eitaa logo
هر روز با شهدا
69.1هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
19 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/Ut6.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀سلام و وقت بخیر از امروز در خدمت شما هستیم با آموزش لهجه عراقی برای اربعین 🔺دوره ی ۱۰۱ روز تا اربعین زنگ عراقی سفره 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🏴 @e_arbaeen
🍀به قول وقرارش خیلی متعهد بود عهد بسته بودیم که چهل روز یه کاری را انجام دهیم اگر کسی حواسش نبود وانجام نمی‌داد باید یه مبلغی را برای جریمه می‌گذاشت کنار.روزهای اول داغ بودیم انجام می‌دادیم واگر یادمان می‌رفت هم جریمه پرداخت می‌کردیم کمی که جلو رفتیم سهل انگار تر می‌شدیم. آرمان اما تا آخر چله پیگیر بود.در عهدش وفادار بود اگر هم یادش می‌رفت جریمه را پرداخت می‌کرد به ستاد بازسازی عتبات عالیات 🍀راوی:دوست شهید آرمان🌷 شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
🍃شهید روز حسین سامی مقام امروز ۹ خردادماه سالروز ولادت ۱۹۲ نفر از شهدای ارتش جمهوری‌اسلامی‌ایران می‌باشد. در چنین روزی ۷۳ نفر به شهادت رسیدند. روحشان شاد و یادشان گرامی باد! 🌹 شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
باور کردنی نیست ولی حقیقت دارد 📌خاطره‌ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان ، اولین اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی بود و آخرین اسیری که آزاد شد و مدتی بعد به فیض عظیم رسید!!! 🔸وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟ او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته‌ام را‌ مرور می‌کردم. 🔸سال‌ها در سلول‌های انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت؛ قرآن کریم را کامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می‌دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود. 🔸حسین می‌گفت: از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم‌صحبت می‌شدم! 🔸بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود. سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می‌خورد می‌خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد. دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت‌ها از این مسئله خوشحال بودم. 🔸این را هم بگویم که من مدت ۱۲ سال (نه ۱۲ روز یا ۱۲ ماه) در حسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم. حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم... شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
♦️نامگذاری خیابانی در مشهد به نام ابومهدی المهندس 🔹سخنگوی شورای شهر مشهد: با رای شورای اسلامی شهر مشهد؛ تغییر نام بلوار صابر منشعب از بزرگراه سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، حد فاصل میدان احسان تا میدان شهدای نیروی هوایی به نام «شهید ابومهدی المهندس» به تصویب رسید. شهید مدافع حرم🕊🌹 🌷@shahedan_aref
💬 | متن پیام: سلام. ممنون از کانالتون. خیلی عالیه. یاد شهدا دل هامون رو زنده میکنه. فقط لطفا اگر کمتر پیام تبلیغی بذارین ممنون میشیم. بعضی تبلیغاتم در شأن کانال شهدا نیست ✍️سلام ضمن تشکر از حسن توجه شما تبلیغات برای اداره کانال ضروری است، اما درباره اینکه هر تبلیغی نباید در کانال باشد با شما موافقم به واحد تبلیغات تذکر می دهیم. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷 🌷 .... ! 🌷محمدحسین همیشه آرزوی شهادت داشت و با تمام وجود طالب آن بود، اما من دوست داشتم که او جانباز شود تا من هم در کنار او فیض ببرم و با خدمت به یک جانباز جنگ، سهمی از حسنات او داشته باشم. وقتی این مطلب را به او می‌گفتم، می‌خندید و می‌گفت: «من از خدا خواسته‌ام تا شهید شوم؛ دوست دارم خدا مرا کامل کامل ببرد.» 