زمان جنگ تحمیلی علیه ایران بود...
من وسکینه دریک محله باهم دوست شدیم..
پدرانمان هردو باهم به جبهه رفته بودند.
آن سال قراربود هردویمان به کلاس اول پا بگذاریم.ازشوق رفتن به مدرسه سرازپانمیشناختیم.
کم کم تابستان هم تمام شدوپدرم بعدازمدتها دوری به خانه برگشت ...
فردایش برای من وخواهرم لباس ولوازم مدرسه خرید.برای گزارش روزانه به چشمه رفتم اما خبری ازسکینه نبود.
هرچه صبرکردم بی فایده بودبا ناامیدی به خانه برگشتم گفتم:
فکرکنم سکینه باپدرش رفته خرید.
آقاجان با آه سردی گفت:پدرش که هنوز ازجبهه نیامده؟
پرسیدم:مگرباهم نیامدید؟
آقاجان گفت:باهم رفتیم.دوشب دریک مقرباهم بودیم ولی گردانشان ازما جداشد وخبری ازاوندارم.
روزاول مهرفرارسیدباشوق به دنبالش رفتم تاباهم به کلاس اول برویم.
بادیدنش تعجب کردم
گونه هایش پراز اشک خشک شده بود
تامرادیدخودرا به آغوشم انداخت گفت:
دیروزبنیادشهیدخبرشهادت پدرم را آورد
گفتم:شایداشتباه شنیدی؟
گفت:نه؛گفتند:شهیدمسلم بزمارا🌹
ساک پدرم را هم آوردندلباسهای خودش بود.
گفتم :برو حاضرکن؛برویم مدرسه.
باورنکن؛ شاید پدرت ساکش را گم کرده؟
مدام برایش دلیل می آوردم تاشایدقانع شود.
اما او گفت:تاپدرم نیایدهرگزبه مدرسه نمی روم. اصرارم بی فایده بود
تنهابه مدرسه رفتم هم میزی ام شخص دیگرشد.
مرضیه؛راضیه؛سکینه وزهرای ۲ساله ازپدریتیم شدند
هر روزکه ازمدرسه برمیگشتم
روی سکوی چشمه زانوی غم دربغل گرفته بودتاپیکرپدرش برگردد.
به درس آب-بابا که رسیدم
باخودگفتم خوب شد سکینه مدرسه نیامد وگرنه نام بابا آبش میکرد.
روایتگر:ص- برزگر
شهیدبزم آرا هم محلی شهیدبرزگرمی باشد
شهیدبرزگر"
@ShahidBarzegar65
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا غصه میخوری ؟ما امام زمان داریم
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
زندگی،،،
مثل يك استكان چای است.
بندرت پيش می آيد كه
هم رنگش درست باشد،
هم طعمش، و هم داغيش.
اما هيچ لذتی، با آن برابرنيست.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بمناسبت سالروز ازدواج پیامبر(ص) وحضرت خدیجه(س)...
ادعا ممنوع...
دروغ وشایعه پراکنی ممنوع...
این داستان زیبا رواز آقای قرائتی که واقعیتهای جامعه رو درقالب طنزتلخ بیان میکنند.بشنوید...خالی ازلطف نیست...
💐عیدتون مبارک
لبخندمیزبان لبتون😊
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
10نكته بسیار مهم زندگی
١_ ترسناك ترين جاي جهان ذهن شماست.
٢_ عمل باشيد نه عكس العمل
صدا باشيد نه انعكاس صدا .
3_ مراقب بدن خود باشيد زيرا تنها جايي
است كه تا آخر عمر در آن زندگي مي كنيد .
٤_ اجازه ندهيد رفتار ديگران
آرامش دروني شما را بهم بزند .
٥_ آرزو كردن براي اينكه جاي شخص
ديگري باشيد ، يعني ناديده گرفتن خودتان.
٦_ ارزش شما با رفتار ديگران
با شما، تعيين نميشود.
٧_ اگر كسي كار اشتباهي انجام داد
همه خوبي هايش را فراموش نكنين.
٨_ قهرمان بودن يعني ايمان به خود
وقتي ديگران به شما اعتقادي ندارند.
٩_ كساني كه در گذشته زندگي مي كنند
آينده خود را محدود مي كنند.
١٠_ هيچ يك از ما برنده يا بازنده به دنيا
نيامده ايم ، انتخاب كننده به دنيا آمده ايم .
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
روزی سردار برای دیدن نوههای دو قلویش که تازه به دنیا آمده بودند به بیمارستان رفت. پرستاران از دیدن سردار خیلی خوشحال شدند، اما رویشان نمیشد جلو بروند. سردار خودش پیش پرستارها رفت و خیلی گرم با آنها سلام و احوالپرسی کرد. پرستارها که صمیمیت حاج قاسم را دیدند، خیلی زود یکییکی به سراغ ایشان رفتند.
