26 مرداد سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی ایران مبارک باد
عراق بعد از شکست در عملیات مرصاد که بازتاب گستردهای در رسانههای جهانی و منطقهای داشت، دریافت که در تحلیل دلایل پذیرش قطعنامه از سوی ایران دچار خطا شده است. صدام در ۱۷ مرداد ۶۷ به ناگزیر آتشبس را پذیرفت و اعلام آمادگی کرد که وارد مذاکره شود.
در روز ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ اولین گروه آزادگان ایرانی پس از سالها اسارت در زندانهای رژیم بعث عراق با ورود به کشور به جمع خانوادههای خود بازگشتند.
این رویداد دو هفته پس از اشغال نظامی کویت توسط ارتش صدام و ۲ روز پس از آن صورت گرفت که صدام در نامهای به هاشمی رفسنجانی رئیس جمهور وقت ایران بار دیگر عهدنامه ۱۹۷۵ الجزیره را پذیرفت و به شرایط ایران برای پایان جنگ تسلیم شد و از جمله قول عقبنشینی از مرزهای ایران و آزادسازی اسیران ایرانی را داد.
🌸 اللهم عجل لولیک الفرج🌸
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦚 امر به معروف امام زمان(عج) به یک مرد بابُـلی
👈 آیا ممکنه امام معصوم (ع) در برابر عمل مکروهی تذکر دهد، اما در برابر یک حرام علنی ( دوری عمدی از حدود شرعی حجاب ) تذکر ندهد⁉️
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#به_وقت_روشنفکری
كارت بانكيم رو به فروشنده دادم و باخيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه ، ولى در كمال تعجب ، دستگاه پيام داد :
*"موجودى كافى نميباشد"*
امكان نداشت ، خودم ميدونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم، با
بي حوصلگى از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد:
*"رمز نا معتبر است"*
اين بار فروشنده با بي حوصلگى گفت: خانم لطفا نقداً پرداخت كنيد ، پول نقد همراهتون هست؟....فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته
...........
در راه برگشت به خانه مرتب اين جمله ى فروشنده در سرم صدا ميكرد "پول نقد همراهتون هست"؟........
خدايا ما در كارت اعمالمان كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم مثلا عبادتهايى كه كرديم ، محبتهایی كه انجام داديم و ....
نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست ، ما متعجبانه بگوييم :
مگر ميشود ؟ اين همه اعمالى كه فكر ميكرديم نيك هستند و انجام داديم چى شد؟؟؟؟
و بگويند اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت ...
كنارغیبت ,كنار حسد ، كنار ريا ، كنار بى اعتمادى به خدا ، كنار دنيا دوستى و .....
نكند از ما بپرسند نقد با خودت چه آورده اى ؟ و ما كيسه مان تهى باشد ، دستمان خالى ....
خدايا از تمام چيزهايى كه باعث از بين رفتن اعمال نيكمان ميشود به تو پناه ميبريم...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷_لالهای که پس از ۱۶سال پژمرده نشد.
بمناسبت گرامیداشت اُسَرا
ارزش بارها دیدن و تفکر را دارد👌
شهیدی که سرباز عراقی رابه شدت به گریه آورد
#شهید_محمدرضاشفیعی...🌷🕊
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
یکی ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ
ﮔﻔﺖ ۴ میلیون ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺪﯼ؟
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ ﺷﺐ ﺑﯿﺎ فلان آدرس و پولو ﺑﮕﯿﺮ
ﺷﺐ ﺷﺪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﺩﯾﺪ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ ❗️
ﺭﻓﺖ به آدرس تعیین شده ﺩﯾﺪ ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ !
ﮔﻔﺖ ﭘﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﮕﻮ ﻧﺪﺍﺭﻡ،
ﭼﺮﺍ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟!
ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﮑﺮﺩﻡ،
ﻓﺮﻭﺧﺘﻤﺶ ...
