❤️✨حضرت محمد صلی الله علیه واله وسلم فرمودند: هرکس که خواهد خانه اش به نعمت آبادان باشد، به ذکر شش گانه زیر بپردازد:
❶ اول آنکه در آغاز هرکار بگوید:
〖بسم الله الرحمن الرحیم.〗
❷ دوم آنکه چون نعمتی از راه حلال نصیبش شد، بگوید:
〖 الحمدالله رب العالمین.〗
❸ سوم آنکه چون خطا و لغزشی کند بگوید:
〖استغفرالله ربی و اتوب الیه.〗
❹ چهارم آنکه چون غم و اندوه براو هجوم آورد بگوید :
〖لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.〗
❺ پنجم آنکه چون تدبیرکار کند،گوید:
〖ماشاالله.〗
❻ ششم آنکه چون از ستمگری هراسی کند بگوید:
〖حسبناالله و نعم الوکیل〗
.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸حرف بزن...
اما طوری حرف بزن که بدانی خدایت
راضی است و به تو لبخند میزند!
🌸گوش کن...ا
اما طوی گوش کن که مطمئن باشی
اگر خدایت از تو پرسید گوشَت
چه چیزهایی شنیده ، شرمسار نباشی...
🌸نگاه کن...
اما طوری نگاه کن ، که چشمهایت آیینه ای
از وجود خدا باشد! پر باشد از خدا و
هرچه می بینی خدا را یادت بیاورد...
🌸فکرکن ...
اما به کسی و به چیزی فکر کن که خدا را
از یادت نبرد... طوری فکر کن که آخرش
یک سر نخی از خدا پیدا کنی!
🌸عاشق باش...
اما طوری عاشق باش که هم به دست آوری
و بتوانی از دست بدهی!
طوری که معنای عشق واقعی را گم نکنی!
🌸عاشق زمینی ها باش!
اما نه طوری که زمین گیرت کند و از
رسیدن به آسمان و آن عشق ابدی باز مانی!...
"عاشق خدا باش".تا"شهدا"اوج گرفتن رو یادت بِدَن❤️
امسال که بهم پست جدید دادند.
این کلیپ یادم اومد....😔
همه چیز زودگذره رفیق...
فقط نام نیک وعمل نیک هست که راهگشاست
خدایا کمکم کن
هیچوقت ازچشمت نیفتم...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
📚#داستان
نقل میکنند که در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی میگذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازه ی خود میرفت و گوسفند ذبح میکرد و سپس به خانه باز میگشت و پس از طلوع خورشید به مغازه میرفت و گوشت میفروخت...
یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز میگشت، در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود،
اما آن مرد در همین حال جان داد...مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است...
او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد...
هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت:
ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود...سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سومیبردم...یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم...
روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند...با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد...
او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود...
پس از گذشت دو یا سه سال...در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد...
از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به اویادآورشدم...اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست...
اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من
آورد...به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد...
هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما میگریست و التماس میکرد... اما به التماس هایش توجه نکردم...
سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم او این را میدید و میگریست و التماس میکرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت...
باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را میدید و چشمانش را می بست...
کودک به شدت دست و پا میزد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم...
سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و
مرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند...
مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد..
👈{وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ ۚ}»
(ابراهیم/۴٢)
و خدا را از آنچه ستمگران انجام میدهند غافل مپندار
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#تفحص_شهدا
🌸شهیدی که بعد از تفحص جنازه اش سالم بود و از پهلویش خون تازه می ریخت...🌸
شهید محمد اسلامی نسب
عملیات کربلای 4 به اتمام رسیده بود...
اطلاع یافتیم که دشمن تعدادی از شهدا را در زیر خاک های گرم و سوزان شلمچه دفن کرده است...
جمعی از اسرای عراقی را برای تفحص از جسد این عزیزان در منطقه نگه داشتیم...
مدتی را به جستجو پرداختند، اما اثری نیافتند...
نا امیدانه دست از تلاش برداشتند و آستین به عرق خیس کردند...
در راه رفتن به اردوگاه بودند که ناگهان فریاد یکی از آنها به هوا خواست و مفهوم کلام عربی اش این بود که من جای دفن شهدا را به خاطر آوردم، برویم تا نشانتان بدهم...