🌷او شهادت را نقطه‌ی کمال می‌دانست و آن‌قدر در راه عقیده‌ی خود پایمردی کرد که به کمال مطلوب رسید. شب قبل از شهادت او، نماینده‌ی امام در جهاد را در خواب دیدم که به من گفتند: شما هم از خانواده‌ی شهدا هستید سعی کنید مثل حضرت زینب صبور باشید. روز بعد منتظر شنیدن خبر شهادت محمدحسین بودم.... 🌹خاطره ای به یاد معزز محمدحسین زینت‌بخش : همسر گرامی شهید 📚 کتاب "جهاد سازندگی خراسان در دفاع مقدس" صفحه ۹۷ ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🌷@shahedan_aref
💬 | متن پیام: سلام ممنون از کانال خوبتون ..بنده اسامی شهدا که در کانال می‌گذارید مینویسم و برای هر یک صد صلوات میفرستم ان شاالله که از من راضی باشن .ممنون @shahedan_aref ✍️سلام همراه گرامی! کار ارزنده و خوبی است انشاءالله با شهدا محشور شوید و ما را هم دعا کنید. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔮 هر شب صد آیه علاقه زیادی به قرآن داشت و هرشب در منزل ۱۰۰آیه قرآن را میخواندند😊😊 وپس از نماز عشا سوره واقعه را تلاوت می کرندوپس ازنماز صبح زیارت عاشورا و سوره حشررا می خواندند. همچنین پس از هر نماز؛آیت الکرسی؛تسبیحات حضرت زهرا ؛سه مرتبه سوره توحید؛صلوات و ایات دو و سه سوره طلاق راحتما تلاوت می کردند.تاکید ویژه ای به نماز شب داشتند و اگر نماز شبشان قضا می شد می گفتند:شاید در روزگناهی مرتکب شده ام که برای نماز شب بیدار نشدم😔😔 شهید مدافع حرم 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
💬 | متن پیام: سلام..میدونم چیزی که میخام بگم ربطی به کانال نداره.من از یکی از شبهای ماه رمضون تغییر رو تو خودم حس کردم..من فوق العاده از چادر متنفر بودم هروقت شوهرم میگفت باید سرت کنی تمام تن و بدنم میلرزید اما الان خودم بهش پیشنهاددادم بریم چادر بخریم...از وقتی هم عضو کاناالتون شدم سعی کردم اسامی رو بنویسم و چله ی شهدا بردارم و برای هرکدوم از شهدا زیارت عاشورا بخونم..ممنونم که تو تغییر بیشتر من سهیم هستین..اجرتون با امام رئوف💙 @shahedan_aref ✍️سلام مخاطب گرامی! خوشحالیم که توانسته ایم قدمی هر چند کوچک برای ارتباط شما با شهیدان برداریم. انشاءالله در این مسیر ثابت قدم باشید. التماس دعا 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر امام سید علی خامنه ای گفت: ببر،ببُـــر گفت:نبُـــر نبر چشم و گوش و دهان و حرکت همه چی امام ولاغیر...☝️🏻 شهید 🌷@shahedan_aref
خاطراتی از شهید مدافع حرم حبیب‌روحی 🥀 مادر شهید: همه می‌گفتند نگران نباش ،پسربه سلامتی برمیگردد، اما من یاد خوابم می افتادم. قبل از اینکه حبیب حرف سوریه را بزند یک نفر در خواب به من گفت: «خانم روحی پسرت شهید میشود.» آخرین یکشنبه موقع نماز مغرب مسجد بودم تماس گرفت .. گفت:رفتی خانه برایت زنگ میزنم..... تا ۱۱شب منتظر ماندم خبری نشد...حبیب من هیچ وقت بدقول نبود . روز پنجشنبه یقیین یافتم حبیب مهربان من به شهادت رسیده و خواب من تعبیر شده 💔 شهید مدافع حرم🕊🌹 🌷@shahedan_aref
💬 | متن پیام: با سلام و خدا قوت، آیا کپی مطالب آزاد است؟ @shahedan_aref ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✍️سلام وقت بخیر استفاده و نشر مطالب کانال صدقه جاریه است. التماس دعا 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
