🏖روباهي از شتري پرسيد:
عمق اين رودخانه چقدر است؟
شتر جواب داد:
تا زانو
ولي وقتي روباه توي رودخانه پريد ، آب از سرش هم گذشت!
روباه همانطور که در آب دست و پا مي زد و غرق مي شد به شتر گفت:
تو که گفتي تا زانووووو!
و شتر جواب داد: بله ، تا زانوي من ، نه زانوي تو!
هنگامي که از کسي مشورت مي گيريم بايد شرايط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگيريم.
«لزوماً هر تجربه اي که ديگران دارند براي ما مناسب نيست»
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
#یادتونه....
بخونیدخیلی قشنگه
🔸اون وقتا با نوکِ پنجه بابا ،از خواب بیدار میشدیم که بلند شو برو نون بخر .
الان با نوک پنجه از خونه بیرون میریم که نون بخریم تا بچه ها و جوونامون بیدار نشن .
🔸اون وقتا اختیار تلویزیون با دوتا کانال دست بابا بود
الان کنترل تلویزیون با دهها کانال دست بچهها ست .
🔸 اون وقتا سر سفره باید چهار زانو میشستیم تا بابا بیاد و شروع کنیم به غذا خوردن .
الان میشینیم سر سفره و اونقدر بچه ها را صدا میکنیم تا راضی بشن بیان سر سفره .
🔸اون وقتا مادر با مواد موجود تو خونه غذا می پخت و ماهم بی چون وچرا غذا را میخوردیم .
الان بچه ها به مادرا منوی غذایی میدن اما بازم سر سفره از غذا ایراد میگیرن .
🔸اون وقتا موقع عروسی پدر داماد یه اتاق خونه رو خالی میکرد و عروس هم کل جهیزیه اش رو توی همون اتاق میچید و یک عمر با هم زندگی میکردند.
الان یک دستگاه آپارتمان که خودش یه پا فروشگاه وسایل برقی و یه نمایشگاه مبل و فرش و تیر و تخته است برای عروس و داماد فراهم میشه اما بعضیاچند ماه بیشتر باهم زندگی نمیکنند .
وفقط عده کمی قناعتشون روازدست ندادندوبه چشم هم چشمیها اهمیت نمیدن وخوشبختی رودرتعهدمیدونند نه خونه و اثاثیه لوکس.
🔸اون وقتا خونه ها خالی از مبل و وسایل تزیینی بود ولی پر از سروصدای کوچیک وبزرگ .
الان خونهها پر از مبل و وسایل تزیینیه ولی کم جمعیت...
🔸اون وقتا هیچکس اطلاعات پزشکی نداشت اما همه سالم بودند.
الان همه اطلاعات پزشکی دارند (از تلویزیون و تلگرام و ....) ولی خیلی ها مریضند.
اون وقتا.....
الان ......
راستی چرا ؟؟!
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 شهیدی که هیچ کس منتظرش نبود جز خدا😔♥️
شهید #سیفالله_شیعهزاده🌷🕊
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
کسانی ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻋﻘﯿﺪﻩ اند
ﺑﻪ ﻣﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ میدهند،
ﻭ کسانی ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ باور ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﻧﺶ می دهند...
ﺁﺩﻣﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﺩ،
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺯیستن به دانش...
#افلاطون
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی...
کوچ همین چلچله هاست
به همین زیبایی...به همین کوتاهی
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
من جوانی بودم که سالها با رفتارم
دل امام زمانم رو به درد آوردم
و خیری برای خانوادهام نداشتم
همش با رفقای ناباب و اینترنت و ...
شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب
زمانی که فضای مجازی و شبکههای اجتماعی
اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی
بینصیب نماندم
و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر
اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمیدهند
تا یه روز تو یکی از گروههای چت یه آقایی
پستهای مذهبی میذاشت، مطالبش برام
جالب بودند رفتم توی پی وی اون شخص
و مثل همیشه فضولیم گل کرد
و عکس پروفایلشو بزرگ کردم
عکس شهیدی دیدم که غرق در خون
بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش
افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود
که حدس زدم باید بچههای او باشند
و زیر آن عکس یه جملهای نوشته شده بود:
«میروم تا #حیاوغیرت جوان ما نرود»
ناخودآگاه اشکم سرازیر شد، دلم شکست
باورم نمیشد دارم گریه میکنم اونم من
کسی که غرق در گناه و شهواته
منه بیحیا و بیغیرت
منه چشم چرون هوس باز
از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای
مجازی و گناه و رفقای نابابم متنفر شدم
دلم به هیچ کاری نمیرفت
حتی موبایلم و دست نمیگرفتم
تصمیم گرفتم برای اولین بار برم مسجد
اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم
ولی احساس آرامش معنوی خاصی میکردم
آرامشی که سالها دنبالش بودم ولی هیچ جا
نیافتم حتی در شبکههای اجتماعی
از امام جماعت خواستم کمکم کنه
ایشان هم مثل یه پدر مهربان
همه چیز به من یاد میداد
نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و...
کتاب میخرید و به من هدیه میداد، منو در
فعالیتهای بسیج و مراسمات شرکت میداد
توی محله معروف شدم
و احترام ویژهای کسب کردم
توسط یکی از دوستان به حرم حضرت
معصومه برای خادمی معرفی شدم
نزدیکای اربعین امام حسین یکی از خادمین
که پیر بود بمن گفت: دلم میخواد برم کربلا
ولی نمیتونم، میشه شما به نیابت از من بری؟
خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم
زبونم قفل شده بود! من و کربلا؟
زیارت امام حسین؟ اشکم سرازیر شد
قبول کردم و باحال عجیبی رفتم
هنوز باورم نشده که اومدم کربلا
پس از برگشت تصمیم گرفتم برم حوزه
علمیه که با مخالفتهای فامیل و دوستان
مواجه شدم اما پدرم با اینکه از دین
خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمیگرفت
قبول کرد
حوزه قبول شدم و با کتابهای دینی انس
گرفتم در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام
خدارو میکردم و حتی سراغ دوستان قدیمی
ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام رو
با خدا آشتی بدم
یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن
گریه میکنن منم گریهام گرفت
تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه!
گفتم بابا چی شده؟
گفت پسرم ازت ممنونم
گفتم برای چی؟
گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم
تو رو میدیدیم با مرکبی از نور میبردن بهشت
و ما رو میبردن جهنم و هر چه به تو اصرار
میکردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی
و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت
بعد من
یه آقای نورانی آمد و بهت گفت: آقا سعید!
همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین
بهشت و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی
پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه سعید قبل
نیستی همه دوستت دارن تو الآن آبروی مایی
ولی ما برات مایه ننگیم
میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی
به ما هم یاد بدی
منم نماز و قرآن یادشون دادم
و بعد از آن خواب پدر و مادرم نمازخوان
و مقید به دین شدند
چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم
یه روز توی خونشون عکس شهیدی دیدم که
خیلی برام آشنا بود گریهام گرفت
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم
صدای گریههام بلند و بلندتر شد
این همون عکسی بود که تو پروفایل بود
خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی
شده؟ مگه صاحب این عکس و میشناسی؟
و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم
خودش و حتی مادرش هم گریه کردند
مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟
گفتم: نه
گفت: این پدرمه
منم مات و مبهوت دیوانه وار فقط گریه
میکردم مگه میشه؟
آره شهیدی که منو هدایت کرد آدمم کرد
آخر دخترشو به عقد من درآورد
چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای
مدافعان حرم اسم نوشتیم تابستون که شد
و حوزهها تعطیل شدند ما هم رفتیم
خانمم باردار بود و با گریه گفت:
وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن
نه خدماتی پس چرا میخوای بری؟
همان جمله شهید یادم اومد و گفتم:
«میرم تا #حیاوغیرت جوانان ایران بماند»
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
🌹🌹 سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد ...