ﺑﮕﯿﺮ ﺍﯾﻨﻢ ﭘﻮﻟﺶ ﺭﻓﯿﻖ... 🦋
معرفت گنج گرانیست به هرکس ندهندش
پَرِطاووس قشنگ است به کرکس ندهندش
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
وقتی که خیلی بچهتر از الآن بودم
یکی از رفقا داستان این نوکر با اخلاص
اباعبدالله علیهالسلام رو برام تعریف کرد
و از همون موقع شیفته این مرد شدم
حاج تقی شریعت از همون دوران جوانیش
عهد کرده بود تا آخر عمرش برای سیدالشهداء
پیراهن مشکی بپوشه
چند سال بعد میره مکه برای حج و طواف
خانه خدا، همه مردم با لباسهای احرام
و یکدست سفیدپوش آمده بودند دور کعبه
طواف کنند
یه وقت شرطهها دیدن یه نفر با پیراهن
مشکی لای جمعیت داره دور خونه خدا
طواف میکنه و حسین حسین میگه
شرطهها آمدن که بندازنش بیرون یهو درگیری
پیش میاد و شرطهها حاج تقی رو میزنند
و حاج تقی از فرط کتک خوردن بیهوش میشه
حاج تقی رو میبرن بیمارستان وقتی که به
هوش میاد میبینه لباسشو از تنش درآوردن
و دور انداختن و لباس بیمارستان تنش کردن
این صحنه رو که میبینه شروع میکنه به داد
و بیداد و بیمارستان رو میذاره روی سرش
که لباس مشکی منو چرا دور انداختید
و میشینه کلی گریه میکنه و از هوش میره
توی عالم رؤیا حبیب ابن مظاهر میاد عیادت
حاج تقی و میفرماید: حاج تقی پاشو اربابت
سیدالشهداء دارن تشریف میارن به عیادتت
حاج تقی میگه من با همه قهرم
و دیگه کاری به کسی ندارم
این بار خود سیدالشهداء علیهالسلام وارد
شدن و فرمودن آقاتقی پاشو اومدم عیادتت
حاج تقی با بغض و گریه رو به سیدالشهداء
میکنه و با زبون آذری عرض میکنه:
«باشوآ دولانیم آقاجان»
ولی من با شما قهرم مگه من با شما عهد
نبسته بودم تا آخر عمر از غم شما
پیراهن سیاه بپوشم پس چرا اجازه دادین
پیراهنمو از تنم در بیارن و دور بندازن؟
سیدالشهداء علیهالسلام فرمود: آقاتقی
این پیراهن مشکی که تا الآن تنت بود رو
خودت دوخته بودی
بیا این پیراهن مشکیای رو که مادرم
با دست شکستش برات دوخته رو ازم بگیر
و اینو تنت کن
حاج تقی تا آخر عمرش اون پیراهن مشکی
رو که حضرت علیهالسلام بهشون عطا کرده
بودن رو توی حسینیهشون نگهداشت
و وقتی که خواستن خاکش کنن با پیراهن
مشکیش دفنش کردن و کفنش هم بوریا بود
آقا جان بمیرم برات به نوکرات پیراهن هدیه
میدی ولی خودت بی کفن و بی پیراهنی😭💔
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#خاطرات_شهدا 📖
ڪمڪ شهید سلیمانی به فرمانده داعشی!
حاج قاسم در سوریه از جایی عبور می ڪرد، ماشینی دید ڪه خراب شده، نزدیڪ رفت دید آقایی به همراه خانم حامله اش ڪه وضع حملش هم نزدیڪه داخل ماشین هستند،
چراغ انداخت چهره مرد رو ڪه دید هر دو همدیگر رو شناختند!
او سردار سلیمانی را شناخت و سردار هم او را ڪه فرمانده ی یڪ بخش عظیمی از #داعش بود شناخت!
سردار دستور داد خانم رو به بیمارستان برسانند و ماشین را هم به تعمیرگاه...
خود سردار هم دنبال ڪار خودش رفت!
چند روز بعد به سردار خبر دادند آقایی با دسته گل آمده و می خواهد شما را ببیند!
وقتی سردار آمد، دید همون فرمانده داعش هست،
ڪه به سردار میگه به ما گفتند ایرانی ها ناموس شما را ببینند سر می برند و... اما من دیدم تو به زن حامله ام و من ڪمڪ ڪردی..
۶۰۰۰هزار نیروی من اسلحه را زمین گذاشتند و همه در خدمت شما هستیم!
✍ نقل خاطره توسط سردار رفیعی فرمانده سپاه حضرت صاحب الامر (عج) قزوین
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هزاربارهم این شعرو گوش بدیم بازم کمه....
خیلی حرف توشه...
