11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا :عاقبتمان را ختم بخیربفرما
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🔷شهیـــدی که ســــر مـــــزار خــــودش فاتحــــه میخــوانــــد ...💔
🌹رفت کنار یک قبر خالی نشست و فاتحه خواند همیشه برای شهدای آینده فاتحه میخواند.
من هم کنارش نشستم و برای شهیدی که قرار بود در آینده توی قبر دفن شود ، فاتحه خواندم
🌹پرسید : «میدانی این قبر مال کیه؟»
گفتم : «نه ! این قبر که هنوز خالی است»
🌹نگاهم کرد و گفت : «اگه خدا قسمت کنه، اینجا قبر من میشه»
تعداد زیادی از شهدای والفجر 8 را برای خاکسپاری به گلزار شهدا آوردند شهدا را که دفن کردند، یاد حرف آن روزش افتادم؛
🌹توی همان قبری دفن شده بود که قبلا گفته بود ...
#شهید_حمیدرضا_جعفرزاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"شهیدبرزگر"💫
╭┅─────────┅╮
@ShahidBarzegar65
╰┅─────────┅╯
4.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید؛
🌹خاطرهگویی حاج قاسم
در بین رزمندگان مدافع حرم زینبی...
🌹شادی روحش صلوات...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🍂
💫پارت (75)
جلد دوم کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝امداد غیبــــی(منا در منا)
🌷خاطرۀ پیش رو راخواهرشهید؛ مرحوم زرینتاج برزگر پس از بازگشت از سفر حجّ بازگو میکند و میگوید:سال۱۳۸۰ به لطف خدا همراه همسرم ؛حاج غلامعلی شجاعی و برادرم؛ حاج نعمت الله برزگر عازم سفر حج تمتع شدیم.
🌷چون ضعیف الجثه و بیمار بودم، حجم جمعیت مانع آسایشم می شد و بنابراین همراه با مدیر کاروان در ساعات خلوت طواف و فرایض حج را انجام می دادم و از اینکه نمی توانستم با همسر و برادرم مانند انسانهای عادی در صفوف زائران کعبه باشم اندوهگین بودم.
اماچیزی از احوالم به زبان نمی آوردم،
🌷 تازه از عرفات برگشته بودیم که مدیر کاروان اعلام کرد: فردا عید قربان است و برای رمی جمرات به«ِسرزمین منا »می رویم.
با خستگی و دل شکستگی داروهایم را خوردم و ساعاتی خوابم برد
🌷 در عالم رؤیا ناگهان برادرم محمد را دیدم که ایستاده و صدایم میزند:
سلام آبجی زری !کجایی؟
با خوشحالی بسویش دویدم او را در آغوش کشیدم و بوسیدم.
بالبخندهمیشگی اش گفت:زیارت قبول .
گفتم:خداقبول کند.
من چون بیمارم نمی توانم همراه جمعیت زائران باشم،وازاین بابت دلخورم.
گفت: این که غصه ندارد
توبیا من کمکت می کنم.
🌷گفتم: چه میگویی محمد !؟بیایم زیر دست و پای جماعت گم می شوم، آن وقت به جای ثواب، دردسر می سازم
خندید و گفت: تو بیا من هستم و کمکت میکنم، قول شرف می دهم تو را سالم به مقصدت برگردانم، همراه با کاروان بیا و خودت اعمال را انجام بده
🌷همین موقع از خواب بیدار شدم و فورا خوابم را برای همسرم بیان کردم او با خوشحالی لبخندی زد و گفت:
تردید نکن.....
اگرمحمد گفته، خب بیا ....
با نگرانی خود را مهیا کردم و همراه با سیل زائران عازم رمی جمرات شدم و باموفّقیت ستون هارا سنگ زدم و با سلامتی برگشتم.
🌷همه حیران مانده بودند که چگونه این کار میسر شد ولی من حضور محمد را حس می کردم .پس از قربانی کردن با حجاج همراه شدم و بقیّۀ مناسک را خودم انجام دادم و شیرینی سفر ّتمتع را به واسطۀ برادر شهیدم چشیدم و آرزوی دیرینه ام در سرزمین آرزوها تحقق یافت.
🔰منبع:کتاب ازقفس تاپرواز
زندگینامه شهیدمحمدعلی برزگر
جلد۲-فصل پس ازشهادت
صفحه۱۷۱
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
20.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید/
🌹ذوق و شوق نینوا کرده دلم...چون هوای جبهه ها کرده دلم...
🔰بانوای حاج صادق آهنگران
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#شهیدانه🕊🥀
شهیدیکهبرایآبنامه مینوشت! 😔
شهید غواص، یوسف قربانی در این دنیای فانی هیچکس را ندارد
در ۶ ماهگی پدرش را
در ۶ سالگی مادرش را
در ۸ سالگی مادر بزرگش را
و برادرش را هم در سانحه رانندگی از دست داد...
زمان شهادتش هم غریبانه دفنش می کنند🖤🥀
🔹همرزم یوسف میگوید:
هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هرروز؟
یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟
دست مرا گرفت و کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم ، کسی را ندارم که..😭
🔸بیاییم برایش ، پدری ، مادری ، برادری و خواهری کنیم و به هرکس که میتوانیم ارسال کنیم تا سِیلی از صلوات به روح مطهرش هدیه کنیم.
تا ابد مدیون شهداییم
"شهید برزگر"💫
╭┅─────────┅╮
@ShahidBarzegar65
╰┅─────────┅╯
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سبک درست زندگی را بیابیم؟
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💔جسمی که ذوب شد....
کوله پشتی اش پر از گلوله بود
که ناگاه براثر آتش دشمن طعمه حریق شد.
نتونستند کوله رو ازش جدا کنند
از بچه هاخواست به راه خودشون ادامه
دهند
برای اینکه فریادش به مقردشمن نرسد با چفیه دهان خودش رو بست
تا عملیات لو نرود...
علی سوخت
وتنها کف پوتینهاش که نسوز بود باقی ماند ...
پ.ن: استاد شهید مرتضی مطهری:
چه معنی کنم شهید را؟!
اگر شور یک عارفِ عاشقِ پروردگار را با منطق یک نفر مصلح با همدیگر ترکیب کنید از آنها "منطق شهید" در می آید....
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
شهید #علی_عرب
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
پارت ۲
جلد اول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهید محمدعلی برزگر🌷
📝زندگی نامه شهید
🌷شهیدمحمدعلی برزگر ۵خرداد ۱۳۴۵ در روستای شهیدپرور رستم آباد دیده به جهان گشود..
با توجه به ثروت ؛ املاک و اراضی بسیار ؛ «کشاورزی؛دامپروری و تجارت »شغل اصلی خاندانش بود .
محمدعلی کودکی بیش نبود که در یازده سالگی از پدر یتیم شد.
🌷شهید تحصیلات ابتدایی اش رادر دبستان «شهدا» ی روستای زادگاهش (رستم آباد)به پایان رساند و پس از آن در حوزه علمیه محمودیه شهر فاروج مشغول به تحصیل علوم دینی شد.
🌷با شروع جنگ تحمیلی برای اول بار در تاریخ 1361٫5٫6در عملیات رمضان ؛منطقه شلمچه و شمال شرق بصره حضور پیدا کرد
و پس از آن در عملیات هایی چون رمضان ؛والفجرمقدماتی ؛والفجر۱و کربلای ۲شرکت کرد و در عملیات والفجر۱؛از ناحیه دست و بازو مجروح و پس از بهبودی دوباره عازم جبهه شد .
برای همگان جالب بود محمد دراوج قدرت وثروت ؛ طلبگی را انتخاب می کند.
🌷در سال 1362از حوزه علمیه شهر فاروج به حوزه علمیه امام خمینی شهرستان کاشان هجرت کرد.
از شانزده سالگی تا آخرین ساعات عمر در جبهه ها شرکت کرد .
🌷تا اینکه بالاخره در عملیات کربلای۲ منطقه حاج عمران ؛ ودرقله 2519متری در دهم شهریورماه سال 1365همراه با دوست طلبه وهمرزم شهیدش «علی شمعدانی »در«لشکر ویژه شهدا »به فرماندهی شهید محمود کاوه حضور یافت
🌷و سر انجام پس از شش بار حضور پی در پی در ماه ذی الحجه دعوت حق را لبیک گفت و در تابستانی داغ ؛داغی بزرگ بر دل هایمان گذاشت .