برادران را به پای تپه ای برد که پرچم عراق بر روی آن نقاشی شده بود ...
زمین را حفر کردند و اجساد را بیرون آوردند...
از قبل به مسئول تعاون لشکر تأکید کرده بودیم که اگر جسد شهید اسلامی نسب پیدا شد به ما اطلاع بدهد...
همین طور هم شد...
سریعاً خودمان را به معراج شهدا رساندیم، حیرت و شگفتی غیر قابل وصفی بر چهره هایمان گل انداخت وقتی آن پیکر مجروح را تازه و معطر دیدم...
خدایا! خیلی عجیب بود...
جنازه بعثی ها که یکی دو روز از آن می گذشت بوی تعفنش بلند می شد اما شهید ما هنوز بعد از سه ماه پیکرش سالم بود...
بعد از سه ماه و هشت روز که شهید اسلامی نسب را برای خاکسپاری آورده بودند پهلوی این شهید شکافته بود و خون تازه بیرون می آمد...
به اين شهيد به دليل آنكه علاقه بسيار زياد به معنای واقعی به حضرت زهرا(س) داشت دوستانش بهش ميگفتند سردار زهرايی...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمون رو بدیم به خدا
همه چی خاص خدا باشه
اینم سفارش امروز شهدا #شهید_ابراهیم_همت
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
امید را از نجارے آموختم،
که مغازه اش سوخت،
ولے او با همان چوب هاے
سوخته مغازه ذغال فروشے
باز کرد
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدرس موفقیت👆👆👆
📝یادداشت بفرمایید...
هرکس سراغ موفقیت رو ازشماگرفت
حتما آدرسشو بلدباشین وبهش بدین
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌹این پیام یکی ازاعضای محترم کانال شهیدبرزگرمی باشد:👇
سلام بشما
چندی پیش به نیت شهیدهادی وشهیدبرزگر چله حدیث کسا گرفتم...
هنوزچله ام تمام نشده بودکه خواب شهیدبرزگر را دیدم
ظرفی را که هنوز درمنزل دارم را پرازموادغذایی کرد وبه من داد
صدایی میشنیدم که میگفت :به مردم زادگاه شهیدبرزگر ومناطق هم جوارش بگو
قرار بودبلایی در منطقه رستم آباد؛سینگلی علیا ؛سینگلی سفلی؛ الله آباد
ومنطقه خراسان رخ دهد
ولی خداوند بواسطه ضمانت شهیدبرزگر این بلا را از مردمش دفع ورفع نمود
ومنطقه اش رانجات داد...
باخودمیگفتم:یعنی تعبیروتاویل این خواب چیست؟
باز امیدوارشدم که وقتی شهیدی دردنیا ضامن مردمش میشود محال است دست شفاعتش را برسردوستدارانش نکشد.
بنده هیچ نسبتی باشهیدندارم وساکن اطراف تهران هستم واز محل سکونت شهیدبی خبرم...
اما وظیفه خود دانستم تا مردم را با این خواب امیدوارکنم تابدانندشهدا حواسشان به ماهست...
خانواده شهیدمیگویند:
وقتی محمدعلی تفحص شد مردم این ۴روستا بشکرانه بازگشت شهیدبرزگر چندین راس دام ؛ازفاصله مبدا تا مقصد قربانی کردندوشهیدرا اکرام نمودند وشهیدباضمانتش خواسته محبتشان راجبران کند..
هرکس شهدا را ؛حتی باذکرصلواتی یادکند
شهدانیز اورادر گرفتاری یاری خواهندکرد
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_مهدوی
🎙استاد رائفی پور
♨️#عید_بیعت، وقت تذکر
🔸بود و نبود #امام_زمان رو توی زندگیمون حس میکنیم یا نه؟؟؟
!! هرروز باید با امام زمان بیعت کرد نه فقط عید بیعت...
🔸بسیار شنیدنی و تأثیرگذار👌
👈حتما ببینید و نشر دهید.
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
پدر پنج شهید دفاع مقدس( شهیدان افراسیابی) در زمانی که آخرین فرزندش را به خاک میسپردند، تقاضا کرد یک بار دیگر فرزندش را ببیند. وقتی کفن را باز کردند او خطاب به آخرین فرزند شهیدش گفت؛ به آقا اباعبدالله سلام برسان و بگو عذر میخواهم اگر دیگر پسری ندارم تقدیمت کنم🥺.
گفت،شما در کربلا تمام عزیزانت را در راه خدا دادی....😭
چگونه شرمسار این عزیزان نباشیم...؟!
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
اگر نمیتوانی به کسی
امید بدهی نا امیدش نکن؛
اگر شنونده خوبی هستی
رازدار خوبی هم باش
اگر نمیتوانی زخمی را
مرحم کنیم، نمک هم نباش
یک کلام
انسان باش ...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جای خالی بعضی آدمها
با تمامی قشنگی دنیا
نشود پر...
نمی شود جبران...🥀
❤️قابل توجه دوستان واعضای جدید کانال:
بعلت مشغله کاری که شما و بنده در شیفت صبح داریم؛پستها هر روز بعدازظهر گذاشته میشود
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
پزشک و جراح مشهور (د . ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت .
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم .
دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟
یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است ، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود .
ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد .
کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی راشنید : بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است …
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند .
پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری .
دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد ، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود .
که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد .
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت :
بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت : و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است .
ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا
دکتر ایشان گفت : چه دعایی ؟
پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند .
به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم .
میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از خدا خواسته ام که کارم را آسان کند .
دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت :
به خدا که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که خدای بزرگ با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند.
وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند .
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
✍شهیدی که پیکرش در قبر سالم و از آن عطر خوشی به مشام رسید انگار همین تازه او را دفن کرده باشند.
🟢شهیدی که لات بود حضرت زهرا سلام الله در خواب به او گفت بیاید جبهه در سالروز شهادت حضرت زهرا سلام الله به شهادت رسید.
🌹شهید سید حمید میر افضلی سید پابرهنه
🔹در هنگام شهادت نه چشم داشت، نه دست، نه پهلو...
🔸همانند جدش آخر مادر هرکار کند بچه هایش یاد میگیرند...
🔹حسین باقری شهید شد که می خواستیم کنار شهید سید حمید خاکش کنیم.
🔸وقتی قبر را کندیم و رسیدیم به لحد شروع کردیم به کندن پایین پای سید حمید.
🟢یک لحظه آنجا سوراخ شد و من دیدم یک بوی عطری آمد من دیگر نفهمیدم چی شد.
🟠فردی که مسئول تدفین شهید حسین باقری بود گفت: این بوی عطر از کجا آمد؟ گفتم: از اینجا.
🔹گفتم: برود بالا بعد دست کردم در آن حفره که ببینم بدن آن سید اولاد پیغمبر سالم است.
🟢حس کردم انگار همین یک ساعت پیش او را دفن کردهاند به این تازگی بود.
✅راوی بردار شهید میرافضلی
#شهید_سیدحمید_میرافضلی
#شادی_روح_پاکش_صلوات
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔴ماجرایی از دوران اسارت رزمنده در جنگ تحمیلی که خیلی برامون درس داره
😣اتفاقی عجیب و دردناک در کمپ اسرا
✔️انتشار بدید دوستان
#هفته_دفاع_مقدس
#باشهدا
#حسین_ابراهیمیان
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
آرزویی که خداوند برآورده کرد
غزالی به آرزویی که داشت اشاره کرد و گفت: در سال 1394 شهید امین کریمی و شهید عبدالله باقری از سپاه انصار تشییع شدند. تا پیش از آن این گونه نبود که شهدای مدافع حرم را تشییع کنند، ولی از آن پس به بعد تشییع شهدای مدافع حرم باب شد. من و پدر علی برای تشییع رفته بودیم که علی ما را دید. از ما دلیل حضورمان را پرسید و به او گفتیم که برای تشییع شهدا آمدهایم. همانجا بود که همه چیز را فراموش کردم و از دلم گذشت که خدایا میشود این شهادت نصیب خانواده ما هم شود. همیشه آرزو داشتم و دارم که شهید شویم و همان روز شهادت را از خداوند خواستم. این تشییع در آبانماه صورت گرفت و اوایل آذرماه بود که علی آمد و من را به اتاقی برد و گفت؛ میخواهم به سوریه بروم، اما کارهایم جور نمیشود. آیا شما ناراضی هستید؟ من هم نمیدانم چه شد که گفتم؛ من وقتی به مسجد و روضه میروم، عذاب وجدان دارم که اگر امام حسین(ع) اکنون اینجا بود، ما تنهایش نمیگذاشتیم و ایکاش امام حسین(ع) در زمان ما بود تا کسی او را تنها نمیگذاشت. الآن هم اگر به تو بگویم نرو، مانند اهل کوفه میشویم، پس برو، خدا پشت و پناهت. این را که گفتم، چشمان علی پر از نور شد و گفت: غیر از این هم از شما توقع نداشتم.
🌹تاریخ ولادت:۱۰'۷'۱۳۶۹
🕊تاریخ شهادت: ۲۳'۱۰'۱۳۹۴
🌹محل شهادت:خان طومان-سوریه
🕊مزار:جاویدالاثر
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک عمر نخوابیدی تا خواب دشمنان را برهم بزنی
به خودت که رسید
جمعه ساعت ۱:۲۰ رفتی
تا خواب ملتت برهم نریزد
چه آرام وبی سرو صدا پرکشیدی؟!
هیچکس طلوع آن روز را باورنکرد...
جمعه ای که تعطیل شد
خواب؛لبخند؛امیدو....
اماتوبرمیگردی
موعودکه بیایدشهدا هم می ایند
چه روزی بشود آن روز....
خوش بحال این خانواده شهید که حاج قاسم تذکره دیدار امام حسین ع وحضرت آقا روبهشون داد....
💌میشود ضامن ماهم بشوی....
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
عمرها می گذرند، نمی آیید؟
آن روزها هنوز خواندن و نوشتن نمی دانستم تا اسمتان را بنویسم، اما شما را می شناختم. پدرم را دیده بودم که بعد از خواندن دعای ندبه ی روزهای جمعه، می ایستاد و دست راست را بر روی سرش می گذاشت و به شما سلام می داد.
مادرم سواد خواندن دعا را نداشت، اما چادر به کمر می بست و حیاط را آب و جارو می کرد. صدای آواز پرنده ها را که می شنید زیر لب زمزمه می کرد: اللّهم کُن لِوَلیک الحُجه بِن الحَسن….
هنوز بوی گل های حُسنِ یوسف را که از نوشیدن آب صبحگاهی، معطر شده بودند، در خاطر دارم.
بعدازظهر که می شد با دختران همسایه روی سکوی جلوی درب حیاط می نشستیم گل می گفتیم و گل می شنیدیم؛ پیرمردی می آمد و به ما شکلات می داد و می گفت:
کامتان را شیرین کنید و برای سلامتی مسافر جمعه دعا کنید.
آن روزها می دانستم که شما یک روز جمعه خواهید آمد؛ این روزها نمی دانم چند جمعه ی دیگر از عمر من باقی مانده است!
اما مولا جان!
امروز من می توانم از شما و برای شما بنویسم.
می خواستم بگویم: من و دوستان دوران کودکی ام جوان شده ایم.
والدین جوانمان پیر شده اند،
آن پیرمرد مهربان هم از دنیا رفت، نمی خواهید بیایید؟
ای بهار انسان ها! عمرها می گذرند. این جمعه که نیامدید. پاییز هم رسید و زمستان در راه است ولی شما نیامدید...💔🍁
#امام_زمان #اللهمعجللولیکالفرج
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه خاطرات،
جایی که کودکی وتمام حسهای خوب را درآن جا گذاشتیم وبه بزرگسالی پرکشیدیم
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
❣کودک که بود آرزو کرد بزرگ شود، بزرگ شد...
🍁بزرگ که شد آرزو کرد کودک شود، اما نشد...
❣کودک که بود آرزو کرد مثل بزرگتر ها یک شب بیدار بماند... بیدار ماند...
🍁بزرگ که شد آرزو کرد یک شب راحت بخوابد ، اما نشد...
❣کودک که بود آرزو کرد حافظه ی قوی ای داشته باشد... حافظه اش قوی شد
🍁بزرگ که شد آرزو کرد همه چیز را فراموش کند ، اما نشد
❣کودک که بود آرزو کرد یک بار تنها به مدرسه برود، تنها رفت
🍁بزرگ که شد آرزو کرد تنهایی را ترک کند، اما نشد
❣کودک که بود آرزو کرد به خواسته های دنیای کودکی اش برسد... رسید
🍁بزرگ که شد آرزو کرد به خواسته ی دلش برسد ، اما...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65