طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۵۳ انقدر از علی خون رفته بود که شش هفت تا کیسه خون به او
بسم الله الرحمان الرحیم
#ناےسوخته
#قسمت۵۴
از جا بلند شد، بی اختیار به طرف دکتر دوید🏃♀ می خندید ، اشک می ریخت ، می خندید ، اشک می ریخت...😅😭
حال مادر اصلا دست خودش نبود
-نه !خانم خلیلی ! خواهش میکنم😑😥
همه سعی داشتند مادر را کنار ببرند اما دستانی که خداوند به ان ها اجازه ی برگرداندن علی را داده بود برای مادر بوسیدن داشت😍😍😍
مادر دوباره پیشانی پر چین و صورت خسته اش را بر زمین چسباند و در ان لحظه ی زیبا تنها او بود و خدا😍☺️
از حالت لب ها و برق چشمانش می شد فهمید. فکر کنم یاد حرف های علی افتاده بود☺️☺️😍
-مامان پیر شدما! کی برام زن میگیری؟😅
-حیا کن بچه😒 ان شاءالله ۲۳سالت بشه بعد😒
-اُو اَه! تا اون موقع کی زنده است ، کی مرده☹️🙁
- نترس مادر چشم به هم بزنی میشی ۲۳سالت بذار یکم پخته و عاقل بشی😏😉
پشت چشمش را نازک کرد و در حالیکه لبخند ریزی می زد صورتش را ارام و با ناز از پسر برگرداند😌☺️
صدای خنده ی مردانه علی در ذهن مادر پیچید😂😂😍
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی
🥀نویسنده :هانیه ناصری
🥀ناشر: انتشارات تقدیر ۱۳۹۵
@shahidAlikhalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۵۴ از جا بلند شد، بی اختیار به طرف دکتر دوید🏃♀ می خندید
بسم الله الرحمان الرحیم
فصل ششم:جوانی
#ناےسوخته
#قسمت۵۵
نه اینکه بی تفاوت باشد، اصلا یکی از دغدغه هایش بود تازه یکی را هم نشان کرده بود:
- هم خانومه ، هم خونواده دار و اصیل☺️
-حجابش چی؟😉
علی مطیع پدر و مادر بود و ان ها این اطاعت را در گفتار و کردار او به وضوح حس می کردند😍😍☺️
این تنها در مورد ازدواج نبود که در انتخاب راه تحصیل و زندگی او و هر چه درتضاد با خواست خانواده بود ☺️😉
-یعنی اصلا نمی خوای بهش فکر کنی؟😄
-ن مامان جون من تصمیم رو گرفتم😉
-من نمیخوام چیزی رو بهت تحمیل کنم . اما ارزوم بود تو رو تو لباس فرم ببینم ، شک ندارم اون لباس برازنده قد و قامت پسر منه☺️☺️
-مادر من😉 شما غصه نخور من با همه ی حرفای شما موافقم ، اما من راهم رو توی حوزه پیدا کردم😊
انگار از همان روزی که اقا پسرش دکمه بالای پیراهنش را بست و موهایش را به یک طرف شانه کرد و امر به معروف و نهی از منکر را شروع کرد☺️😍
ادامه دارد...
#شهیدعلےخلیلی
🥀نویسنده:هانیه ناصری
🥀ناشر:انتشارات تقدیر ۱۳۹۵
@shahidAlikhalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم فصل ششم:جوانی #ناےسوخته #قسمت۵۵ نه اینکه بی تفاوت باشد، اصلا یکی از دغ
بسم الله الرحمان الرحیم
#ناےسوخته
#قسمت۵۶
هر چه بود علی در هجده سال زندگی این را ثابت کرده بود. مثلا اینکه وقت روزانه اش را به سه قسمت تقسیم کرده بود😍😍😍😄
۱)ارتباط با خدا☺️😍
۲)ارتباط با مردم
۳)کارهای شخصی خودش و برای هر بخش در هر روز از زندگی اش برنامه ی خاص در نظر می گرفت😍
اهمیت به نماز اول وقت و جماعت هم از اعتقاد و نظم او سرچشمه می گرفت و جایگاه ویژه ی اینها در زندگی برای همه ثابت شده بود☺️😄
"یه شب ماه رمضون خونه ی یکی از بچه ها مهمون بودیم. سمت پیروزی بود😄😋
قرار بود قبل اذان برسیم یه گپی با بچه ها بزنیم، بعد نماز و افطار و ادامه ی کار؛ یه خرده ترافیک بود و دیر شد بچه ها رو کردیم تو ماشین ، من بودم علی اقا با دو تا دیگ از مربی ها😃😅
پنج دقیقه مونده بود به اذان ، چند دقیقه هم تا خونه اون دانش آموز که صدای اذان بلند شد☺️😅
علی اقا گفت: بریم نماز اول وقت و حالا با اون شیطنت های خودش😉
من گفتم خوب نیست افطار تاخیر بندازیم علی جان ما دو دقیقه دیگ می رسیم😊
برای فرار از ترافیک رفتیم تو اتوبان اتوبان قفل شد یه ۴۵دقیقه ای دیر رسیدیم😢😢
اونا افطارو خورده بودن و برنامه هامون بهم ریخت، داشتیم سوار ماشین می شدیم ، زد رو شونه ی من گفت:
حدیث داریم از پیغمبر(ص) که هر کس به نماز اول وقت کاری رو مقدم کند ابتره☺️
گفتم: الان می گی؟
گقت: خواستم اونجا بگم که نشد، تو دهنت بمونه هیچ وقت نماز اول وقت رو عقب نندازی😁☺️
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی
🥀نویسنده: هانیه ناصری
🥀ناشر: انتشارات تقدیر۱۳۹۵
@SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۵۶ هر چه بود علی در هجده سال زندگی این را ثابت کرده بود.
