eitaa logo
طلبه شهید علی خلیلی
505 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
422 ویدیو
24 فایل
تنہاراه رسیدن بہ"سعادت" ، بندگے خداست! وتمام سعادت خلاصہ شده دریڪ واژه؛ آن هم"شہید" .. ولادت: ⁹/⁸/¹³⁷¹ شهادت:³/¹/¹³⁹³ 🌹کانال‌‌رسمی‌شهید‌علی‌خلیلی‌با‌حضور‌خانواده‌شهید🌹 خادم‌الشهدا @shahidalikhalili2466 کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌‌به‌نیابت‌شهید‌‌علی‌خلیلی‌
مشاهده در ایتا
دانلود
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۵۳ انقدر از علی خون رفته بود که شش هفت تا کیسه خون به او
بسم الله الرحمان الرحیم ۵۴ از جا بلند شد، بی اختیار به طرف دکتر دوید🏃‍♀ می خندید ، اشک می ریخت ، می خندید ، اشک می ریخت...😅😭 حال مادر اصلا دست خودش نبود -نه !خانم خلیلی ! خواهش میکنم😑😥 همه سعی داشتند مادر را کنار ببرند اما دستانی که خداوند به ان ها اجازه ی برگرداندن علی را داده بود برای مادر بوسیدن داشت😍😍😍 مادر دوباره پیشانی پر چین و صورت خسته اش را بر زمین چسباند و در ان لحظه ی زیبا تنها او بود و خدا😍☺️ از حالت لب ها و برق چشمانش می شد فهمید. فکر کنم یاد حرف های علی افتاده بود☺️☺️😍 -مامان پیر شدما! کی برام زن میگیری؟😅 -حیا کن بچه😒 ان شاءالله ۲۳سالت بشه بعد😒 -اُو اَه! تا اون موقع کی زنده است ، کی مرده☹️🙁 - نترس مادر چشم به هم بزنی میشی ۲۳سالت بذار یکم پخته و عاقل بشی😏😉 پشت چشمش را نازک کرد و در حالیکه لبخند ریزی می زد صورتش را ارام و با ناز از پسر برگرداند😌☺️ صدای خنده ی مردانه علی در ذهن مادر پیچید😂😂😍 ادامه دارد.... 🥀نویسنده :هانیه ناصری 🥀ناشر: انتشارات تقدیر ۱۳۹۵ @shahidAlikhalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۵۴ از جا بلند شد، بی اختیار به طرف دکتر دوید🏃‍♀ می خندید
بسم الله الرحمان الرحیم فصل ششم:جوانی ۵۵ نه اینکه بی تفاوت باشد، اصلا یکی از دغدغه هایش بود تازه یکی را هم نشان کرده بود: - هم خانومه ، هم خونواده دار و اصیل☺️ -حجابش چی؟😉 علی مطیع پدر و مادر بود و ان ها این اطاعت را در گفتار و کردار او به وضوح حس می کردند😍😍☺️ این تنها در مورد ازدواج نبود که در انتخاب راه تحصیل و زندگی او و هر چه درتضاد با خواست خانواده بود ☺️😉 -یعنی اصلا نمی خوای بهش فکر کنی؟😄 -ن مامان جون من تصمیم رو گرفتم😉 -من نمیخوام چیزی رو بهت تحمیل کنم . اما ارزوم بود تو رو تو لباس فرم ببینم ، شک ندارم اون لباس برازنده قد و قامت پسر منه☺️☺️ -مادر من😉 شما غصه نخور من با همه ی حرفای شما موافقم ، اما من راهم رو توی حوزه پیدا کردم😊 انگار از همان روزی که اقا پسرش دکمه بالای پیراهنش را بست و موهایش را به یک طرف شانه کرد و امر به معروف و نهی از منکر را شروع کرد☺️😍 ادامه دارد... 🥀نویسنده:هانیه ناصری 🥀ناشر:انتشارات تقدیر ۱۳۹۵ @shahidAlikhalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم فصل ششم:جوانی #ناےسوخته #قسمت۵۵ نه اینکه بی تفاوت باشد، اصلا یکی از دغ