ایام غربالگری حق ازباطل شروع شده...
حواسمون هست؟؟؟
خداعاقبتمون روختم به یاری امام زمانمون کن...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🍃عارفی سی سال، مرتب ذکراستغفرالله می گفت؛
مریدی به او گفت؛
چرا این همه استغفار میکنی،
ما که از تو گناهی ندیدیم!
جواب داد؛
سی سال استغفار من به خاطر یک الحمدالله نابجاست!
*روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته
پرسیدم؛حجره من چه؟
گفتند حجره شما نسوخته،
گفتم؛ الحمدالله...!
معنی آن این بود که مال من نسوزد،
مال مردم ارتباطی به من ندارد!
آن الحمدالله از روی خود خواهی بود نه "خدا خواهی"
*چقدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم
که شاکر هستیم🍃
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
پیری به جوانی می گفت:
سرت را بتراش...
برو بالا شهر...
همه فکر میکنن مُد ِ ...!
برو وسط ِ شهر...
فکر میکنن سربازی...!
"بیا" پایین شهر...
فکر میکنن زندان بودی...!!!
این همه اختلاف وتفاوت نظر...
فقط در شعاع ِ چند کیلومتر.....!
مردم آنطور که تربیت شده اند میبینند
از قضاوت مردم نترس!...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#مستند_شهدا |شهیدمصطفی صدر زاده
🌷دلم گرفته شهیدان مرا، مرا ببرید
🕊مرا غریب این خاک تا خدا ببرید
🌷مرا که خسته ترینم کسی نمی خواند
🕊کَرَم نموده دلم را مگر شما ببرید
🌿مدافع حرم شهید
#مصطفی_صدرزاده✨
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
قرار بود با سواد شویم،
یک عمر صبح زود بیدار شدیم ...لباس فرم پوشیدیم ...صبحانه خورده و نخورده ... خواب و بیدار..
خوشحال یا ناراحت ... با ذوق یا به زور
راه افتادیم به سمت مدرسه ...
قرار بود با سواد شویم
روی نیمکت های چوبی نشستیم
صدای حرکت گچ روی تخته ی سبز رنگی که می گفتند سیاه است را شنیدیم
با زنگ تفریح نفس راحت کشیدیم و زنگ آخر که
می خورد مثل یک پرنده که در قفسش باز می شود
از خوشحالی پرواز کردیم
قرار بود با سواد شویم
بند دوم انگشت اشاره مان را زیر فشار قلم له کردیم و مشق نوشتیم
به ما دیکته گفتند تا درست بنویسیم
گفتند از روی غلط هایت بنویس تا یاد بگیری
ما نوشتیم و یاد گرفتیم
قرار بود با سواد شویم
از شعر گفتند ... از گذشته های دور گفتند ...
از مناطق حاصل خیز گفتند ... از جامعه گفتند ...
از فیثاغورث گفتند ... از قانون جاذبه گفتند ...
از جدول مندلیف گفتند ...
استرس ... ترس ... نگرانی ... دلهره ... حرف مردم ... شب بیداری و تارک دنیا شدن
کنکور شوخی نداشت ...
باید دانشجو می شدیم ...
قرار بود با سواد شویم
دانشگاه و جزوه و کتاب و امتحان و نمره و معدل ...
تمام شد
تبریک ... حالا ما دیگر با سواد شدیم
فقط می خواهم چند سوال بپرسم ...
ما چقدر سواد رفتار اجتماعی داریم ؟
ما چقدر سواد فرهنگی داریم ؟
ما چقدر سواد رابطه داریم ؟
ماچقدر سواد دوست داشتن داریم ؟
ماچقدر سواد انسانیت داریم ؟
و ما چقدر سواد زندگی داریم ؟
قرار بودباسوادشویم اماهنوز سوالات ومعماهای بسیاری درزندگیمان بدون جواب مانده؟!
