر تانکها و شلیک توپ و رگبار تیربارهایشان بودم و تیرهای کالیبر تانک را درست بالای زانوها و صورتم حس می کردم که رد می شد و خاکهای اطراف را بهم می زد نگران بچه ها بودم. آنجا بود که به چشم خودم دیدم دوستان خدا انجا که لازم باشد از هیچ چیز جز خدا نمی ترسند هرچند کم سن و سال باشند. سید محمود چند مرحله زیر رگبار گلوله ها در حالیکه من جرات کوچکی حرکتی در سنگرم را نداشتم به سمت ما امد و برای سیدرضا موشک آرپی جی برد. ما با چشمانم گلوله ها را می دیدم که بین پاهایش به زمین می خورد اما او فقط به ماموریتش فکر می کرد که اگر کوتاهی می کرد شاید چند گردان نیرو توسط تانکها محاصره و از هم می پاشید. در یکی از این رفت و آمدها بود که درست در جلوی چشم من و در ۳-۴متری من بعد از صدای رگبار کالیبر تانک و برخورد گلوله ها به اطرافمان ناگهان دیدم سید محمود با صورت به زمین خورد .فکر کردم دراز کشیده حجم آتش کم بشود اما دقایقی گذشت و حرکت نکرد ،همه با چشم های نگران منتظر بلند شدن او بودند مخصوصا سیدرضا که خیلی وابسته به او بود اما حرکتی دیده نشد. ناگهان فرمانده گروهان شهید مسعود زکی زاده و رزمنده دیگری بنام فیروز ابادی به سمت او دویدند و زیر رگبار تانکها پیکر غرقه خون بی جانش را برداشتند و به عقب بردند. چون زخمی بودم بعد از عملیات اجازه ماندن به من و تعدادی دیگر ندادند و به کرمان آمدم . یک روز که در خانه خواهر مرحومه ام بودم همسر شهیدش که از بچه های کمیته انقلاب بود از محل کار امد و بعد از خوش امد گویی با اب و تاب جریانی را تعریف کرد. حبیب می گفت : امروز رفتیم معراج الشهدای کرمان ،شهدا را اورده بودند میان شهدا شهید کم سن و سالی بود ،هرکس او را می دید باورش نمی شد او شهید شده است همه می گفتند :بچه ها او زنده است اما وقتی لمسش می کردی می فهمیدی جان ندارد اما از تماشای گونه های سرخ او و صورت جذابش سیر نمی شدی . حالا سالهاست سید محمود در زیارتگاه عارفان و عاشقان خانوک زرند دلها را شفا می دهد.روحش شاد راهش پر رهرو. طلبه شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
💬 | متن پیام: سلام عموی بنده شهید هستن میخواستم اگر میشه یادی ازشون بشه با ذکر یک صلوات لطفاً اسمشونو غلام علی زرگر نژاد هستش سلام علیکم لطف کنید اگر عکسی از شهیدبزرگوار دارید آیدی خود را در پیام قرار دهید تا با شما ارتباط بگیریم و عکس را برای ما ارسال کنید تا در کانال قرار بدهیم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مناجاتی عارفانه در دل شب 🔹از همرزمان شهید تعریف می‌کند: " شهید اکبر روندی شب‌ها تا پاسی از شب حتی برای صرف شام نیز به سنگر برنمی‌گشت و سر به بیابان می‌گذاشت و ناله‌ی سوزان خود را سرمی‌داد و من در این بین بدون اینکه به کسی چیزی بگویم او را در میان انبوه درختان و لابه لای سنگها جستجو و جهت صرف شام به خیمه می‌آوردم. او زاهدی عابد بود که در این دنیا جز به اهل سیر و سلوک عرفا و استادان اخلاقی و امام(ره) نمی‌نگریست و تنها دل به مجالس عرفانی، نوارهای اخلاقی و روضه، خدمت به محرومان، جنگ و جهاد در راه خدا خوش داشت." شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠خصوصیات اخلاقی شهیدحسن صیادخدایی🌷 به روایت تصویر😔 شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
💬 | متن پیام: سلام نام شهیدی که قرار بود دستش را قطع کنن لطف میکنید سلام علیکم شهیدی که دستشان قطع شد و دست قطع شده را بسوی دشمن پرتاب کردند و فرمودند چیزی را که در راه خدا داده ام پس نمیگیرم شهید بودند 🕊🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 شهید همت: 🌿 بدون شناخت معنا ندارد، تا درک و شناخت نباشد ها پاک نمی شود. 📚 نشریه یادماندگار عاقبتتون شهدایی🕊🌹 🌷@shahedan_aref