بسم الله الرحمان الرحیم ۵۶ هر چه بود علی در هجده سال زندگی این را ثابت کرده بود. مثلا اینکه وقت روزانه اش را به سه قسمت تقسیم کرده بود😍😍😍😄 ۱)ارتباط با خدا☺️😍 ۲)ارتباط با مردم ۳)کارهای شخصی خودش و برای هر بخش در هر روز از زندگی اش برنامه ی خاص در نظر می گرفت😍 اهمیت به نماز اول وقت و جماعت هم از اعتقاد و نظم او سرچشمه می گرفت و جایگاه ویژه ی اینها در زندگی برای همه ثابت شده بود☺️😄 "یه شب ماه رمضون خونه ی یکی از بچه ها مهمون بودیم. سمت پیروزی بود😄😋 قرار بود قبل اذان برسیم یه گپی با بچه ها بزنیم، بعد نماز و افطار و ادامه ی کار؛ یه خرده ترافیک بود و دیر شد بچه ها رو کردیم تو ماشین ، من بودم علی اقا با دو تا دیگ از مربی ها😃😅 پنج دقیقه مونده بود به اذان ، چند دقیقه هم تا خونه اون دانش آموز که صدای اذان بلند شد☺️😅 علی اقا گفت: بریم نماز اول وقت و حالا با اون شیطنت های خودش😉 من گفتم خوب نیست افطار تاخیر بندازیم علی جان ما دو دقیقه دیگ می رسیم😊 برای فرار از ترافیک رفتیم تو اتوبان اتوبان قفل شد یه ۴۵دقیقه ای دیر رسیدیم😢😢 اونا افطارو خورده بودن و برنامه هامون بهم ریخت، داشتیم سوار ماشین می شدیم ، زد رو شونه ی من گفت: حدیث داریم از پیغمبر(ص) که هر کس به نماز اول وقت کاری رو مقدم کند ابتره☺️ گفتم: الان می گی؟ گقت: خواستم اونجا بگم که نشد، تو دهنت بمونه هیچ وقت نماز اول وقت رو عقب نندازی😁☺️ ادامه دارد.... 🥀نویسنده: هانیه ناصری 🥀ناشر: انتشارات تقدیر۱۳۹۵ @SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۵۶ هر چه بود علی در هجده سال زندگی این را ثابت کرده بود.
بسم الله الرحمان الرحیم ۵۷ -مردونه؟😉 -مردونه ی مردونه، علی جون😉😍 -قول؟ قول قول.😉 دستش را وسط گذاشت و بقیه هم دستاهایشان را محکم روی دشتش کوبیدند😊😄 -پس از همین امشب😁 سرش را کج کرد و چشم هایش را به حالت تا کید ، براق کرد و انگشت اشاره اش را با صلابت بالا آورد😌☺️ -نامردِ هر کی بلند نشه علی خلیلی در دوران طلبگی با دو تا از دوستاش خانه ای داشتند که به ان "مقر" می گفتند😅 قرار نماز شب گذاشته بودند ، علی که هم مقید به قول و قرار بود هم نماز شب – هفده، هجده سالش بود که پدرش صدای گریه های نیمه شبش را از اتاق می شنید– سرش هم درد می کرد برای شوخی و سر به سر گذاشتن.😢😍 -آی آی ! پام... پام له شد.😫 -ای وای ببخشید. إ إ این چی بود؟😰 -آ آ....ی !بمیری علی !پامو شیکوندی😫😫 -پاشید ببینم😒 کی بود گفت نماز شب بیدار میشم یادتون رفت😕😕 -نزن علی جون😫 له شدیم😢 حالا پیامبر چیزی نشدی و گرنه فکر کنم قومتو با کتک هدایت می کردی😂😂😫 ادامه دارد.... 🥀نویسنده:هانیه ناصری 🥀ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ @SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۵۷ -مردونه؟😉 -مردونه ی مردونه، علی جون😉😍 -قول؟ قول ق
بسم الله الرحمان الرحیم ۵۸ علی خلیلی عاشق شهادت بود ، نه در سال عای اخر عمر که از همان نوجوانی از همان روزی که با پدر به جمکران رفت و در عرضیه اش شهادت را طلب کرد😍😍😔 "نوجوان بود کامیون داشتم و مدام اصرار می کرد منو با خودت ببر😢. یه دفعه که بار کاشان داشتم ، علی رو با خودم بردم ، برگشتم بعد ناهار گفت: بابا !بریم جمکران رفتیم زیارت کردیم و علی عریضه ای نوشت و منم نوشتم وقتی راه افتادیم ، گفتم :علی چی نوشتی؟ گفت: نوشتم یا امام زمان(عج) شهادت رو نصیبم کن این هدیه ای بود از امام زمان(عج) به علی ذر شب نیمه شعبان دعای علی مستجاب شد و شهادت نصیبش " اصلا به رفتن به غیر شهادت فکر نمیکرد😍 جمله معروف شهید شهرستانی که توی پایگاه شان زده بودند همیشه در ذهنش بود: شهادت یک انتخاب است نه یک اتفاق.» ادامه دارد..... 🥀نویسنده:هانیه ناصری 🥀ناشر :انتشارات تقدیر ۱۳۹۵ @SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۵۸ علی خلیلی عاشق شهادت بود ، نه در سال عای اخر عمر که از