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
یکی از علمای اهل بصره میگوید:
روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم
تا جایی که من و همسر و فرزندم
چیزی برای خوردن نداشتیم
خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم
گرفتم خانهام را بفروشم و بجای دیگری بروم
در راه یکی از دوستانم به اسم ابانصر را
دیدم و او را از فروش خانه باخبر ساختم
پس دو تکه نان که داخلش حلوا بود بمن داد
و گفت: برو و به خانواده ات بده
به طرف خانه به راه افتادم
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم
به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت:
این پسر یتیم و گرسنه است و نمیتواند
گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده
خدا حفظت کند
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه
فراموش نمیکنم
گفتم این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد
بخدا قسم چیز دیگری ندارم و در خانهام
کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند
اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که
غمگین و ناامید به طرف خانه برمیگشتم
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه
فکر میکردم که ناگهان ابو نصر را دیدم
که از خوشحالی پرواز میکرد و به من گفت:
ای ابا محمد چرا اینجا نشستهای
در خانه ات خیر و ثروت است
گفتم: سبحان الله!
از کجا ای ابانصر؟
گفت: مردی از خراسان از تو و پدرت
میپرسد و همراهش ثروت فراونی است
گفتم: او کیست؟
گفت: تاجری از شهر بصره است
پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت
گذاشت اما بی پول و ورشکست شد
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت
و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد
و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد
همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی
که بدست آورده
خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر
یتیمش گشتم و آنان را بی نیاز ساختم
در ثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از
تاجران شدم مقداری از آن را هر روز بین
فقرا و مستمندان تقسیم میکردم
ثروتم کم که نمیشد زیاد هم میشد
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم
را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای
ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم
و یکی از صالحان درگاه خدا بودم
شبی از شبها در خواب دیدم که قیامت
برپا شده و خلایق همه جمع شدهاند
و مردم را دیدم که گناهانشان را بر پشتشان
حمل میکنند تا جایی که شخص فاسق
شهری از بدنامی و رسوایی را بر پشتش
حمل میکند
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند
گناهانم را در کفهای و حسناتم را در کفه دیگر
قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت
و کفه گناهانم پائین آمد
سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده
بودم را برداشتند و دور انداختند چون در
زیر هر حسنه «شهوت پنهانی» وجود داشت
از شهوتهای نفس مثل:
«ریا» «غرور» «لذت به گناه»
«تعریف و تمجید مردم نسبت به خود»
چیزی برایم باقی نماند و در آستانه هلاکت
بودم که صدایی را شنیدم
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند: این برایش باقی مانده
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن
و پسرش بخشیده بودم
سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند
و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که به
آنها کرده بودم در کفه حسناتم قرار دادند
کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی
که صدایی آمد و گفت: نجات یافت
👈 .... بله دوستان من
خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما
قبول نخواهد کرد پس بکوشیم هیچ عملی
را کوچک نشماریم و هر عبادت و کار خیری
را خالصانه برای الله تعالی انجام دهیم
↲کتاب وحی القلم
شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
☑️#خاطرات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🥀🕊 شهید غلامرضا آلویی
پرسید: ناهار چی داریم مادر؟
گفتم: باقالی پلو 🍚 با ماهی 🐟
با خنده گفت: ما امروز این ماهی ها رو می خوریم و یه روزی این ماهی ها ما رو
چند وقت بعد تو عملیات والفجر ۸ درون اروند رود گم شد 😭
مادرش تا آخر عمر لب به ماهی نزد.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💥#تلنگر 📖#داستانک
یکی از این دخترا برگشت بهم گفت: اُمُّل با این چادر مشکیت 😒
بهش گفتم: دختر خانم!
اگه منظورت از اُمُّل قدیمی بودنه،
۱۴۰۰ سال پیش قدیمی تره یا ۱۵۰۰، ۱۶۰۰ سال پیش؟
گفت: وا خب معلومه، ۱۵۰۰ سال!
ولی شما میگید حکم #حجاب چون منشأش به زمان پیغمبر برمیگرده، قدیمیه و ما امّلیم 😐
ولی میدونستی عرب های قبل از زمان پیامبر حجاب نداشتن!؟
یعنی بی حجابی برای حدود ۱۵۰۰، ۱۶۰۰ سال پیش میشه؟ 🙄
با لبخند گفتم: بااین وجود ؛من جسارت نمیکنم خدمت شما.
مونده بود چی بگه.
فکر کنم خودش فهمید که چی به هم بافته.
گفتم: من واسه پوششم دلیل دارم و کاری به این ندارم چه زمانی اختراع شده.🙌🏻
مثلا این درست نیست که برق چون خیلی وقت پیش اختراع شده الان هر کی از برق استفاده کنه بهش بگن امل .