🕊در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت: این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره.
فرمانده گفت: خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری. یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد. در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت: دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه.
بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت: ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است. می گم سه روز برات مرخصی بنویسند.
سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند گوشی را از دستش گرفت و گفت: برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمی خواد. من لیاقتش را ندارم. بعد هم با گریه بیرون رفت. بعدها شنیدم آن سرباز راننده و محافظ شهید بروجردی شده؛ یازده ماه بعد هم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت.
شادی روح همه شهدا صلوات...❣
شهید#محمد_بروجردی
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
🏴محرم سال ۱۳۴۷ ایشان قصد زیارت کربلا میکند؛ اداره گذرنامه درخواست ایشان را به ساواک فرستاد و برای صدور گذرنامه از آن سازمان استعلام کرد.
🔴 پاسخ دادهشده
«مشارالیه... از هر فرصتی برای تحریک مردم استفاده میکنند و پایبند به هیچ اصول و همچنین تعهدات خود نمیباشد.با عزیمت وی به عراق مخالفت شود.»
این ممنوعیت خروج از کشور تا زمان پیروزی انقلاب باقی بود.
پس از پیروزی انقلاب نیز تاکنون فرصتی برای زیارت کربلای معلی برای ایشان فراهم نشده است.
زائر کربلا نائب الزیاره حضرت آقا هم باشید.
التماس دعابرای فرج امام زمان(عج) وجامانده های دل داده ازشماخوبان منتخب ارباب❤️
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هربار رد زخمامو گرفتم،
به آشنارسیدم....
رسیدم به کسایی که
بهشون زیادی خوبی کردم!
رسیدم به اونایی که روی
معرفت وشعورشون حساب میکردم!!
هربار رد بغض هاموگرفتم،
به آشنارسیدم...!
تواین روزگارِ عجیب
هیچ چیزازهیچکس بعیدنیست...
🖌#کانال_دڪتر_انوشه
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
#حکایت
مردی داخل بقالی محله شد
و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است؟
بقال گفت: شش هزار تومان و سیب هشت
هزار تومان ...
در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال
او را میشناخت و او نیز در همان منطقه
سکونت داشت.
زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید . . .
و مرد جواب داد:
موز کیلویی دو هزار تومان و سیب سه هزار تومان . . .
زن گفت : الحمدلله
و میوه ها را خواست . . .
مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد
و خشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست
با او درگیر شود که جریان چیست!؟
که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگهدارد
و صبر کند تا زن از آنجا برود،
بقال میوه ها را به زن داد و زن با خوشحالی گفت
الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا
رفت، هر دو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را
شکر میکرد . . .
مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت:
به خدا قسم من تو را گول نمیزنم بلکه
این زن چهار تا یتیم دارد
و از هیچکس کمکی
دریافت نمیکند و هرگاه میگویم میوه یا
هرچه میخواهد مجانی ببرد ناراحت میشود،
اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و
اجری ببرم
برای همین قیمت میوه ها را ارزان میگویم.
من با خداوند معامله میکنم و باید رضایت
او را جلب کنم.
این زن هر هفته یک بار به اینجا میآید به الله
قسم و باز به الله قسم هربار که این زن از من
خرید میکند من آن روز چندین برابر روزهای
دیگر سود میبرم در حالیکه نمیدانم
چگونه چنین میشود و این پولها چگونه به من
میرسد.
وقتی بقال چنین گفت:
اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید.
#هرگونه_که_قرض_دهی
#همانگونه_پس_میگیری
نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر
#رضای_الله♡ . . .
چرا که روزی خواهد آمد
که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند
و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت.
#عاقلانرااشارهایکافیست
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
۳۰ مرداد ۱۴۰۲