بسم الله الرحمان الرحیم ۵۹ پیله کرده بود به یکی از رفقا که پنج شنبه برویم گلزار شهدا😅😂 -چشم علی جون🤦‍♀ اگه عمری باقی بود من که از خدا می خوام به روی چشچ😌😍😉 مثل اینکه دلیل اصرارش ، جواب یک سوال بود🤔 سوالی که چند هفته ای نگرانش کرده بود😑😰 -اگه سنش خیلی بالا باشه چی؟!😄😊 -گیج شدم برای چی میپرسی😧🙁 -حاجی جون 😌 ما میخوایم ثواب کنیم ، نمیخوایم که کباب بشیم😅😉 -راست بگو علی؟! چی تو کله ی تو میگذره😒😒 در دور دست قطعه ای که وارد آن شدند سیاهی چادری نمایان بود😍 درست همان جهتی که قدم های علی رفت 😶 چهار پنج ردیف مانده بود برسند با بالا آوردن کف دست و اشاره چشمانش به حاجی فهماند که صبر کند تا علی جلو برود😐😐😶 پیرزن انگار منتظر او بود هنوز نرسیده بود که سرش را برگرداند و لب هایش از خوشحالی انقدر شکفت که سغیدی داندان هایش را حاجی هم میتوانست از آن فاصله به راحتی ببیند😃😍😍☺️ "تازه اونجا بود که من معنی سوال علی رو در مورد محرم نامحرمی فهمیدم. علی گفت:من همین جوری داشتم برای خودم توی قعطه ها می چرخیدم که یه دفعه چشمم به این مادر افتاد، متوجه شدم که مادر شهیده 😍😍 اومدم سر قبر پسرش فاتحه ای بخونم سر صحبت باز شد و پیرزن گفت: تو شکل جوونی های پسرمنی و ازم قول گرفت که هر هفته که میرم گلزار ، برم سر قبر پسرش و بهش سر بزنم😍😄 علی هم هر هفته می رفت بهش سر میزد☺️ ادامه دارد.... 🥀نویسنده : هانیه ناصری 🥀ناشر:انتشارت تقدیر۱۳۹۵ @SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۵۹ پیله کرده بود به یکی از رفقا که پنج شنبه برویم گلزار
بسم الله الرحمان الرحیم ۶۰ نوجوان بود رفته بود پابوس امام هشتم(ع)😍 دوستانش و اقای معلم هم سرپرست گروه😉😁 بچه ها معلم شان رو دوره کرده بودند ، برای خرید که با تجربه تر است😅😉 -یکی از بچه ها گفت: کدوم خوبه؟🤔🙄 - همشون خوبن، مخصوصا اون که با رکاب نجفیه😍😍 -اقا چرا برا خودتون نمیگیرین؟😕 -ادم هر چیزی رو به اندازه نیازش میگیره😄 در این جریان علی اصلا همراه ما نبود وقتی برگشتن توی قطار یکی از بچه ها گفت: -اقا می دونید کدوم انگشتر رو برای بابام خریدم😄همونی که شما دوست داشتین خریدم ۵۰۰۰تومان☺️ علی جریان رو پرسید 🤔 یکی از بچه ها براش توضیح داد☺️ چند ساعتی گذشت . می خواستیم بخوابیم دیدم علی اومده دم در کوپه و میگه: -اقا یه خواهشی کنم رد نمیکنید؟😢 یادتونه گفته بودین از نشانه های مومن اینه که اگه کسی بهش کادو بده سریع میگیره😊😅 آن سال ها در مدرسه قرار قشنگی بین همه بود که عکس های شهدا را به همدیگر هدیه می دادند☺️😍 اقا معلم هم فکر کرده بود جریان همین است😄 ادامه دارد.... 🥀نویسنده :هانیه ناصری 🥀ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ @SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۶۰ نوجوان بود رفته بود پابوس امام هشتم(ع)😍 دوستانش و اق