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فردا نیستیم ...
باید خیلی حواسمون باشه به
رفتارمون قضاوت مون
یکم یواشتر دل هم رو بشکنید
یکم به قبرهای خالی فکر کنید
دیگه اونجا جای قضاوت کردن و
دزدی کردن نیست اونجا باید
جواب پس بدی ...
👈هیچ انسانی ، انسان دیگر را نکُشد .
👈هیچ انسانی ، به انسان دیگر تجاوز نکند .
👈هیچ انسانی ، به انسان دیگر دروغ نگوید .
هیچ انسانی ، به انسان دیگر تهمت نزند .
👈هیچ انسانی ، از انسان دیگر غیبت نکند .
👈هیچ انسانی ، مال انسان دیگر را نخورد .
👈هیچ انسانی ، به انسان دیگر زور نگوید .
👈هیچ انسانی ، بر انسان دیگر برتری نجوید .
👈هیچ انسانی ، در کار انسان دیگر تجسس نکند.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
از عزراییل پرسیدند تا بحال گریه نکردی
زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی!؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم، یک بارگریه کردم
و یک بار ترسیدم.
خنده ام زمانی بود که به من فرمان داده شد
جان مردی رابگیرم، او را در کنار کفاشی یافتم
که به کفاش میگفت:
کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد!
به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
گریه ام زمانی بود که به من دستور داده
شد جان زنی رابگیرم او را در بیابانی گرم
و بی درخت و آب یافتم که در حال زایمان بود..
منتظر ماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس
جانش را گرفتم.
دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان
گرم سوخت و گریه کردم.
ترسم زمانی بود که خداوند به من امر کرد جان
فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد هر چه
نزدیکتر میشدم نور بیشتر می شد و زمانی
که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش
وحشت زده شدم.
در این هنگام خداوند فرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟
او همان نوزادی ست که جان مادرش را گرفتی
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم
هرگز گمان مکن که با وجود من موجودی
درجهان بی سرپناه خواهد بود...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز شب شهدا !
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
جملاتي كوچك، ولی مفاهیم بزرگ
👌آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا
آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
👌اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید.
👌اگر اضطراب دارید، درگير آینده!
👌و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر مي بريد.
پس در لحظه زندگی کنید...!
👌قدر لحظه ها را بدانيد!
زمانی می رسد که دیگر شما نمی توانید بگویید جبران می کنم.
👌از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟
چون سعي مي كند با دروغ هاي پي در پي، شما را قانع كند!
👌هیچ چیزی جای زخم زبان را خوب نمی کند!
پس مراقب گفتارتان باشيد...
👌جاده زندگي نبايد صاف و هموار باشد
وگرنه خوابمان مي برد!
دست اندازها نعمت بزرگي هستند..
👈و نكته آخر:
هيچ وقت فراموش نكنيد كه:
"دنيا تكرار نمي شود..!"
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
دکتر حسامالدین آشنا در یادداشتی نوشت:
حدود بیست سال پیش منزل ما خیابان
هفده شهریور بود و ما برای نماز خواندن
و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی
به مسجدی که نزدیک منزلمان بود میرفتیم
پیش نماز مسجد حاج آقایی بود به نام
شیخ هادی که امور مسجد را انجام میداد
و معتمد محل بود
یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء
راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به
طبقه پائین که وضوخانه در آنجا بود رفتم
منتظر خالی شدن دستشویی بودم که
در این حين در یکی از دستشوییها باز شد
و شیخ هادی از آن بیرون آمد
با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون
اینکه وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد!
من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال
شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو میگیرد
و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون
گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد
از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد
و مردم هم به شیخ اقتداء کردند
من که کاملاً گیج شده بودم سریعا به
حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه
بودیم گفتم: حاجی شیخ هادی وضو ندارد
خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون
ولی وضو نگرفت
حاج علی که به من اعتماد کامل داشت
با تعجب گفت خیلی خوب فرادا میخوانم
این ماجرا بین متدینین پیچید
من و دوستانم برای رضای خدا همه را
از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم
و مأمومین کمکم از دور شیخ متفرّق شدند
تا جایی که بعد از چند روز خانواده او هم
فهمیدند
زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت
بچههای شیخ هم برای این آبروریزی
پدر را ترک کردند
دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن
شیخ هادی بود آیا اصلاً مسلمان است؟
آیا جاسوس است؟ و آیا...