کتاب زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت بیست و ششم حاج آقای حق شناس چندین بار می فرمودند: « در اوایل دوران درس و تحصیل، به ناراحتی سینه دچار شده بودم، حتی گاه از سینه ام خون می آمد. سل، مرض خطرناک آن دوران بود.و بیماری من احتمال سل داشت.دکتر و دارو هم تاثیر نمی کرد. یک روز، تمام پس انداز خود را که از کار برایم مانده بود صدقه دادم. شب هنگام در عالم رویا حضرت ولی عصر(عج) را زیارت کردم، و به ایشان متوسل شدم. ایشان دست مبارک را بر سینه‌ام کشید و فرمودند: این مریضی چیزی نیست، مهم مرض‌های اخلاقی آدم است و اشاره به قلب فرمودند.خلاصه مریضی بر طرف شد.. ایشان اوایل جوانی دستور یافته بودند که به عنوان بخشی از راه و رسم سلوک، سه کار را به هیچ وجه رها نکنند: «نماز جماعت و اول وقت، نماز شب، درس و بحث» یکی از خصوصیات ایشان احترام خاصی بود که ایشان نسبت به همسرشان رعایت می کردند، یا به دیگران سفارش می کردند و اگر می دانستند کسی نسبت به همسرش بد رفتار می کند، بسیار خشم می گرفتند. ایشان می فرمودند: « من کمال خود را در خدمت به خانم می دانم، و خود را موظف می دانم که آنچه ایشان می خواد فراهم کنم.» کرامات و حکایات این مرد الهی آن قدر فراوان است که ده ها کتاب در فضیلت ایشان نگاشته شده. سرانجام این استاد وارسته در سن ۸۸سالگی،در دوم مرداد ماه سال۱۳۸۶ درگذشت.پیکر ایشان پس از اقامه‌ی نماز توسط آیت الله مهدوی کنی به سوی حرم حضرت عبدالعظیم تشییع و در آنجا به خاک سپرده شد. ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) اللهم عجل لولیک الفرج اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای برای ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شادی ارواح طیبه شهدا و روح مطهر امام راحل ره و سلامتی مقام معظم رهبری صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
17.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹زکودکی خادم این تبار محترمم 🍃🌹چنان حبیب مظاهر مدافع حرمم 🔴🎥کلیپ کامل اجرای نماهنگ مدافع حرم توسط نوجوانان در حرم علی بن موسی الرضا(ع) تولیدی سال ۱۳۹۷ 🌷@shahedan_aref
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت شانزدهم : پيوند الهي ✔️راوی : رضا هادي 🔸عصر يکي از روزها بود. از سر کار به خانه مي آمد. وقتي واردکوچه شد براي يك لحظه نگاهش به پسر همسايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از خداحافظي کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد. 🔸چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا ميخواست از دختر خداحافظي کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود. اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواد هات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که... 🔸جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ... ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستي، من امشب تو با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر کني، ديگه چي ميخواي؟ جوان که سرش را پائين انداخته بود خيلي خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه. ابراهيم جواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناسم، آدم منطقي وخوبيه. جوان هم گفت: نميدونم چي بگم ، هر چي شما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت. 🔸شب بعد از ، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و مناسبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هستند که بايد جوا نها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حر فهاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پسرش زده شد اخمهايش رفت تو هم! ابراهيم پرسيد: حاجي اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟ حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... 