بسم الله الرحمان الرحیم ۶۱ -قبوله یه مو از خرس کندن غنیمته😂 دست کرد توی جیبش و جعبه کوچکی را کف دستش به اقا معلم تعارف کرد🎁 از لرزش دستانش می شد نگرانیش را فهمید😰😑 در جعبه را باز کرد یک انگشتر عقیق با رکاب نجفی💍😍😍 پرشده بود از تعجب رو کرد به علی😧😳 -مگه این انگشتر برای اون پسر نبود؟!🤔😳 -اقا!شما اینو از من قبول می کنید یا نه؟😢😐 خنده موزیانه ی چشم هایش علی را نشانه گرفت😏 -پیچوندی ازش؟ -نه اقا😳 این حرفا چیه😐تازه ۱۰۰۰تومنم گرون تر ازش خریدم😊 و ان انگشتر در دست معلم علی😍 هدیه ای شد از یک شهید ، شهید علی خلیلی هیچ کسی حتی برای لحظه ای فکر نمیکرد چند سال بعد در نیمه شبی برای دفاع از عفت و انسانیت ، راه امر به معروف و نهی از منکر را پیش بگیرد و جانش را فدا کند😔😔😭 او معلم بود ، نه در ظاهر ، که در عمل یک معلم بود😍 ادامه دارد.... 🥀 🥀نویسنده:هانیه ناصری 🥀ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ @SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۶۲ فصل اخر کودکی "تا اینجا از همه پرسیدیم ، شنیدیم، نوشت
بسم الله الرحمان الرحیم ۶۳ -بیا اینم مرد شما ببینم چی کار می کنی، اسمش چیه این اقا؟☺️😍 لب های مادر عمیق می خندید😄 چشم هایش برق خاصی داشت😍☺️ انگار کمرش راست شده بود ؛ پرستار نوزاد را از تختش بیرون اورد و در اغوش مادر گذاشت😍 علی اسمش علی بود😍 آرام آرام مثل همیشه ی عمرش ، مثل آن وقت ها! انقدر ارام میخوابید که مادر نگران می شد😍 فکر میکرد ضعف کرده مجبور می شد بیدارش کند ، لبخند مادر خشک شد 😥 دلش لرزید 😰 چقدر ساکت! چقدر آرام چقدر ملیح !چرا؟! -‌خوب، همیشه وضو می گرفتم، شاید اون زیارت عاشورا های مسجد امام رضا(ع) کار خودشو کرده، شاید، شاید ، شاید🙃🙄 دو سه سالش بیشتر نبود وقتی پای روضه می نشست ، شش دانگ حواسش تو ماجرا بود🤔 -مادر بیا خوراکی برات آوردم ، تشنه ات نیست پسرم؟😘 زُل می زد توی چشم های مادر .👀 هم چشم هایش پر از اشک بود ، هم صورتش خیس خیس😭😭 -‌نمیخوام ، دارم گوش میدم😢😘 اخر همه اش دو سه سالش بود😞😣 ادامه دارد... 🥀نویسنده: هانیه ناصری 🥀ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ @SHahidAliKHalili
یه شب بود بغض عجیبی داشتم حالم خیلی بد بود💔 داشتم تو ایتا تو کانالا میگشتم من تو یه کانال ادمینم اون شب ادمینمون تبادل زده بود رفتم ببینم چه کانالایی داره یهو چشمم افتاد به یه بنر عکسش و باز کردم دیدم یه آقای جوونی داره خیلی خوشگل میخنده... زیر عکسشم نوشته بود : هر وقت نگاهت میکنم ، آرام میخندی به من💔 رفتم تو کانال اسمش بود : داداش_علی یکمی گشتم توش اسم اون شهید و پیدا نکردم رفتم پی وی ادمینش گفتم این شهید کیه و اینا... گفت ایشون شهید علی خلیلی هستن... یکم خاطراتش و خوندم خیلی داغون شدم💔 وقتی فهمیدم ۱۹ سالشون بود.... فیلمای شهیدم برام فرستاد اون فیلمی که غرق خون بودن اون فیلمی که با صدای گرفته میگن هیچکی پشتت نیست جز خدا....💔 یعنی اون شب صدبار فیلمارو دیدم💔 خلاصه اون شب بود که من با شهید اشنا شدم یه اتفاق دیگ هم افتاد اون ادمینی که برام تعریف کرد ایشون کین بهم گفت : من قبلش حالم بد بود به شهید گفتم تو دکتر باش منم مریضت خودت حالم و خوب کن وقتی من رفته بودم پی وی ایشون و من و با شهید اشنا کرده بود میگفت چقدر خوشحالم که دارم داداشم و با شما آشنا میکنم...💔 اون شب منم شدم واسطه حال خوب یه نفر💔 @ShahidAliKhalili
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ ساخته ی عزیزان طلبه است (فعالان پیام رسان کوثر نت) یاران چه غریبانه رفتند ز میان ما @ShahidAliKhalili