eitaa logo
کانال شهید محمدعلی برزگر
14.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
8.8هزار ویدیو
2 فایل
صاحبِ کتاب از قفس تا پرواز(شهید محمدعلی برزگر): ولادت:۵'۳'۱۳۴۵ شهادت ومفقودیت:۱۰'۶'۱۳۶۵ عملیات:کربلای۲ فرمانده:شهیدکاوه منطقه شهادت:حاج عمران عراق تبلیغات شما👇 @Mahya6470 کانال شهیدبرزگر https://eitaa.com/24375683/10791
مشاهده در ایتا
دانلود
نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود، به قصد زیارت هشتمین امام راه مشهد مقدس را در پیش گرفت اما پس از ورود و نخستین زیارت همه پول او مفقود شد و بدون خرجی ماند ناگزیر به حضرت رضا علیه ‏السلام توسل جست و سه شب پیاپی در عالم خواب به او دستور داده شد که خرج سفر خویش را از کجا و از چه کسی دریافت کند و از همین جا بود که داستان شنیدنی زندگی‏‌اش پیش آمد که بدین صورت نقل شده است خود می‌گوید: پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم: مولای من می‌دانید که پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهی دارم و نه می‌توانم گدایی کنم و جز به شما به دیگری نخواهم گفت به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم که حضرت فرمود: سید یونس! بامداد فردا هنگام طلوع فجر برو دربست پائین خیابان و زیر غرفه نقاره ‏خانه بایست، اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند پیش از فجر بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت قبل از دمیدن فجر به همان نقطه‌ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم «آقا تقی آذرشهری‏» که متأسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او «تقی بی‌نماز» می‌گفتند از راه رسید اما من با خود گفتم: آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بی‌نمازی است چرا که در صف نمازگزاران نمی‌نشیند من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا علیه‌السلام گفتم و آمدم بار دیگر شب در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم گفتم بی ‏تردید در این خواب سه‏ گانه رازی است به همین جهت ‏بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن می‏شد و جز «آقا تقی آذرشهری‏» نبود، سلام کردم و او نیز مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید: اینک سه روز است که شما را در اینجا می‌نگرم کاری دارید؟ جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه‌ام در مشهد پول سوغات را نیز به من داد و گفت: پس از یک ماه، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار باش تا ترتیب رفتن تو را به شهرت بدهم از او تشکر کردم و آمدم، یک ماه گذشت زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم درست ‏سر ساعت‏ بود که دیدم آقاتقی آمد و گفت: آماده رفتن هستی؟ گفتم: آری! گفت: بسیار خوب بیا! بیا! نزدیکتر رفتم گفت: خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین تعجب کردم و پرسیدم: مگر ممکن است؟ گفت: آری! نشستم به ناگاه دیدم آقاتقی گویی پرواز می‌کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستای میان مشهد تا آذرشهر به سرعت از زیر پای ما می‌گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن آقاتقی خواست‏ برگردد دامانش را گرفتم و گفتم: به خدا سوگند تو را رها نمی‌کنم در شهر ما به تو اتهام بی‌نمازی و لامذهبی زده‌اند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی، از کجا به این مرحله دست ‏یافتی و نمازهایت را کجا می‌خوانی؟ او گفت: دوست عزیز چرا تفتیش می‏کنی؟ او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده است برملا نکنم، گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان، خودسازی، تقوا، عشق به اهل بیت و خدمت‏ به خوبان و محرومان به ویژه با ارادت به امام عصر علیه‌السلام مورد عنایت قرار گرفته‌ام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طی‏ الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می‌خوانم آری!  مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ورنه در عالم رندی خبری‏ نیست که ‏نیست ↲شیفتگان حضرت مهدی عج، ج‏لد۲ به نقل از کتاب نوادر شریف رازی برگرفته از احمد قاضی زاهدی "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 از راه مدرسه به مسئول اعزام گفت: «می‌خوام برم جبهه.» پرسید: «شما محصل‌يد؟ گفت: «بله» بلند شد و صورتش را بوسید. - من به جای تو می‌جنگم. تو درس‌هایت را بخوان که آینده ساز انقلابی؛ باید مراقب انقلاب باشی تا به دست دشمن نیفتد. - آقا من محصل نیستم. چرا باور نمی‌کنید؟ من باید ثبت نام کنم؛ باید برم جبهه؛ من که مدرسه نمی‌رم. باور کنید من محصل نیستم. آخه چرا منو ثبت نام نمی‌کنید؟ □ کتاب‌ها که از زیر لباسش بیرون ریخت، نمی‌دانست چه بگوید! 📚از کتاب وقتی سفر آغاز شد "شهیدبرزگر"💫 @shahidBarzegar
اگر از من تعریف کردند و گفتند «مالک اشتر» و من باورم شد؛ سقوط می‌کنم، اما اگر در درون خودم ذلیل شدم خداوند مرا بزرگ می‌گرداند. شهید🕊🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رهبر وملت ما تجربه کرده بودبا یک گل هم بهار میشود.. لعنت برآنان که باچیدن تک گل امیدمان بهار را چه وحشتناک پائیز کردند.... هان ای دشمن.... دلت خوش نباشد...ما آفتابی درپس ابرهای انتظار داریم که وقتی طلوع کند هزاران گل به سلامش میشکفد... خواهید دید.... آن روز نزدیک است... انشالله.... "شهیدبرزگر"💫 @shahidBarzegar65
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفتم پست رو تحویل بگیرم ازش دیدم تیر خورده افتاده کف سنگر... 🎙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌"شهیدبرزگر"💫 @shahidBarzegar65
✅چهار نون راهگشا: ‏ ‏1️⃣یکم: نبین ‏۱- عیب مردم را نبین ‏۲- مسائل جزئی در زندگی خانوادگی را نبین ‏۳- کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام می دهی نبین ‏۴- گاهی باید وانمود کنی که ندیدی (اصل تغافل) 2️⃣دوم: نگو ‏۱- هرچه شنیدی نگو ‏۲- به کسی که حرفت در او تاثیرندارد نگو ‏۳- سخنی که دلی بیازارد نگو ‏۴- هر سخن راستی را هرجا نگو ‏۵- هر خیری که در حق دیگران کردی نگو ‏۶- راز را نگو حتی به نزدیکترین افراد ‏3️⃣سوم: نشنو ‏۱- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد ‏۲- وقتی دو نفر آهسته سخن می گویند سعی کن نشنوی ۳- غیبت را نشنو ‏۴- گاهی وانمود کن که نشنیدی (اصل تغافل) ‏4️⃣چهارم: نپرس ‏۱- آنچه را که به تو مربوط نیست نپرس ‏۲- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد نپرس ‏۳- آنچه باعث آزار شخص می شود نپرس ‏۴- آن پرسشی که در آن فایده ای نیست نپرس ‏۵- آنچه که موجب اختلاف و نزاع می شود نپرس "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
🔘 داستان کوتاه هیچ وقت عادت نداشته ام و ندارم موقعی که دو نفر با هم گپ می زنند، گوش بایستم، ولی یک شب که دیروقت به خانه آمدم و داشتم از حیاط رد می شدم، به طور اتفاقی صدای گفت و گوی همسرم و کوچک ترین پسرم را شنیدم. پسرم کف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می کرد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف های آنها گوش دادم. ظاهراً چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند که آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند و بعد از بابِ من، پرسیده بودند که پدرت چه کاره است؟ باب درحالی که سعی کرده بود نگاهش به نگاه آنها نیفتد، زیر لب گفته بود: «پدرم فقط یک کارگر معمولی است.» همسرِ خوب من منتظر مانده بود تا آنها بروند و بعد درحالی که گونه خیس پسرش را می بوسید، گفت: پسرم، حرفی هست که باید به تو بزنم. تو گفتی که پدرت یک کارگر معمولی است و درست هم گفتی، ولی شک دارم که واقعاً بدانی کارگر معمولی چه جور کسی است، برای همین برایت توضیح می دهم. - در همه صنایع سنگینی که هر روز در این کشور به راه می افتند. - در همه مغازه ها، در کامیون هایی که بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند. - هر جا که می بینی خانه ای ساخته می شود. - هر جا که خطوط برق را می بینی و خانه های روشن و گرم، یادت نرود که کارگرها و متخصصین معمولی این کارهای بزرگ را انجام می دهند! درست است که مدیران، میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند، این درست است که آنها پروژه های عظیم را طراحی می کنند، ولی برای آن که رویاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند، پسرم فراموش نکن که باید کارگرهای معمولی و متخصصین دست به کار شوند. اگر همه روسا، کارشان را ترک کنند و برای یک سال برنگردند، چرخ های کارخانه ها همچنان می گردد، اما اگر کسانی مثل پدر تو سر کارش نروند، کارخانه ها از کار می افتند. این قدرت زحمتکشان است. کارگرهای معمولی هستند که کارهای بزرگ را انجام می دهند. من بغضی را که در گلو داشتم، فرو بردم، سرفه ای کردم و وارد اتاق شدم. چشم های پسر من از شادی برق می زدند. او با دیدن من از جا پرید و بغلم کرد و گفت: « پدر! به این که پسر تو هستم، افتخار می کنم، چون تو یکی از آن آدم های مخصوصی هستی که کارهای بزرگ را انجام می دهند.» کاش به فرزندان خودیاد دهیم ارزش هر انسان درتقوای اوست نه مقام وموقعیتش..... ماه مهر...فصل پاییز...وشروع مدارس رابه تمامی اساتید ؛دانشجویان...معلمان ودانش آموزان تبریک عرض می نماییم "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزهای انتظارتمام خواهندشد ومهدی موعود؛همانکه مرحم تمام زخمهاست خواهدرسید... قرارنیست فقط جمعه ها نغمه یابن الحسن سردهیم... ازآغازهفته...اورا می خوانیم تادعایش گره گشای هر روزمان باشدانشالله... سرت سلامت آقا... "شهیدبرزگر"💫 "@ShahidBarzegar65
معلم پسرک را صدا زد تا انشایش را با موضوع علم بهتر است یاثروت را بخواند, پسرک با صدای لرزان گفت ننوشته ام معلم با خط کش چوبی پسرک را تنبیه کرد و او را پایین کلاس پا در هوا نگه داشت پسرک در حالیکه دستهای قرمزو باد کرده اش را به هم می مالید زیر لب گفت: آری ثروت بهتر است چون اگر داشتم دفتری میخریدم و انشایم را می نوشتم…⭐️⭐️⭐️ امروز اول مهره... همونقدرکه بفکر برآورده شدن خواسته فرزندمون هستیم... بفکر دل بچه هایی باشیم که درحسرت یه تراش دفتر فانتزی شب رو صبح می‌کنند... "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
✅از چشم خدا افتاده‌ایم یا خیر؟ ✍یکی از علما می‌گفت اگر می‌خواهی ببینی از چشم خدا افتاده‌ای یا نه، یک راه بیشتر ندارد... هروقت دیدی گناه می‌کنی و بعد غصه می‌خوری، بدان که از چشم خدا نیفتاده‌ای. اما اگر گناه می‌کنی و می‌گویی: مهم نیست؛ بترس که خط دورت کشیده شده باشد. "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
4.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قیمت این لحظه چند ؟؟؟ تنهاخدامی داند.... روزی که نوشتند"بابا آب داد" چه برآنهاگذشت.... 😭فرزندان شهدا یتیم شدن تا بقیه بچه ها اول مهر تو امنیت کامل برن مدرسه و درس بخونن..... "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65