eitaa logo
طلبه شهید علی خلیلی
505 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
422 ویدیو
24 فایل
تنہاراه رسیدن بہ"سعادت" ، بندگے خداست! وتمام سعادت خلاصہ شده دریڪ واژه؛ آن هم"شہید" .. ولادت: ⁹/⁸/¹³⁷¹ شهادت:³/¹/¹³⁹³ 🌹کانال‌‌رسمی‌شهید‌علی‌خلیلی‌با‌حضور‌خانواده‌شهید🌹 خادم‌الشهدا @shahidalikhalili2466 کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌‌به‌نیابت‌شهید‌‌علی‌خلیلی‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰هفتمین سال مراسم سالگرد شهادت شهید علی خلیلی 👆👆 با حضور خانواده معظم شهدا و عزیزان محب اهل بیت و شهدا 📍۳ فروردین ۱۴۰۰ ••✾کاری از تیم رسانه ای شهیدعلی خلیلی✾•• 🆔 @ShahidAliKhalili
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
د.ر.د و د.ل رفقا یه روزاینو کامل متوجه میشیم که یعنی چی .... یه روز متوجه میشیم که چقدر از شهدا عقبیم رفقا فقط بایستیم پای تمام خواسته امام زمان از ما که هر روز داریم دلش رو میشکنیم پای خون شهدا نه روی خون شهدا پای تک تک قول هایی که به خدا دادیم پای غم و غصه هایی که اهل بیت به خاطر ما کشیدن کم گذاشتیم من نمیدونم چجوری باید جواب خون این شهدا رو بدیم به خودمون بیایم بچه ها دم از شهدا میزنیم ولی بویی از رفتار شهدا رو نبردیم. . . @ShahidAliKhalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۶۵ تمام نمازش بوی یاس می دهد😍😌 مثل ان وقت ها که علی می ا
بسم الله الرحمان الرحیم ۶۶ همون چله ای که برای خادمی ایام فاطمیه گرفتی ، ولی حواست باشه ها، سی و نه تا رو بیشتر نخوندی😅😄 شب عید گفتی مامان توسل می خونم آخریش رو نگه می دارم برای خوب شدنم😅😞 سرش را برای لحظه ای پایین می اندازد و گوشه چشمانش را پاک میکند😞 -چی بگم مادر؛ خب شفای تو در شهادتت بوده، خوش به سعادت من که توفیق داشتم نذرت رو تموم کنم😭😔 نگاهی به ساعت می اندازد👀 -ای وای ساعت هشت شبه😱 با همان لبخند گوشه ی ابرو هایش را در هم گره می زند به عکس علی نگاه می کند👀 -خدا خیرت بده پسرم ! الان نه نیم ساعت وقت بده یه چای بذارم بعد😅😍 و صدای خنده علی در ذهنش می پیچد😂😂 گرمای دست مبینا بر روی شانه مادر سرش را بر می گرداند😊 -مامان داداش اینجاست😍😢 به چشم های مبینا خیره می شود👀 -دلت برایش تنگ شده؟😉 دخترک اخم می کند😠 دست هایش را به کمر می زند 😲 سیاهی چشمانش می لرزد😢 -نخیر هیچم دلم تنگ نشده، ما رو گذاشته و رفته برا چی دلم تنگ بشه😓💔🏃‍♀ صدای بهم خوردن در اتاق مادر را تکانی می دهد😞 ای کاش حتی برای لحظه ای انگشتانش اشک های دخترک را لمس می کرد😭 یک دست را روی تخت فشار می دهد و با یک یا علی بلند می شود در اتاق را آرام باز می کند🚪 مبینا صورتش را محکم توی بالشت فرو کرده است😔 به طرف میز می رود ، کشوی دوم را باز می کند لباس های تا شده دلش را به سال های کودکی و نوجوانی علی می برد😍 به یاد نظم و انضباط او ، حرف مادر نبود همه می دانستند انگار نظم در خون او بود😍😞 ادامه دارد... 🥀نویسنده:هانیه ناصری 🥀ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ @ShahidAlikhalili