🔸يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشت شب بود. آخر کوچه چراغاني شده بود. لبخند بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوستي شيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کرده. اين ازدواج هنوز هم پا برجاست و اين زوج زندگيشان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهـیدسـید مرتضی آویـنی: یـاران...! پای در راه نهـیم ڪہ این راه رفتنی اسـت و نه گفتنی... 💐🍃  سلام صبحتون شهدایی🍃💐 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥شهیدی از دیار فارس که به شهید امام‌رضایی معروف شد ✨سردار شهید سیّدکوچک موسوی در۱۷ شهریور ماه سال ۱۳۲۹ در خانواده‌ای از سادات روستای جعفر آباد بیضاء فارس دیده به جهان گشود. ✨دائم ذکر خدا بر لب داشت و طلب شهادت می‌کرد. دو هفته قبل از شهادت(شب ۱۹ رمضان)در خواب، سردار شهیدحاج مجید سپاسی جواز شهادتش را که از سوی امام زمان(عج) صادر شده به دستش می‌دهد و می‌گوید دو هفته دیگر منتظر آمدنت هستیم. ✨دائم ذکر خدا بر لب داشت و طلب شهادت می‌کرد. دو هفته قبل از شهادت(شب ۱۹ رمضان)در خواب، سردار شهیدحاج مجید سپاسی جواز شهادتش را که از سوی امام زمان(عج) صادر شده به دستش می‌دهد و می‌گوید دو هفته دیگر منتظر آمدنت هستیم. ✨در همان شب همسرش نیز خواب مشابهی می‌بینند که برگه‌ای را از طرف شهید سپاسی به دستش می‌دهند و می‌گویند همسرت را ۱۴ روز دیگر به گلزار شهدا بیاورید بعد از آن خواب، سید لحظه‌شماری می‌کرد و همانطور شد. ✨ روز چهاردهم مورخه۱۳۶۹/۲/۱۰ در بیمارستان نمازی در حالی که ذکر یا علی بر لب داشت از همسرش خواست تا آمدن حضرت علی(ع) دستش را بگیرد پس از چند لحظه اشاره می‌کند که دستم را رها کنید و دست در دست جد بزرگوار به خیل دوستان شهیدش پیوست. ✨پیکرش بعد از زیارت و نماز در حرم مطهر شاهچراغ(ع) تشییع و در گلزار شهدا شهر شیراز در جوار سایر همرزمانش در قطعه ۱۲محمدرسول الله(ص) ردیف سه به خاک سپرده‌شد. سردار شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
💥شهیدی از دیار فارس که به شهید امام‌رضایی معروف شد ✨سردار شهید سیّدکوچک موسوی در۱۷ شهریور ماه سال ۱
💥💥تربت این شهید به‌دلیل کرامات مستمری که دیده می‌شود خصوصا برات زیارت امام هشتم(ع)، زیارتگاه عاشقان اهل بیت(ع) و ارادتمندان آقا علی ابن موسی الرضا(ع) می‌باشد و از همین‌ رو به سردار شهید امام رضایی معروف شده‌ است. 🌷@shahedan_aref
💥مام رضا(ع) او را طلبید حکایت «شهید محمد مردانی» که پیکرش از کرمانشاه به مشهد رفت شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
💥مام رضا(ع) او را طلبید حکایت «شهید محمد مردانی» که پیکرش از کرمانشاه به مشهد رفت شهید #محمد_مردان
💥امام رضا(ع) او را طلبید;حکایت «شهید محمد مردانی» که پیکرش از کرمانشاه به مشهد رفت 🌸سال 87 روز قبل از تولد امام رضا(ع)، نمی دونم چه حسی وادارم کرد که بیام بهشت رضا(ع). عجیب دلتنگ شده بودم. انگار همه غصه های عالم را با من تقسیم کرده بودند. حس پنهانی مرا در بین قبور شهدا به دنبال گمشده و مرادی می کشاند و کمیل هم با تعجب فقط دنبال من راه می آمد. آفتاب داغ تابستان صورتم را عجیب نوازش می کرد و از طرفی حال و هوای آن روز من را منتظر قرار داده بود. وقتی که در بین قبور شهدا راه می رفتم از فاصله ای دور چشمم به پدر و مادر شهیدی افتاد که در ظهر گرما به زیارت شهیدشان آمده بودند؛ ظهر... گرم... تابستان... خلوت... 🌺به آن ها نزدیک می شوم و مهمان محبت و صفای آن ها می شوم. از روی سنگ مزار شهید مشخصاتش را نگاه کردم؛ شهیدمحمد مردانی، شهادت کردستان. از آجیل و میوه و شیرینی و انواع تنقلات که کنار تربت شهید بود، خیلی تعجب کردم. مادر شهید که تعجب مرا دیده بود شروع کرد به صحبت کردن؛ قبل از اینکه ما سؤالی بپرسیم: 🌸محمد تنها فرزند ماست. امروز روز تولد محمده و ما اومدیم براش جشن تولد بگیریم. 