بیست و پنجمین روز به نیت شهید🕊🌹 ❤️ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ❤️ ❤️ وَ عَلى عَلىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ❤️ ❤️ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ❤️ ❤️ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ❤️ برای همه گرفتارا دعا کنید🙏 🌷@shahedan_aref
🍃نام: اکبر سعیدی 🌹نام پدر: ستار 🍃نام مادر: خاتون 🌹تاریخ تولد: ۱۳۵۰/۰۴/۰۵ 🍃 تاریخ شهادت :۱۳۶۷/۰۳/۳۰ 🌹مزار شهید: قزوین - تاکستان - نیکوئیه 🕊سعیدی، اکبر: پنجم تیر ۱۳۵۰، در روستای نیکوئیه از توابع شهر تاکستان به دنیا آمد. پدرش ستار، کشاورز بود و مادرش خاتون نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. سی‌ام خرداد ۱۳۶۷، در شیخ‌محمد عراق بر اثر اصابت ترکش به قلب، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است. شادی روح شهید صلوات🕊🌹 🌷@shahedan_aref
🍃نام :هادی بخت رونده 🌹نام پدر: محمدحسین 🍃تاريخ تولد: 1-2-1342 شمسی 🌹محل تولد: خراسان رضوی 🍃تاريخ شهادت : 5-5-1361 شمسی 🌹محل شهادت : شلمچه 🍃گلزار شهدا: خواجه ربیع _شهرخراسان رضوی - مشهد شادی روح شهید صلوات🕊🍃 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹این شهید بزرگوار مستجاب دعوه هست و سریع حاجت میده. محال ممکن هست کسی دست خالی از سر قبر مبارک شهید عبدالمهدی مغفوری بلند بشه 🕊پس از شهادت حاج عبدالمهدی مغفوری در عملیات کربلای۴ پیکر پاکش را برای تشیع به کرمان آورده بودند. خانوادة شهید و سه فرزند دلبندش برای آخرین دیدار بر گرد وجود آن نازنین حلقه زدند. مادر خانم حاج‌ عبدالمهدی می‌گفت: «وقتی خواستم چهرة مطهر و نورانی شهید را برای وداع آخر ببوسم، با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید سعید به تلاوت سورة مبارکة کوثر مترنم است». پسرعموی شهید مغفوری هم از مراسم دفن این شهید خاطره‌ای شگفت دارد: وقتی می‌خواستیم او را که به برکت زندگی سراسر مجاهده‌اش شهد وصال نوشیده بود به خاک بسپاریم با صحنة عجیبی مواجه شدیم، که به‌ یک‌باره منقلبمان کرد. وقتی پیکر شهید را در قبر می‌گذاشتیم صدای اذان گفتن او را شنیدیم. راوی: حجت‌الاسلام محمدحسین مغفوری شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
31.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃نام و نام خانوادگی: شهید محمد حسن (رسول) خلیلی 🌹نام پدر : رمضانعلی 🍃محل تولد : تهران 🌹تاریخ ولادت: ۱۳۶۵/۹/۲۰ 🍃تاریخ شهادت : ۱۳۹۲/۸/۲۷ 🌹محل شهادت: سوریه 🍃مدت عمر: ۲۷ سال 🌹محل مزار : گلزار شهدای بهشت زهرا 🍃قطعه و ردیف و شماره : ۴-۸۷-۵۳ 🌹کتاب مربوط به این شهید: رفیق مثل رسول شهید مدافع حرم🕊🌹 🌷@shahedan_aref
شادی روح سردارشهید صلوات🕊🌹 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاتحه خوانی امام مسلمین برمزار شهید مدافع حرم ابوالفضل نیکزاد 💐 سالروز شهادت1395/4/23❣ شهید مدافع حرم🕊🌹 🌷@shahedan_aref