شیخ بعد از مدتی محله ما را ترک کرد
و دیگر خبری از او نبود
بعد از دوسال از این ماجرا من به اتفاق
همسرم به عمره مشرف شدیم در مکه
به خاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم
بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم
و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول
برایم تجویز کرد
روز بعد وقتی میخواستم برای نماز به
مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن
به درمانگاه بروم و آمپول بزنم
پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز
وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم
تا جای آمپول را آب بکشم
در حال خارج شدن از دستشویی ناگهان
به یاد شیخ هادی افتادم
چشمانم سیاهی میرفت، همه چیز دور
سرم شروع به چرخیدن کرد
انگار دنیا را روی سرم خراب کردند
نکند آن بیچاره هم میخواسته جای آمپول
را آب بکشد! نکند؟!...؟! نکند؟!
دیگر نفهمیدم چه شد به خانه برگشتم
تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر
میکردم که چگونه من نادان و دوستان
و متدینین نادانتر از خودم ندانسته
و با قصد قربت آبرویش را بردیم
خانوادهاش را نابود کردیم
از فردا سراسیمه پرسوجو را شروع کردم
تا شیخ هادی را پیدا کنم
به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم
برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم
او گفت: شیخ دوستی در بازار عبدالعظیم
داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت
اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری
مشغول بود
پس از خداحافظی با حاج احمد یکراست
به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری
حاج احمد را گرفتم خوشبختانه توانستم
از کسبه آدرسش را پیدا کنم
بعد از چند دقیقه جستجو پیرمردی باصفا
را یافتم که پشت پیشخوان نشسته
و قرآن میخواند
سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد
و گفتم: ببخشید من دنبال شیخ هادی
میگردم ظاهراً از دوستان شماست
شما او را میشناسید؟
پیرمرد سری تکان داد و گفت: دو سال پیش
شیخ هادی در حالی که بسیار ناراحت و دلگیر
بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد
من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم
بسیار تعجب کردم و علتش را از او پرسیدم
او در جواب گفت: من برای آب کشیدن
جای آمپول به دستشویی رفته بودم
که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند
به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز
خواندهام، خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند
خانوادهام را نابود کردند و آبرویی برایم
در این شهر نگذاشتند و دیگر نمیتوانم
در این شهر بمانم؛ فقط شما شاهد باش
که با من چه کردند
بعد از این جملات گفت که قصد دارد
این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند
که در جوار حرم امیرالمومنین علیهالسلام
مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند
او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم
ناگهان بغضم سرباز کرد و اشکهایم جاری
شد که خدای من این چه غلطی بود که من
مرتکب شدم
الآن حدود ۲۰ سال است که از این ماجرا
میگذرد و هر کس به نجف مشرف میشود
من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم
ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی
مظلوم نیست
به راستی ما هر روز چقدر آبروی دیگران را
میبریم؟! يا چقدر زندگیها را نابود میکنیم؟!
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🍀در سپاه کار میکرد اما نمیدانستم چه کاری انجام میدهد هر وقت از او میپرسیدم در سپاه چه کارهای جواب میداد:
« من در سپاه جارو میکشم »
واقعاً باور کرده بودم که او در سپاه مستخدم است.
⚡قرار شد برایش برویم خواستگاری
دختر خانم از شغل ناصر پرسید و سرم را بالا گرفتم و گفتم : پسرم در سپاه مستخدم است.
☘یک روز چادر سر کردم و به مسجد جامع محلمان رفتم . در حال و هوای خودم بودم که سخنران آمد و شروع کرد درباره جنگ و ... صحبت کردن
نگاهش کردم خیلی شبیه ناصر بود. شک برم داشت.
وقتی از دیگران سؤال کردم ، فهمیدم ناصر یکی از سرداران سپاه است ! من اصلاً از این موضوع اطلاع نداشتم ! »
💢روایت از مادر شهید ناصر قاسمی رئیس ستاد لشکر ۳۲ انصار الحسین (ع) در کتاب «یک جرعه آفتاب»
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_عالی
💥فضیلت خواندن زیارت عاشورا
💥خوشا بحال کسانی که هر روز این زیارت را می خوانند.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65