🌺وقتی چهره کمیل رو نگاه کردم، بغض رو در نگاهش دیدم. نمی دونم چی شده بود که ما از مسافتی دور دعوت شده بودیم به جشن تولد شهید در کنار مزار شهید. دیگه اشکمان مجالی برای سؤال پرسیدن به ما نداد. مادر شهید که بغض ما را دید، شروع کرد به روایت از شهید: 🌸روز تولد امام رضا(ع) توی کرمانشاه به دنیا آمده بود. از بچگی علاقه شدیدی به آقا داشت. هر موقع می خواست کاری بکنه که ما دوست نداشتیم انجام بده و منعش می کردیم، ما را به امام رضا(ع) قسم می داد و ما هم مات و مبهوت نگاهش می کردیم. هر روز که می خواست مدرسه برود، همراهش مهری بود که پشتش عکس امام رضا(ع) درج شده بود، آن هم توی خفقان قبل از انقلاب. بچه ها می گفتند: موقع نماز که همه می رفتند توی حیاط مدرسه، محمد مهرش را درمی آورد و نماز می خواند. 🌺اینجا بود که پدر شهید با تمام کسالتی که داشت، شروع کرد صحبت کردن. می گفت: همیشه بعد از نماز می آمد کنار من و ازم می خواست از امام رضا(ع) براش بگم، از غریبی امام رضا(ع) از کرامت آقا، از رئوف بودن آقا. من هم با حالتی متعجبانه از رفتار محمد از کتابی که داشتم براش می خوندم. تا اینکه محمد دیپلم گرفت و عازم سربازی شد. حدود سه ماه از سربازی محمد می گذشت که جنگ شروع شد. یکی از جاهایی که عراق خیلی روی اونا مانور هوایی می داد، از بین بردن تأسیسات نفتی ما بود. رفیقای محمد تعریف می کردند که شب ها دست ما را می گرفت. حدود بیست نفر از ما را می برد برای حفاظت از آن تأسیسات نفتی. چون حفاظت از اون ها خیلی مهم بود و نیروی کافی هم برای دفاع وجود نداشت و سطح حملات دشمن هم خیلی بالا بود. 🌸حاج آقا پدر شهید می گفت: یک روز که محمد آمده بود برای مرخصی، گفت: بابا خیلی دلم می خواد برم مشهد، پابوسی آقا امام رضا(ع). گفتم: خُب، بابا چند روز دیرتر برو جبهه، برو مشهد زیارت آقا. گفت: همه بچه ها تو جبهه دلشون می خواد برن زیارت امام رضا(ع) و نمی تونن برن. من هم مثل اون ها. از طرفی دیگه دفاع از کشور واجب تره. آقا هم بیشتر راضی است. و مشهد نرفت. رفت سنندج و حدود یک ماه بعد شهید شد. روزی که محمد به شهادت رسید، مادر شهید خیلی بی تابی می کرد. عجیب بی قرار بود. انگار یه چیزهایی رو می دونست. وقتی در منزل را زدند، مادر شهید در را باز کرد و من هم بعد از او آمدم دم در. بچه های سپاه بودند. از حالاتشون و طرز صحبت کردنشون و بغضشون فهمیدم قضیه چیه. دیگه نفهمیدم چی شد. 🌺به ما گفتند: بیاین توی معراج شهدا و جنازه شهیدتان را تحویل بگیرین. وقتی رفتیم، دیدیم جنازه اون نیست. تحقیق کردند، گفتند جنازه شهدا را اشتباهی بردند مشهد برای تشییع. وصیت نامه محمد را که خوندیم، نوشته بود: پدرم و مادرم، اگر برای تان ممکن است مرا کنار امام رضا(ع) دفن کنید. ما هم حسب علاقه و وصیت محمد، گفتیم همان مشهد کنار مرادش امام رضا(ع) به خاک بسپاریمش. از آن موقع هم ما از کرمانشاه آمدیم مشهد، کنار محمد. شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
مراسم های تشییع را چطور برنامه ریزی کردید؟ همسر شهید: حرم امام رضا که رفتیم، با برنامه ریزی سپاه بود اما ما فقط یک ساعت در حرم بودیم. آقانوید خیلی امام رضایی بود. کتاب شهید نوید را هم که بخوانید، ‌ارادت ایشان مشخص است. پیکر آقانوید که به مشهد آمد، گفتند تابوتشان را ایستاده بگیرید تا سلامی به حضرت رضا علیه السلام بدهد. با خودم گفتم خوش به حالت آقانوید؛ آخرین سلام را هم با بدن بی سر به آقا دادی. حس کردم که اگر جای آقانوید بودم، می گفتم که دیدید آخر من هم فدایی مادرتان شدم؟ بعد که پیکرشان را خواستند از حرم بیرون ببرند، یک بنده خدایی گفت اگر می شود، بگذارید همسرش چند دقیقه با پیکر، ‌تنها باشد. من آن لحظه فقط به آن فکر بودم که این مراسم مثل مراسم من است، ‌نکند آقانوید غصه بخورد. گفتم: ‌من همیشه دوست داشتم در مراسمم شهدا باشند و ائمه نظر کنند. این بهترین مراسمی بود که توانستی برای من بگیری. من از تو راضی ام. فقط برای من دعا کن شهیدمدافع حرم🕊🌹 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت بیست و هفتم راوی : برادران محمدشاهی برخی روزها به من توصیه می کرد: امشب جلسه‌ی حاج آقا یادت نره! شبهایی که او توصیه می کرد واقعا حال و هوای جلسه‌ی آیت الله حق شناس دگرگون بود. آن شب مجلس نورانیت عجیبی پیدا می کرد، نمی دانم احمداقا چه می دید که این گونه صحبت می کرد! ما از بچگی باهم رفیق بودیم و فوتبال بازی می کردیم، اما از وقتی که در مسجد فعالیت می کرد دیگر ندیدم فوتبال بازی کند. یکبار دیدم او در جمع بچه های نوجوان قرار گرفته و مشغول بازی است. فوتبال او حرف نداشت، دریبل های ریز میزد و هیچکس نمی توانست توپ را از او بگیرد، خیلی به بازی مسلط بود و از همه عبور می کرد. اما وقتی به دروازه‌ی حریف می رسید توپ را پاس می داد به یکی از نوجوان ها تا او گل بزند! احمد می رفت در تیم افرادی که هنوز با مسجد و بسیج رابطه ای نداشتند، از همان جا با آن ها رفیق می شد و.... بعد از بازی گفتم: احمداقا، شما کجا، اینجا کجا؟! گفت: یار نداشتند به من گفتن بیا بازی، من هم قبول کردم. بعد ادامه داد: فوتبال، وسیله‌ی خوبیه برای جذب بچه ها به سوی مسجد. بعد از بازی چند نفر از بچه های مسجد به من گفتند: ما نمی دونستیم که احمداقا این قدر خوب بازی می کنه.. گفتم: من قبلا بازی احمد رو دیده بودم، می دونستم خیلی حرفه ای بازی می کنه تازه برادرش هم که شهید شد بازیکن جوانان استقلال بود. بعد به اون ها گفتم: قدر این مربی را بدانید احمداقا تو همه چیز استاده. ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
دفترچه یک دفترچه کوچک داشت همیشه هم همراهش بود و به هیچکس نشان نمی‌داد.. یکبار یواشکی آن را برداشتم ببینم داخلش چه می نویسد.. فکر می‌کردم کارهای روزانه‌اش را می‌نویسد سر کی داد زده... کی را ناراحت کرده‌... به کی بدهکاره... همه را نوشته بود ریز و درشت، نوشته بود که یادش باشد در اولین فرصت صافشان کند... شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ | آمدم ای شاه سلامت کنم عرض ارادت به مقامت کنم 🔺️لحظاتی از حضور ، حاج قاسم سلیمانی در حرم مطهر امام رضا(ع) 🌟به‌مناسبت میلاد امام رضا علیه‌السلام شهید مدافع حرم🕊🌹 🌷@shahedan_aref
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت‌ هفدهم : ایام انقلاب ✔️راوی : امير ربيعي 🔸ابراهيم از دوران کودکي و ارادت خاصي به امام خميني داشت. هر چه بزرگتر ميشد اين علاقه نيز بيشتر ميشد. تا اينکه در سالهاي قبل از به اوج خود رسيد. در سال 1356 بود. هنوز خبري از درگيريها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسه اي در ميدان ژاله (شهدا) به سمت خانه برميگشتيم. 🔸از ميدان دور نشده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. شروع کرد براي ما از امام خميني تعريف کردن. بعد هم با صداي بلند فرياد زد: «درود بر خميني » ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهي کردند. تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم وحركت كرديم. دقايقي بعد چندين ماشين به سمت ما آمد. ابراهيم سريع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شديم. 