بعد از سلام و احوالپرسی، دکترها و پرستارها دور سردار جمع شدند تا عکس یادگاری بگیرند. همه آماده بودند و با لبخند منتظر گرفتن عکس بودند. اما ناگهان سردار سرش را برگرداند و به نظافتچی که سالن را نظافت میکرد اشارهکرد. سردار او را صدا کرد و گفت: «شما هم در عکس یادگاری ما باشید.»
سردار سلیمانی هیچ وقت مغرور نشد. او قدرت، ثروت، سواد و زیبایی را نشانهی بهتر بودن آدمها نمی دانست و به همه احترام می گذاشت.
#قهرمان
#سردار_دلها
#حاج_قاسم_سلیمانی
#شادی_روح_پاکش_صلوات
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
✍قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله:
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله می فرمایند: مردى از خاندان من حكومت خواهد كرد كه نامش با نام من يكى است . اگر از دنيا جز يك روز نمانده باشد خداوند آن روز را دراز مى گرداند تا او حكومت را به دست گيرد .
📖كنز العمّال(کتاب اهل سنت)،ح۳۸۶۶۱
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🔎تلنگر...
💠 استادي با شاگردش از باغى ميگذشتند...
♻️ چشمشان به يک کفش کهنه افتاد...
♻️ شاگرد گفت: گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند...
❌ بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...!
♻️استاد گفت :چرا براى خنده ی خود او را ناراحت کنيم،بيا کارى که من ميگويم و انجام بده و عکس العملش را ببين!!!
مقدارى پول درون آن قرار بده ...
♻️ شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند...
♻️ کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش خود گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد...
🌱 با گريه فرياد زد: خدايا شکرت.. !!!
🌱خدايي که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى...
♻️ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در اين فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويي به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت ...
♻️استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحال کردن دلت، ببخشى نه آنکه بستاني...!!!
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
مواظب حرف هایمان باشیم
حرفها گاهی
از زباله های هسته ای هم
خطرناک ترند...
بعضی هایشان را
در هیچ جای این کره ی خاکی
نمیتوان چال کرد_
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💕
🍁آهنگ خدا
🕊همیشه زیباست
🍁صدای طبیعت،
🕊صدای یک پرنده
🍁چه دلنواز نواخته شدهاند
🕊تار دلتان نزد خداست
🍁از خدا میخواهم
🕊که بزند بهترین پودها
🍁را برتار وجودتان
🕊و بسازد نغمه ای زیبا
🍁از سرنوشتتـان...
🕊 🕊 آمین...🤲
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
حضرت موسی به عروسی دو جوان مؤمن
و نیک سرشت قومش دعوت شده بود
آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را
بر بالای خانه بخت و حجله عروس و داماد
دید از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟
عزرائیل گفت: امشب آخرین شب زندگی
این عروس داماد است ماری سمی در میان
بستر این دو جوان خوابیده و من باید
در زمان ورود و همبستر شدن آنها در این
حجله جان هر دو را به امر پروردگار
در اثر نیش مار بگیرم
موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دو
جوان نیکوکار و مؤمن قومش رفته
و صبحگاهان برای برگزاری مراسم دعا
و دفن آن دو بازگشت اما در کمال تعجب
و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان
از دیدن پیامبر خدا در حال بیرون انداختن
جسد ماری سیاه دید!
از خدا دلیل دادن این وقت و عمر اضافه به
ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شد و گفت:
دلیل را خود با سؤال از اعمال شب قبل
ایشان خواهی یافت
موسی از داماد سؤال کرد
دیشب قبل ورود به حجله چه کردند؟
جوان گفت: وقتی همه رفتند گدایی در زد
و گفت: من خبر عروسی شما را در روستای
مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را
برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای
شما برای خود و همسر بیمارم در راه بودم
لطفاً به من هم از طعام جشنتان بدهید
به داخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم
نیافتم غذای خود را به آن مرد گرسنه دادم
خورد و برایم دعای طول عمر کرد و گفت:
برای همسرم هم غذا بدهید او نیز چون من
سه روز است غذای مناسبی نخورده است
با خجالت قصد ورود و بستن در را داشتم
که همسرم با رویی خندان غذای خودش را
به مرد داد و او در هنگام رفتن
برای هر دوی ما دعای طول عمر، رفع بلا
و شگون مصاحبت با پیامبر خدا در اولین
روز زندگی مشترکمان را کرد و رفت
وقتی قصد ورود به حجله را داشتیم مجمعه
(سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس)
از دست همسرم بر روی رختخواب افتاد
و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب
ما بود گشت
پس ما هر دو دیشب را تا اکنون به عبادت
گذارندیم والعجب شادی ما از اینست که
دعای آن مرد بر شگون مصاحبت با شما نیز
به اجابت رسید
جبرئیل فرمود: ای موسی بدان صدقه
و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده
این داستان بر همگان بازگو باشد که چراغی
گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران
و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65