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت پنجاه و نهم : سلاح کمری ( ۱ ) ✔️ راوی : امیر منجر آخرين روزهاي سال 1360 بود. با جمع آوري وسائل و تحويل سلاح ها، آماده حركت به سمت جنوب شدیم. بنا به دستور فرماندهي جنگ، قرار است عمليات بزرگي در خوزستان اجرا شود. براي همين اكثر نيروهاي سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كرده اند. گروه اندرزگو به همراه بچه هاي سپاه گيلان غرب عازم جنوب شد. روزهاي آخر، از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند: برادر ابراهيم هادي يك قبضه اسلحه كُلت گرفته و هنوز تحويل نداده است! ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بی فايده بود. گفتم: ابراهيم، شايد گرفته باشي و فراموش كردي تحويل دهي؟ كمي فكر كرد و گفت: يادم هست كه تحويل گرفتم، اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده. بعد پيگيري كرد و فهميد سلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده. یک هفته قبل هم محمد برگشته تهران، آمديم تهران، سراغ آدرس محمد، اما گفتند: از اينجا رفته، برگشته روستاي خودشان به نام كوهپايه در مسير اصفهان به يزد. ابراهيم كه تحويل سلاح برايش خيلي اهميت داشت گفت: بيا با هم بريم كوهپايه. شب بود كه به سمت اصفهان راه افتاديم. از آنجا به روستاي كوهپايه رفتيم. صبح زود رسيديم، هوا تقريباً سرد بود، به ابراهيم گفتم: خُب، كجا بايد بريم؟! گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان ميده. كمي داخل روستا دور زدیم. پيرزني داشت به سمت خانه اش ميرفت. او به ما كه غريبه اي در آن آبادي بوديم نگاه ميكرد. ابراهيم از ماشين پياده شد. بلند گفت: سلام مادر... پيرزن هم با برخوردي خوب گفت: سلام جانم، دنبال كسي میگردي؟! ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائي رو میشناسي؟! پيرزن گفت: کدوم محمد!؟ ابراهيم جواب داد: همان كه تازه از جبهه برگشته، سنش هم حدود بيست ساله. پيرزن لبخندي زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد. ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارك كن. بعد با هم راه افتاديم. پيرزن ما را دعوت كرد، بعد صبحانه را آماده كرد و حسابي از ما پذيرايي نمود و گفت: شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوي باشيد. بعد گفت: محمد نوه من است، در خانه من زندگي میكند، اما الان رفته شهر، تا شب هم بر نميگردد. ابراهيم گفت: ننه ببخشيد، اين نوه شما كاري كرده كه ما را از جبهه كشانده اينجا! پيرزن با تعجب پرسيد: مگه چيكار كرده؟! ابراهيم ادامه داد: اسلحه كُلت را از من گرفته، قبل از اينكه تحويل دهد با خودش آورده، الآن هم به من گفتند: بايد آن اسلحه را بياوري و تحويل دهي. پيرزن بلند شد و گفت: از دست كارهاي اين پسر! ابراهيم گفت: مادر خودت رو اذيت نكن، ما زياد مزاحم نميشيم. پيرزن گفت: بياييد اينجا! با ابراهيم رفتيم جلوي يك اتاق، پيرزن ادامه داد: وسايل محمد توي اين گنجه است، چند روز پيش من ديدم يك چيزي را آورد و گذاشت اينجا، حالا خودتان قفلش را باز كنيد. ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسي رفتن خوب نيست! پيرزن گفت: اگر میتوانستم خودم بازش میكردم، بعد رفت و پيچ گوشتي آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم. دَر گنجه كه باز شد اسلحه كمري داخل يك پارچه سفيد روي وسائل مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم. موقع خداحافظي ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردي!؟ پيرزن جواب داد: سرباز اسلام دروغ نميگه، شما با اين چهره نوراني مگه ميشه دروغ بگيد؟! از آنجا راه افتاديم، آمديم به سمت تهران. در مسير كمربندي اصفهان چشمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه آقائي فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلي هم تو عمليات ها كمكمون میكرد؟ گفت: آقاي مداح رو میگي؟ گفتم: آره، شده فرمانده توپخانه اصفهان، الان هم شايد اينجا باشه. گفت: خُب بريم ديدنش. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref