eitaa logo
کانال شهید محمدعلی برزگر
8.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
5.6هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط و سفارش کتاب از قفس تا پرواز (زندگینامه شهید محمدعلی برزگر): @ShahidBarzgar ولادت:۵'۳'۱۳۴۵ شهادت ومفقودیت:۱۰'۶'۱۳۶۵ عملیات:کربلای۲ فرمانده:شهیدکاوه منطقه شهادت:حاج عمران عراق تبلیغ ارزان👇 @Mahya6470 لینک کانال https://eitaa.com/24375683/10791
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید ⬅️ محمدعلی برزگر متولد ⬅️ ۵خرداد۱۳۴۵ تعداداعزام ⬅️ ۶دفعه شهادت ⬅️ ۱۰شهریور۱۳۶۵ فرمانده ⬅️ شهیدمحمودکاوه عملیات ⬅️ کربلای ۲ منطقه ⬅️ حاج عمران عراق مسئولیت ⬅️ خط شکن لشکرویژه شهدا نحوه شهادت ⬅️ ده هاگلوله کاتیوشا تفحص ⬅️ ۱خرداد۱۳۶۶ خاکسپاری ⬅️ ۵خرداد۱۳۶۶ شهیدبرزگر چندروزمانده به اربعین متولدشد. چندروزمانده به محرم به شهادت رسید. شب قدرباپیکری سالم وباطراوت تفحص گردید.(تنهاپیکرسالم درمیان شهدای آن روز) روزتولدش به خاک سپرده شد. عیدفطرمراسم ختمش گرفته شد. به درخواست اعضای جدیددوباره مشخصات شهیدروگذاشتم. پیام شهیدپس ازشهادت: من زنده ام؛می بینم ؛می شنوم اگرکسی دردی داشته باشدمرابخواند برایش دعامی کنم. "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
تلفن خانه زنگ خورد. بابا بود با صدای خسته.. پرسیدم: كردید؟ گفتند: بچه‌ها برايم در قرارگاه افطار آماده كردند اما نرفتم و در خط ماندم و با رزمنده‌ها سفره انداختيم و نان پنير مختصری خورديم. گفتم: چرا قرارگاه نرفتید؟ گفتند: «مي‌ترسم در غيبتم مظلومی با زبان روزه، اسير و يا شهید شود.» ✍زینب سلیمانی بعدازتوهوای دل ابریست وحوصله دیگر آفتابی نمیشود. "شهیدبرزگر"💫 @shahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه هر روز و قبل از هر انتخاب مهم زندگیمون از خودمون بپرسیم کجا دارم میرم؟؟ و اومدم تو دنیا و قراره به کجا برسم؟؟ خیلی از گره های زندگیمون باز می‌شد. داشتن هدف و معنا در زندگی باعث میشه انسان رنج هاش رو با عشق به دوش بکشه و به اهدافش برسه و دقیقا گمشده انسان امروزی همین بی هدفی و بی معنی زندگی کردنه، گم شدن میون چرخ دنده های زندگی و کار بدون هیچ مفهوم دوری از آغوش خداوند بزرگترین بحران دنیاست، آمار افسردگی ها و خودکشی های جهان به وضوح این مطلب رو تایید میکنه. آرامش گمشده انسان هست و انسان به دنبال اون در زمین میگرده در حالی که خداوند اونو در آغوش خودش قراره داده. 🦋خویشتن نشناخت مسکین آدمی از فزونی آمد و شد در کمی خویشتن را آدمی ارزان فروخت بود اطلس، خویش بر دلقی بدوخت 🦋فَأَيْنَ تَذْهَبُونَ  پس [با انکار قرآن و خدا روی گرداندن از آن] کجا می روید؟ سوره تکویر 🌿 "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در میان بنی اسرائیل عابدی بود وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می‌پرستند! عابد خشمگین شد برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح بر مسیر او مجسم شد و گفت: ای عابد برگرد و به عبادت خود مشغول باش عابد گفت: نه بریدن درخت اولویت دارد مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه‌اش نشست ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مأمور ننموده است به خانه برگرد تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم، با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است عابد با خود گفت: راست می‌گوید یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت بامداد دیگر روز دو دینار دید و بر گرفت روز دوم دو دینار دید و برگرفت روز سوم هیچ پولی نبود! خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت باز در همانجا ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟! عابد گفت: می‌روم تا آن درخت را برکنم ابلیس گفت: زهی خیال باطل به خدا هرگز نتوانی کند! باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست عابد گفت: دست بدار تا برگردم اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک در چنگ تو حقیر شدم؟ ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد که هر کس کار برای خدا کند مرا بر او غلبه نباشد ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی پس مغلوب من گشتی "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
🌷به ناصر گفتم شما با این سن کمت؛ می خوای بری جبهه ومملکت رو نجات بدی؟ گفت: من میرم ومملکتم رانجات میدم .... سال های اول جبهه می روم و سال های آخر هم شهید میشم. 🌷گفتم: اگه شهید بشی من چه کار کنم؟ گفت:اگه جواهرات بسیار قیمتی به شمابدن وبعد بخوان پس بگیرن شما بهشون تحویل نمی دی؟ 🌷گفتم:بله تحویل میدم. گفت:حالامنم امانتم حالا فکر کن می خوای به صاحبش تحویل بدی، مامان راضی باش به رضای خدا. "" ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه با باران ، چه بی باران پنجشنبه ها را باید بی بهانه اشک ریخت..... برای تمام خاطره هایی که سالهاست در صندوقچه ی دلمان زندانی کرده ایم برای همان جگر گوشه هایی که روزی زیباترین موسیقـیِ لحظه لحظه ی زندگیمان بودند اما حالا جز دلتنگی های بی امان جز تکرارِ بهانه ها جز یک قاب عکسِ یادگاری جز یک آلبومِ پراز خاطره روی دیوار دلمان جزحسرت دیدار راهی نداریم...!!! "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
✨از شیطان پرسیدند: گمراه کردن شیعیان چه سودی دارد؟! 🔥گفت: امامِ اینها کـه بیایـد روزگـارمـن سیاه خواهد شد! ✨اینهاکه گناه مۍڪنند امامشان دیرترمی آید. 💔😥 "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌
🌴شب عملیات فتح المبین، پشت قرارگاه نشسته بودیم و با هم صحبت می‌کردیم. در حین صحبت، دیدم یک فشنگ کالیبر دستش گرفته و با آن بازی می کند. 🌴بعد به فشنگ اشاره کرد و گفت: «این تیر خوبه بخوره وسط پیشونی، جایی که پیشونی را روی مهر می‌گذاری.» با حسرت گفت: «چه کیفی داره!» عملیات فتح المبین آغاز شد. 🌴 سعید به همراه حمید رمضانی برای سرکشی به یکی از محورها رفت. در بین راه مورد هدف تیربار دشمن قرار گرفت و سعید شهید شد. 🌴وقتی با جنازه سعید رو برو شدم، به اولین جایی که نگاه کردم پیشانی اش بود که تیر به سجده‌گاهش اصابت کرده و او را به آرزویش رسانده بود. 🌷 🔰راوی:حاج صادق آهنگران "شهیدبرزگر"💫 @shahidBarzegar65
حواستان به آدم‌ هاى آرامِ زندگيتان باشد! آدم‌ هايى كه از صبح تا شب هزار بار خودخورى می‌ كنند كه مبادا با يك حال و احوال پرسىِ ساده، مزاحمِ كارتان شوند! آدم‌ هايى كه وقتى تنهاترين هستيد، فرقِ بينِ "ترک كردن" و "درک كردن" را تشخيص می‌ دهند آدم‌ هايى كه "دمِ دستى" نيستند، كه يك روز با شما، يك روز با دوستِ شما، و يک روز با دهها نفر مثلِ شما باشند! آدم‌ هايى كه شما را براى پرُ كردن جاى ِخالى نمى‌ خواهند بيشترين انتظار شان، چند دقيقه وقت ِخاليست كه برايشان كنار بگذارى، تا كنارت بنشينند و يادآورى كنند يك نفر هست كه به بودنت نياز دارد... قدر آدم‌هاى آرامِ زندگيمان را بدانيم قبل از آن‌كه ناگهانى رفتنشان، ما را به آشوبى هميشگى بكشاند 👤علی قاضی‌نظام "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃 فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت. دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود. فقیر گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت. به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد, کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت: کجا؟ پول دود کبابی را که خورده ای بده. مردی آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس میکند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت: این مرد را رها کن من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد . مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. کباب فروش گفت: این چه پول دادن است؟ گفت: کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد.... "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا شده که به این فکر کنی⁉️ ⭕️با این همه مسلمون و امام زمان چرا تنهاست و ظهور نمیکنه⁉️ 👌بادیدن این کوتاه جواب سوالتو پیدا کن. 🍃درخت پرباری که برگهایش کم است. 🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🌤 امام_زمان_عجل_الله_فرجه_الشریف آخرالزمان ظهور "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
❤️ الگوبرداری از شھـــــدا 🦋 از سردار شهید همدانی پرسیدند: بعد از بازگشت از سوریه برنامتون چیه⁉️ 🦋 گفت: «تصمیمی گرفتم که مطمئنم از ۴٠سال مجاهدت بالاتره، اینکه بروم یک گوشه‌ای از این مملکت تو یک مسجدی؛ تو یک پایگاه بسیجی برای بچه‌های نوجوان و جوان کارفرهنگی انجام بدم 🦋 و برای ‌امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف؛ انسان تربیت کنم، سرباز تربیت کنم، 🦋 کاری که تاحدودی کوتاهی کردیم و آن دنیا باید ....!!! ❤️ اللهم عجل لولیک الفرج "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
بدهکاربودم وازهرطرف به خودم وخانوادم سخت می گذشت. زندگیم داشت ازهم می پاشید. یه شب بادل پر رفتم مسجد واز خدا خواستم راه نجاتی برام فراهم کنه. اونجا شهیدبرزگر رودیدم. مثل همیشه درسلام واحوالپرسی پیشقدم شد. باهاش ارتباط خوبی داشتم می دونستم ثروتمنده . برای همین ازش خواستم باغِ منو نقدبخره. اما آقامحمدگفت: اول بایددلیل فروشتو بدونم؟! سفره دلموبراش بازکردم. وقتی جریانو فهمیدبهم گفت: فردا شب مسجدمنتظرتم. شب بعدباخوشحالی سرقراررفتم. آقامحمداونقدرنمازخوندتاهمه رفتند ومادونفرتنهاموندیم. بعدنمازباخوشرویی بطرفم اومدویک پلاستیک مشکی پرپول به دستم داد ورفت. وقتی اومدم خونه.مبلغ دوبرابر خرید باغ بودوتمام بدهیهارومی شست وحتی اضافه هم میومد تامعاش سالمو راحت بگذرونم. روزبعدمسجدرفتم وبه آقامحمدگفتم قیمت باغ که اینقدرنمی ارزید. گفت :میدونم. اون مبلغ قرض الحسنه بودباغت هم گوارای وجودبچه هات. هروقت داشتی میدی... نمی دونستم چطوری ازش تشکرکنم. روزبعدشنیدم آقامحمدرفته جبهه. اون پول برام خیلی برکت داشت وهرگزبدهکارنشدم . وضع مالیم اونقدرخوب شدکه باورش برای همه سخت بود. اماچیزی که آزارم میداداین بودکه آقامحمدهرگزبرنگشت. من موندم وکوله باری ازبدهی به شهید ... آقامحمدرفت وبرای همیشه من رو بدهکارمعرفتش کرد. باغ رضوان الهی گوارای وجودت بامرام... اکنون این شخص به احترام شهید یکی از زمینهای باارزش خودرا وقف ساخت مکان دینی- فرهنگی نموده است. "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
رفیق جانم گذشته جای ماندن نیست خاطرات کهنه و دل آزار را رها کن جلو جلو هم ندو که از نفس می‌افتی حال را دریاب تا حالت خوب باشد یک لیوان دمنوشت رابردار بایست مقابل پنجره عمیق نفس بکش اگربازهم آرام نشدی چندآیه بقدرحوصله ات بخوان و فکر کن به هیچ چیز به هیچ چیز فکر کن انقدر سخت نگیر رفیق جانم انقدر سخت نگیر زندگی زیباست🌸 به دعای شهدا شبها وروزهایتان بخیر "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ﷽🕊♥️ ‍🕊﷽ پیرمردی در دامنه کوه‌های دمشق هیزم جمع می‌کرد و می‌فروخت تا مایحتاج زندگی را برطرف کند روزی حضرت سلیمان پیرمرد را در حال جمع آوری هیزم دید تصمیم گرفت تغییری در زندگی پیرمرد به وجود بیاورد او یک نگین قیمتی به پیرمرد داد که بفروشد تا شاید زندگی‌اش بهبود یابد پیرمرد تشکری کرد و بسوی خانه روان شد وقتی به خانه رسید نگین قیمتی را به همسرش نشان داد همسرش بسیار خوشحال شد و نگین را در نمکدانی گذاشت اما ساعتی بعد به کلی فراموش کرد که نگین را کجا گذاشته زن همسایه که به نمک احتیاج پیدا کرده بود به خانه آنها رفت و زن نمکدان را به او داد اما وقتی زن همسایه به خانه‌اش رفت و چشمش به نگین افتاد نگین را نزد خود مخفی کرد پیرمرد از اینکه نگین گم شده بود بسیار مأیوس شد و از دست همسرش بسیار ناراحت و عصبانی و زن پیرمرد هم گریه می‌کرد که چرا نگین را گم کرده‌ام چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت آنجا دوباره با حضرت سلیمان روبرو شد و جریان گم شدن نگین را گفت حضرت سلیمان نگین دیگری به او داد و گفت احتیاط کن که این را هم گم نکنی پیرمرد تشکر کرد و خوشحال به خانه رفت در میانه راه نگین را از جیب خود بیرون آورد و بالای سنگی گذاشت و خودش چند قدم دورتر نشست تا نگین را خوب ببیند و لذت ببرد در این وقت ناگهان پرنده‌ای نگین را به منقار گرفت و پرواز کرد و رفت پیرمرد هرچه دوید و هیاهو کرد فایده نداشت تصمیم گرفت چند روز از خانه بیرون نرود بعد از چند روز همسرش گفت برای خوراک چیزی نداریم تا کی در خانه می‌نشینی؟ پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت و هیزم جمع آوری کرد که باز هم صدای حضرت سلیمان را شنید و دید که حضرت ایستاده و با حیرت بسوی او می‌نگرد پیرمرد باز قصه نگین را تعریف کرد که پرنده آن را ربود حضرت سلیمان به او گفت: می‌دانم که تو به من دروغ نمی‌گویی ایرادی ندارد بیا این نگین از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی و حتماً آن را بفروش تا شاید در حال و روزت تغییری بوجود آید پیرمرد قول داد که آن را به قیمت خوب بفروشد پشته هیزم خود را گرفت و بسوی خانه حرکت کرد در مسیر خانه پیرمرد رودخانه‌ای بود هنگامی که به رودخانه رسید خواست تا کمی استراحت کند و نفس تازه کند نگین را از جیب خود بیرون آورد که در آب بشوید، ناگهان نگین از دستش سُر خورد به دریا افتاد اما هر چه کوشش کرد و در آب غواصی کرد چیزی بدستش نیامد با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت و دیگر از ترس حضرت سلیمان به کوه نمی‌رفت همسرش به او اطمینان داد که صاحب نگین هر کسی که هست تو را بسیار دوست دارد اگر دوباره او را دیدی تمام قصه را برایش بگو من مطمئن هستم به تو چیزی نمی‌گوید پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت پشته هیزم را جمع آوری و به طرف خانه روان شد که ناگهان حضرت سلیمان را دید پشته هیزم را به زمین گذاشت و دوید و فرار کرد حضرت سلیمان خواست تا مانعش شود اما فرستاده خدا جبرئیل آمد و به او گفت: ای سلیمان خداوند می‌گوید که تو چه کسی هستی که می‌خواهی حالت بنده مرا تغییر دهی و مرا فراموش کرده‌ای حضرت سلیمان با سرعت به سجده رفت و از اشتباه خود معذرت خواست خداوند به واسطه جبرئیل به حضرت سلیمان گفت: تو حال بنده مرا نتوانستی تغییر دهی، حال ببین من چگونه اینکار را انجام می‌دهم پیرمرد که با سرعت بسوی قریه روان بود با مرد ماهیگیری روبرو شد! ماهیگیر به او گفت ای پیرمرد من امروز ماهی بسیاری گرفته‌ام بیا چند ماهی به تو بدهم پیرمرد ماهی‌ها را گرفت و برایش دعای خیر کرد همسرش وقتی شکم ماهی‌ها را پاره کرد در شکم یکی از ماهی‌ها نگین را یافت و به شوهرش مژده داد که نگین پیدا شده است شوهر با خوشحالی به او گفت تو ماهی را نمک بزن من به کوه می‌روم تا هیزم بیاورم هنگامی که زن نام نمک را شنید ماجرای نگین اول نیز به یادش آمد که در نمکدان پنهان کرده بود سریع به خانه همسایه رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد وقتی که زن همسایه صحبت‌های زن را شنید ملتمسانه عذرخواهی کرد و نگینش را آورد و گفت: نگینت را بگیر من خطا کردم خواهش می‌کنم به شوهرم چیزی نگو چون او شخص پاک نفسی است اگر خبردار شود مرا از خانه بیرون خواهد کرد از آن طرف پیرمرد در جنگل که بالای درختی رفته بود تا شاخه خشک شده‌ای را قطع کند ناگهان چشمش به نگین قیمتی در آشیانه پرنده افتاد با خوشحالی نگین را گرفت و به خانه آمد فردای آن روز پیرمرد به بازار رفت و هر سه نگین را به قیمت بالایی فروخت حضرت سلیمان علیه‌السلام که تمام ماجرا را به چشم می‌دید یقین یافت که بنده حالت بنده را نمی‌تواند تغییر دهد مگر آنکه خداوند بخواهد "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
💞حضرت زهرا (س) و سید مرتضی 🌼 یکبار سر چند قسمت از مطالب نشریه سوره، نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم. حالم خیلی خراب بود و حسابی شاکی بودم. پلک که روی هم گذاشتم حضرت زهرا (س) را در عالم رویا دیدم و شروع به شکایت از سید کردم. ایشان فرمودند: « با پسـر من چکار داری؟ » 🌼 اما من باز هم از دست حوزه و سید نالیدم؛ باز ایشان فرمودند: « با پسـر من چکار داری؟ » بار سوم که این جمله را از زبان خانم شنیدم از خواب پریدم؛ وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود. 🌼 مدتی گذشت؛ تا اینکه نامه سید به دستم رسید: «یوسف جان! (یوسفعلی میر شکاک) دوستت دارم! هر جا می خواهی بروی برو .. ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند.» 📚 کتاب آوینی / نشر یا زهرا (س) "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هفت جایی که بدون شک امتحان میشی.....! فردا شروع یک آغازاست آرزومی کنم هرآنچه به مصلحت دوستانم است به نیکی طلوع نماید. مثل آفتاب فردا. شبتون مهتابی. "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پرنده‌هایی که روی شاخه نشسته‌اند هرگز ترس از شکستن شاخه ندارند زیرا اعتماد آنها به شاخه‌ها نیست بلکه به بال‌هایشان است همیشه به خودت اعتماد داشته باش خودت را باور کن همیشه خودت را نقد بدان تا دیگران تو را به نسیه نفروشند سعی کن استاد تغییر باشی نه قربانی تقدیر در زندگیت به کسی اعتماد کن که به او ایمان داری نه احساس و هرگز به خاطر مردم تغییر نکن این جماعت هر روز تو راجور دیگری می‌خواهند مردم شهری که همه در آن می‌لنگند به کسی که راست راه می‌رود می‌خندند. "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
‍ ﷽🕊♥️ ‍🕊﷽ آورده‌اند یکی از علما چهل شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان عج را زیارت کند تمام روزها روزه بود در حال اعتکاف از خلق الله بریده بود صبح به صیام و شب به قیام زاری و تضرع به حضرت حجت عج شب سی و ششم ندای در خود شنید که میگفت فلانی ساعت شش بعد از ظهر بازار مسگران در دکان فلان مسگر عالم می‌گفت: از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه‌های بازار از پی دکان فلان می‌گشتم گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان میداد قصد فروش آن را داشت به هر مسگری نشان میداد وزن می‌کرد و می‌گفت به ۴ ریال و ۲۰ شاهی پیرزن می‌گفت نمیشه ۶ ریال بخرید؟ مسگران می‌گفتند خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی‌صرفد پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می‌چرخید، همه همین قیمت را می‌دادند پیرزن می‌گفت نمیشه ۶ ریال بخرید؟ تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود مسگر به کار خود مشغول بود پیرزن گفت این دیگ را برای فروش آورده‌ام به ۶ ریال می‌فروشم خرید دارید؟ مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟ پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت: پسری مریض دارم دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می‌شود مسگر پیر دیگ را گرفت و گفت: این دیگ سالم و بسیار قیمتی است حیف است بفروشی اما اگر اصرار داری بفروشی من آن را به ۲۵ ریال می‌خرم پیر زن گفت: عمو مرا مسخره می‌کنی؟! مسگر گفت: ابداً بعد دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت پیرزن که شدیداً متعجب شده بود دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد عالم می‌گوید: من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود در دکان مسگر خزیدم و گفتم عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟! اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند آنگاه تو به ۲۵ ریال میخری؟! مسگر پیر گفت: من دیگ نخریدم من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد من دیگ نخریدم عالم می‌گفت: از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که شخصی با صدای بلند صدایم زد و گفت: فلانی؛ کسی تنها با چله گرفتن به زیارت ما نخواهد آمد دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ما به زیارت تو خواهیم آمد "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه به شهدا آرزوم اینه که منم یه روزی کربلایی شم مثل تموم شهدا برا حسین فدابشم "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
🌹خداحـافظ بچه‌هـا؛ ما رفتیم تهــرون! 🔸هنوز آمبولانس چند متری دور نشده و حرف قاسم تمام نشده بود که در مقابل چشمان ناباور ما، گلوله‌ای مستقیم را دیدیم که از سمت چپ، از تانکی عراقی شلیک شد و عجولانه از پهلو، از درِ عقب پشت راننده وارد شد و در حالی که وحشیانه از طرف دیگر خارج می‌شد، بدن‌های تکه‌تکه را که بعضی در حال سوختن بودند، هرکدام را به طرفی پرت کرد. 🌷 با منهدم شدن آمبولانس و آتش گرفتنش در «ســه راه شهـــادت»، اجساد شهدا در جاده پخش شدند و عراق از شادمانی زدن آمبولانس پر از مجروح، با خمپاره ۶۰ آن‌جا را زیر آتش گرفت، تا کسی نتواند جلو برود. 🔸 یک آن از همان فاصله ۴۰-۵۰ متری، متوجه تکان‌خوردن‌های مشکوکی شدم. با خودم گفتم: «امکان دارد کسی از آن‌ها زنده باشد و به کمک نیاز داشته باشد.» بی‌خیال خمپاره‌ها شدم و با ذکر «وجعلنا» به طرف آمبولانس دویدم. کنارش که رسیدم، سریع روی زمین دراز کشیدم. سعی کردم در فرصت اندک، با چشمانم اطراف را بکاوم و هر که را زنده است پیدا کنم. 🔹 تنهای تنها، کنار آمبولانسی که می‌سوخت، دراز کشیده بودم؛ ولی هیچ ندیدم جز تکه‌های بدن که در حال جان دادن بودند(ومثل ماهی افتاده درساحل بالا وپایین می جستند) دست‌ها، پاها و سرهایی که به اطراف پاشیده شده بودند. آنچه از دور دیده بودم، چیزی نبود جز تکان‌های غیرارادی دست‌وپای قطع‌شده شهدایی که بدنشان متلاشی شده بود. 📚 از معـراج برگشتگان / حمید داودآبـادی "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65