🔸دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم. ابراهيم درگوشه ميدان جلوي ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خميني و ما ادامه داديم. جمعيت که از جلسه خارج ميشد همراه ما تکرار ميکرد. صحنه جالبي ايجاد شده بود. 🔸دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسي شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم. دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شدم جلوي ماشينها را ميگيرند و مسافران را تک تک بررسي ميکنند. چندين ماشين و حدود 10 مأمور در اطراف خيابان ايستاده بودند. چهره مأموري که داخل ماشينها را نگاه ميکرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود! 🔸به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد. مأمور وسط يكدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش... 🔸مأمورها دنبال ابراهيم دويدند. ابراهيم رفت داخل کوچه، آ نها هم به دنبالش بودند. حواس مأمورها که حسابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم... ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبري نداشتم. تا شب هم هيچ خبري از ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آ نها هم خبري نداشتند. خيلي نگران بودم. ساعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم. 🔸يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم . دويدم دم در، باتعجب ديدم ابراهيم با همان چهره و هميشگي پشتِ در ايستاده. من هم پريدم تو بغلش. خيلي خوشحال بودم. نميدانستم خوشحاليام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوري؟ نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبيني که سالم و سر حال در خدمتيم. گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست. سريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم. 🔸رفتيم داخل ميدان غياثي(شهيد سعيدي)بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قوي همين جاها به درد ميخوره. خدا كمك كرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شبها با هم برويم لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي. شب بود که با ابراهيم و سه نفراز رفقا رفتيم مسجد لرزاده. حاج آقا چاووشي خيلي نترس بود. حرفهائي روي منبر ميزد که خيليها جرأت گفتنش را نداشتند. 🔸حديث امام موسي کاظم که ميفرمايد: «مردي از مردم را به حق فرا ميخواند. گروهي استوار چون پاره هاي آهن پيرامون او جمع ميشوند » خيلي براي مردم عجيب بود. صحبتهاي انقلابي ايشان همينطور ادامه داشت. 🔸ناگهان از سمت درب مسجد سر و صدايي شنيدم. برگشتم عقب، ديدم نيروهاي ساواک با چوب و چماق ريختند جلوي درب مسجد و همه را ميزنند. جمعيت براي خروج از مسجد هجوم آورد. مأمورها، هر کسي را که رد ميشد با ضربات محکم باتوم ميزدند. آنها حتي به زن و بچه ها رحم نميکردند. 🔸ابراهيم خيلي شده بود. دويد به سمت در، با چند نفر از مأمورها درگير شد. نامردها چند نفري ابراهيم را ميزدند. توي اين فاصله راه باز شد. خيلي از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند. ابراهيم با با آنها درگير شده بود. يکدفعه چند نفراز مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد. ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. بعدها فهميديم که درآن شب حاج آقا راگرفتند. چندين نفر هم و مجروح شدند. 🔸ضرباتي که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، شديدي براي او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. حتي در کشتي گرفتن او تأثير بسياري داشت. با شروع حوادث سال 57 همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلامي هها و... او خيلي شجاعانه کار خود را انجام ميداد. شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref