داستان عنایت به شهید برونسی:
وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان، و یاد بهشت می انداخت. می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید. با لحن غمناکی گفت: موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم . شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، توسل به واسطه های فیض الهی بود. توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها).
چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی، که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند.
در همان اوضاع، یک دفعه صدای خانمی به گوشم رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: فرمانده!
یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش.
لرز عجیبی تو صدای عبدالحسین افتاده بود. چشم هاش باز پر از اشک شد. ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود. بعد من با
التماس گفتم: یا فاطمه زهرا (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟!
فرمودند: الان وقت این حرف ها نیست، واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی.
عبدالحسین نتوانست جلو خودش را بگیرد. با صدای بلندی زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت: اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردی، خاک های نرم زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه ای که کرده بودم... .
حالش که طبیعی شد، گف: سید، راضی نیستم این قضیه رو به احدی بگی.
گفتم: مرد حسابی من الان که با ظریف رفته بودیم جلو و موقعیت عملیات رو دیدیم، یقین کردیم که شما از هر جا بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرف ها مال خودت نبوده.
46.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید مرتضی اسلامی
محل دفن : حرم عبد العظیم حسنی شهر ری. مادری که ارادت ویژه ای به شهید« مرتضی اسلامی» دارد گفت: با شفاعت این شهید بزرگوار همه چیز از خدا گرفتم.
شهدایی که بعضی از افراد در زمینه ازدواج
توانسته اند حاجت بگیرند :
۱.شهید محمد حسن ( رسول) خلیلی
فرزند رمضانعلی
🌷محل مزار :
بهشت زهرا تهران
قطعه ۵۳
ردیف ۸۷
شماره ۴
این شهید عزیز سنگ مزارشون از سنگ حرم امام حسین علیه السلام
هست.
۲.شهید محمد رضا تورجی زاده
فرزند حسن
مستجاب الدعوه هستند.
🌷محل مزار :
اصفهان،تخت فولاد،
خیابان سجاد،خیابان فضل الله زمانی،خیابان لسان الارض،
گلزار شهدای گلستان اصفهان
۳. شهید علی حاتمی
فرزند ابوطالب
🌷مـحل مـزار :
یادمان شهدای هویزه
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
1_1954430082.mp3
11.85M
این توسل موثر را برای حوائجتون انجام بدهید . التماس دعا
🌷باب الحوائج شهدای قائمشهر شهید سید جعفر مظفری🌷
🔺شهید 18 ساله ای که مثل مادر 18 ساله اش حضرت زهراس با پهلویی شکسته به شهادت رسید...!
شهيد سيد جعفر مظفرى بيست و هشتم شهريور 1344 در شهرستان قائمشهر به دنيا آمد. پدرش سيدباقر كارگر بود و مادرش ربابه نام داشت. تا پايان دوره راهنمايى درس خواند. به عنوان بسيجى در جبهه حضور يافت. بيست و پنجم خرداد 1364 در هورالهويزه بر اثر اصابت تركش به شكم، دست و صورت شهيد شد. مزار او در گلزار سيد نظام الدين زادگاهش واقع است.
سلام و درود خدا بر روح پاک و مطهرش.🌹🕊🍃
نیت کنید وبا ذکر صلوات به جمع ما در کانال عنایات و کرامات شهدا بپیوندید👇👇👇👇
@shahid54
48.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم| شهیدی که بابالحوائج شد
شهیدی که بعد از شهادت، منزلش به حسینیه بابالحوائج تبدیل شد و مردم برسر مزارش حاجت میگیرند.
نیت کنید وبا ذکر صلوات به جمع ما در کانال عنایات و کرامات شهدا بپیوندید👇👇👇👇
@shahid54
ارسالی از طرف یکی از مخاطبین خوب کانال برای سلامتیشون و شادی روح شهید باب الحوایج صلواتی ختم بفرمایید 👆👆👆
🏴یاد شهدای حسینی
💢چند شبانهروز بود که در بستر بیماری افتاده بودم، تب و لرز امانم را بریده و بدندرد شدید من را زمینگیر کرده بود. آن شب بهشدت میلرزیدم و عرق سردی بر بدنم نشسته بود. سه پتو رویم کشیده بودم تا خوابم ببرد. نیمهشب، از خواب پریدم. سهکنج اتاق محمد که از جبهه آمده بود، به نماز ایستاده بود.
محو نمازخواندن محمد شدم. از لرز، دندانهایم به من میخورد. محمد سلام نمازش را داد. متوجه من شد که از خواب پریدهام. سلام کرد و گفت: ولک چی شده، چته؟
- تب و لرز دارم، خسته شدم از این درد!
همینجور که روبهقبله بود. مهرش را برداشت. با ناخن تکهای از آن کند و به سمت من کشید و گفت: این را بخور، تربت کربلاست، انشاالله که بهتر میشی.
بسمالله گفتم، تکه تربت که از یک عدس کوچکتر بود را توی دهانم گذاشتم و قورت دادم. از سردرد، سه پتویم را دوباره رویم کشیدم، چشمهایم روی هم نرفته بود که دیدم محمد باز به نماز ایستاد. چشمم بسته شد.
نمیدانم چقدر گذشت که از گرما دوباره از خواب بیدار شدم. پتوها را از رویم کنار زدم، دیگر نه از سردرد و بدندرد خبری بود، نه از لرز. محمد که هنوز روبهقبله نشسته بود گفت: بهتر شدی؟
- ها دارم، میپزم!
- حالا که خوب شدی، پاشو وضو بگیر، کمکم اذان صبحه، هم دو رکعت نماز شکر بخون، هم نماز صبحت را اول وقت بخون.
وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. در زیر نور کم لامپ، محمد را نورانیتر از همیشه دیدم. با دعای محمد و تربت کربلا شفا پیدا کرده بودم. پشت سرش قامت بستم و با گفتن اللهاکبر به نماز ایستادم.
راوی برادر شهید
🌱🍃🌷🌱🍃
#شهید محمد دریساوی
#شهدای_فارس
12.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠شهیدی که کارنامه دخترش را امضا کرد!
🎙 #حجت_الاسلام_راجی
#شهدازندهاند...
نیت کنید وبا ذکر صلوات به جمع ما در کانال عنایات و کرامات شهدا بپیوندید👇👇👇👇
@shahid54
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توسل به شهید سید مرتضی دادگر جهت مشکلات مالی توسط مخاطبین پیشنهاد شد .
نیت کنید وبا ذکر صلوات به جمع ما در کانال عنایات و کرامات شهدا بپیوندید👇👇👇👇
@shahid54