بسم الله الرحمان الرحیم
#ناےسوخته
#قسمت۵۷
-مردونه؟😉
-مردونه ی مردونه، علی جون😉😍
-قول؟ قول قول.😉
دستش را وسط گذاشت و بقیه هم دستاهایشان را محکم روی دشتش کوبیدند😊😄
-پس از همین امشب😁
سرش را کج کرد و چشم هایش را به حالت تا کید ، براق کرد و انگشت اشاره اش را با صلابت بالا آورد😌☺️
-نامردِ هر کی بلند نشه
علی خلیلی در دوران طلبگی با دو تا از دوستاش خانه ای داشتند که به ان "مقر" می گفتند😅
قرار نماز شب گذاشته بودند ، علی که هم مقید به قول و قرار بود هم نماز شب – هفده، هجده سالش بود که پدرش صدای گریه های نیمه شبش را از اتاق می شنید– سرش هم درد می کرد برای شوخی و سر به سر گذاشتن.😢😍
-آی آی ! پام... پام له شد.😫
-ای وای ببخشید. إ إ این چی بود؟😰
-آ آ....ی !بمیری علی !پامو شیکوندی😫😫
-پاشید ببینم😒 کی بود گفت نماز شب بیدار میشم یادتون رفت😕😕
-نزن علی جون😫 له شدیم😢 حالا پیامبر چیزی نشدی و گرنه فکر کنم قومتو با کتک هدایت می کردی😂😂😫
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی
🥀نویسنده:هانیه ناصری
🥀ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
@SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۵۷ -مردونه؟😉 -مردونه ی مردونه، علی جون😉😍 -قول؟ قول ق
بسم الله الرحمان الرحیم
#ناےسوخته
#قسمت۵۸
علی خلیلی عاشق شهادت بود ، نه در سال عای اخر عمر که از همان نوجوانی از همان روزی که با پدر به جمکران رفت و در عرضیه اش شهادت را طلب کرد😍😍😔
"نوجوان بود کامیون داشتم و مدام اصرار می کرد منو با خودت ببر😢.
یه دفعه که بار کاشان داشتم ، علی رو با خودم بردم ، برگشتم بعد ناهار گفت: بابا !بریم جمکران
رفتیم زیارت کردیم و علی عریضه ای نوشت و منم نوشتم
وقتی راه افتادیم ، گفتم :علی چی نوشتی؟
گفت: نوشتم یا امام زمان(عج) شهادت رو نصیبم کن
این هدیه ای بود از امام زمان(عج) به علی ذر شب نیمه شعبان دعای علی مستجاب شد و شهادت نصیبش "
اصلا به رفتن به غیر شهادت فکر نمیکرد😍
جمله معروف شهید شهرستانی که توی پایگاه شان زده بودند همیشه در ذهنش بود: شهادت یک انتخاب است نه یک اتفاق.»
ادامه دارد.....
#شهیدعلےخلیلی
🥀نویسنده:هانیه ناصری
🥀ناشر :انتشارات تقدیر ۱۳۹۵
@SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۵۸ علی خلیلی عاشق شهادت بود ، نه در سال عای اخر عمر که از
بسم الله الرحمان الرحیم
#ناےسوخته
#قسمت۵۹
پیله کرده بود به یکی از رفقا که پنج شنبه برویم گلزار شهدا😅😂
-چشم علی جون🤦♀ اگه عمری باقی بود من که از خدا می خوام به روی چشچ😌😍😉
مثل اینکه دلیل اصرارش ، جواب یک سوال بود🤔 سوالی که چند هفته ای نگرانش کرده بود😑😰
-اگه سنش خیلی بالا باشه چی؟!😄😊
-گیج شدم برای چی میپرسی😧🙁
-حاجی جون 😌 ما میخوایم ثواب کنیم ، نمیخوایم که کباب بشیم😅😉
-راست بگو علی؟! چی تو کله ی تو میگذره😒😒
در دور دست قطعه ای که وارد آن شدند سیاهی چادری نمایان بود😍
درست همان جهتی که قدم های علی رفت 😶
چهار پنج ردیف مانده بود برسند با بالا آوردن کف دست و اشاره چشمانش به حاجی فهماند که صبر کند تا علی جلو برود😐😐😶
پیرزن انگار منتظر او بود هنوز نرسیده بود که سرش را برگرداند و لب هایش از خوشحالی انقدر شکفت که سغیدی داندان هایش را حاجی هم میتوانست از آن فاصله به راحتی ببیند😃😍😍☺️
"تازه اونجا بود که من معنی سوال علی رو در مورد محرم نامحرمی فهمیدم.
علی گفت:من همین جوری داشتم برای خودم توی قعطه ها می چرخیدم که یه دفعه چشمم به این مادر افتاد، متوجه شدم که مادر شهیده 😍😍
اومدم سر قبر پسرش فاتحه ای بخونم سر صحبت باز شد و پیرزن گفت: تو شکل جوونی های پسرمنی و ازم قول گرفت که هر هفته که میرم گلزار ، برم سر قبر پسرش و بهش سر بزنم😍😄
علی هم هر هفته می رفت بهش سر میزد☺️
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی
🥀نویسنده : هانیه ناصری
🥀ناشر:انتشارت تقدیر۱۳۹۵
@SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۵۹ پیله کرده بود به یکی از رفقا که پنج شنبه برویم گلزار
بسم الله الرحمان الرحیم
#ناےسوخته
#قسمت۶۰
نوجوان بود رفته بود پابوس امام هشتم(ع)😍
دوستانش و اقای معلم هم سرپرست گروه😉😁
بچه ها معلم شان رو دوره کرده بودند ، برای خرید که با تجربه تر است😅😉
-یکی از بچه ها گفت: کدوم خوبه؟🤔🙄
- همشون خوبن، مخصوصا اون که با رکاب نجفیه😍😍
-اقا چرا برا خودتون نمیگیرین؟😕
-ادم هر چیزی رو به اندازه نیازش میگیره😄
در این جریان علی اصلا همراه ما نبود
وقتی برگشتن توی قطار یکی از بچه ها گفت:
-اقا می دونید کدوم انگشتر رو برای بابام خریدم😄همونی که شما دوست داشتین خریدم ۵۰۰۰تومان☺️
علی جریان رو پرسید 🤔 یکی از بچه ها براش توضیح داد☺️ چند ساعتی گذشت . می خواستیم بخوابیم دیدم علی اومده دم در کوپه و میگه:
-اقا یه خواهشی کنم رد نمیکنید؟😢 یادتونه گفته بودین از نشانه های مومن اینه که اگه کسی بهش کادو بده سریع میگیره😊😅
آن سال ها در مدرسه قرار قشنگی بین همه بود که عکس های شهدا را به همدیگر هدیه می دادند☺️😍 اقا معلم هم فکر کرده بود جریان همین است😄
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی
🥀نویسنده :هانیه ناصری
🥀ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
@SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۶۰ نوجوان بود رفته بود پابوس امام هشتم(ع)😍 دوستانش و اق
بسم الله الرحمان الرحیم
#ناےسوخته
#قسمت۶۱
-قبوله یه مو از خرس کندن غنیمته😂
دست کرد توی جیبش و جعبه کوچکی را کف دستش به اقا معلم تعارف کرد🎁
از لرزش دستانش می شد نگرانیش را فهمید😰😑
در جعبه را باز کرد یک انگشتر عقیق با رکاب نجفی💍😍😍
پرشده بود از تعجب رو کرد به علی😧😳
-مگه این انگشتر برای اون پسر نبود؟!🤔😳
-اقا!شما اینو از من قبول می کنید یا نه؟😢😐
خنده موزیانه ی چشم هایش علی را نشانه گرفت😏
-پیچوندی ازش؟
-نه اقا😳 این حرفا چیه😐تازه ۱۰۰۰تومنم گرون تر ازش خریدم😊
و ان انگشتر در دست معلم علی😍 هدیه ای شد از یک شهید ، شهید علی خلیلی
هیچ کسی حتی برای لحظه ای فکر نمیکرد چند سال بعد در نیمه شبی برای دفاع از عفت و انسانیت ، راه امر به معروف و نهی از منکر را پیش بگیرد و جانش را فدا کند😔😔😭
او معلم بود ، نه در ظاهر ، که در عمل یک معلم بود😍
ادامه دارد....