🌷این شهید عزیز ماه ها پس از شهادت مفقودالاثر شد
تا سر انجام در ۵خرداد ماه ۱۳۶۶ درست روزتولدش؛مصادف با (27ماه رمضان و شب قدر 1407ق) پیکر مطهرش بدون هیچ تغییر و آسیبی به آغوش خانواده بازگشت
🌷و روی دست مردم شهید پرور رستم آباد (روستای ۱۱شهید)تشییع شد و در جوار شهدای روستا ؛درگلزار شهدای امامزاده جعفر بن الحسن المجتبی به خاک سپرده شد .
به عنایت حق این شهیدپس ازشهادت اعجاز بسیارداردکه دراین مجموعه به برخی ازآنها اشاره خواهیم نمود.
🔰کتاب ازقفس تاپرواز
جلداول-صفحه۱۵
💫پارت (63)
جلد دوم کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝عکس یادگـــــاری
🌷یک شبِ سرد زمستانی بود،
کسی از سوز و سرما جرأت بیرون آمدن از خانه را نداشت، تمام اعضای خانواده در یک اتاق کوچک دور بخاری نفتی جمع شده بودیم.
🌷هر ازگاهی که از پنجره نگاه می انداختم. زمین راپوشیده از برف می دیدم. شیر آب هم یخ زده بود، وضعیّت رفاهی جالبی نداشتیم، در همین سوز و سرما درِ منزل به صدا در آمد، اوّلش فکر کردیم صدای باد است و خیالاتی شده ایم ولی نه ، انگار کسی با مشت به در می کوبید،
🌷همسرم نگاهی به من انداخت و گفت: شاید کسی مشکلی برایش پیش آمده و کار واجبی دارد، بروم در را باز کنم، ببینم کیست؟ شوهرم از جا برخاست جُبّه اش را پوشید و با پاروی چوبی به زحمت راه باریکی را تا رسیدن به درِ منزل باز کرد
🌷همه با کنجکاوی از نیم دایرۀ غبارگرفتۀ شیشۀ پنجره به در چشم دوخته بودیم .برایمان جالب بود بدانیم این کسی که این وقت شب پشت در آمده کیست و با ما چکار دارد
🌷همسرم در را باز کرد، مردی که چهره اش را پوشانده بود وارد منزل شد و پس از مکثی کوتاه با شوهرم به سمت اتاقمان حرکت کردبا دستپاچگی گفتم: مهمان آمده، بچه ها! چادر سرکنید
🌷آن شخص پشت سر همسرم وارد اتاق شد، شال و کلاهش را که برداشت تازه متوجّه شدم او برادرم محمّد است، لبخندی زد و سلامی داد و همه را بوسید ، مثل همیشه دست پُر آمده بود، وقتی وسایل را به دستم میداد از سوز سرما انگشتانش یخ زده بود،
🌷دستش را گرفتم و کنار بخاری :نشاندم، گفتم: چه اجباری بود خودت را این قدر به زحمت بیندازی داداش جان! لبخندی زد و گفت : آبجی! اگر خدا بخواهد فردا صبحِ زود عازمم .
پرسیدم: کجا به سلامتی؟ گفت: جبهه.
🌷 گفتم: در این هوای سرد!! مگر مجبوری؟! بگذار سرما بشکند بعد برو. گفت: چه اشکالی دارد، من که تنها نیستم خیلی ها جلوتر از من رفته اند آ نها هم جان و خانمان دارند و عزیزخانواده شانند، بالاتر از رزمندگان دیگر که نیستم، هر چه خدا بخواهد همان می شود
🌷 ساعتی نشست و قدری با بچه ها بگو و بخند کرد چایش را که خوردزیپ کاپشن اش را باز کردو عکسی را از جیبش بیرون آورد و به من داد،
خوب نگاه کردم، عکس خودش بود، خندیدم و گفتم از شوخ طبعی های تو چه کنم؟!!
این چه کاریست که می کنی؟
🌷 سرش را پایین انداخت و گفت: آبجی لحظات سختی در پیش دارم،
احساس می کنم این بار خدا مرا به آرزویم می رساند، ولی به مادر چیزی نگو دلش می گیرد، این عکس را نزد خود نگهدار؛هر وقت دلتنگم شدی با او سخن بگو،
🌷زبانم بند آمده بود، گریه کردم.
از جایش برخاست و نگذاشت حتّی همسرم او را تا درِ منزل بدرقه کند.
برادرم رفت وتصویرزیبایش رادرقاب چشمانم به یادگارگذاشت.
🔰کتاب ازقفس تاپرواز
راوی:خواهرشهید؛محبوبه برزگر
جلد دوم-صفحه۱۴۶