#شهید_امر_به_معروف
#شهیدعلےخلیلی🥀
🥀نویسنده:هانیه ناصری
🥀ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
@SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۶۲ فصل اخر کودکی "تا اینجا از همه پرسیدیم ، شنیدیم، نوشت
بسم الله الرحمان الرحیم
#ناےسوخته
#قسمت۶۳
-بیا اینم مرد شما ببینم چی کار می کنی، اسمش چیه این اقا؟☺️😍
لب های مادر عمیق می خندید😄
چشم هایش برق خاصی داشت😍☺️
انگار کمرش راست شده بود ؛ پرستار نوزاد را از تختش بیرون اورد و در اغوش مادر گذاشت😍
علی اسمش علی بود😍
آرام آرام مثل همیشه ی عمرش ، مثل آن وقت ها! انقدر ارام میخوابید که مادر نگران می شد😍
فکر میکرد ضعف کرده مجبور می شد بیدارش کند ، لبخند مادر خشک شد 😥
دلش لرزید 😰
چقدر ساکت! چقدر آرام چقدر ملیح !چرا؟!
-خوب، همیشه وضو می گرفتم، شاید اون زیارت عاشورا های مسجد امام رضا(ع) کار خودشو کرده، شاید، شاید ، شاید🙃🙄
دو سه سالش بیشتر نبود وقتی پای روضه می نشست ، شش دانگ حواسش تو ماجرا بود🤔
-مادر بیا خوراکی برات آوردم ، تشنه ات نیست پسرم؟😘
زُل می زد توی چشم های مادر .👀 هم چشم هایش پر از اشک بود ، هم صورتش خیس خیس😭😭
-نمیخوام ، دارم گوش میدم😢😘
اخر همه اش دو سه سالش بود😞😣
ادامه دارد...
#شهید_امر_به_معروف
#شهیدعلےخلیلی
🥀نویسنده: هانیه ناصری
🥀ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
@SHahidAliKHalili
یه شب بود بغض عجیبی داشتم
حالم خیلی بد بود💔
داشتم تو ایتا تو کانالا میگشتم
من تو یه کانال ادمینم اون شب ادمینمون تبادل زده بود
رفتم ببینم چه کانالایی داره یهو چشمم افتاد به یه بنر عکسش و باز کردم دیدم یه آقای جوونی داره خیلی خوشگل میخنده...
زیر عکسشم نوشته بود : هر وقت نگاهت میکنم ، آرام میخندی به من💔
رفتم تو کانال اسمش بود : داداش_علی
یکمی گشتم توش اسم اون شهید و پیدا نکردم
رفتم پی وی ادمینش گفتم این شهید کیه و اینا...
گفت ایشون شهید علی خلیلی هستن...
یکم خاطراتش و خوندم خیلی داغون شدم💔
وقتی فهمیدم ۱۹ سالشون بود....
فیلمای شهیدم برام فرستاد
اون فیلمی که غرق خون بودن
اون فیلمی که با صدای گرفته میگن هیچکی پشتت نیست جز خدا....💔
یعنی اون شب صدبار فیلمارو دیدم💔
خلاصه اون شب بود که من با شهید اشنا شدم
یه اتفاق دیگ هم افتاد
اون ادمینی که برام تعریف کرد ایشون کین بهم گفت : من قبلش حالم بد بود به شهید گفتم تو دکتر باش منم مریضت خودت حالم و خوب کن
وقتی من رفته بودم پی وی ایشون و من و با شهید اشنا کرده بود میگفت چقدر خوشحالم که دارم داداشم و با شما آشنا میکنم...💔
اون شب منم شدم واسطه حال خوب یه نفر💔
#ارسالی_کاربران
#شهیدعلےخلیلی
@ShahidAliKhalili
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آبرو می رود ای ابر خطا پوش ببار
که به دیوان عمل نامه سیاه آمده ایم
#شهیدعلےخلیلی
#استوری
#تولیدی_کانال
@ShahidAliKhalili
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ ساخته ی عزیزان طلبه است (فعالان پیام رسان کوثر نت)
یاران چه غریبانه رفتند ز میان ما
#شهیدعلےخلیلی
@ShahidAliKhalili