فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جای خالی بعضی آدمها
با تمامی قشنگی دنیا
نشود پر...
نمی شود جبران...🥀
❤️قابل توجه دوستان واعضای جدید کانال:
بعلت مشغله کاری که شما و بنده در شیفت صبح داریم؛پستها هر روز بعدازظهر گذاشته میشود
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
پزشک و جراح مشهور (د . ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت .
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم .
دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟
یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است ، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود .
ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد .
کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی راشنید : بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است …
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند .
پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری .
دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد ، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود .
که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد .
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت :
بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت : و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است .
ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا
دکتر ایشان گفت : چه دعایی ؟
پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند .
به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم .
میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از خدا خواسته ام که کارم را آسان کند .
دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت :
به خدا که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که خدای بزرگ با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند.
وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند .
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
✍شهیدی که پیکرش در قبر سالم و از آن عطر خوشی به مشام رسید انگار همین تازه او را دفن کرده باشند.
🟢شهیدی که لات بود حضرت زهرا سلام الله در خواب به او گفت بیاید جبهه در سالروز شهادت حضرت زهرا سلام الله به شهادت رسید.
🌹شهید سید حمید میر افضلی سید پابرهنه
🔹در هنگام شهادت نه چشم داشت، نه دست، نه پهلو...
🔸همانند جدش آخر مادر هرکار کند بچه هایش یاد میگیرند...
🔹حسین باقری شهید شد که می خواستیم کنار شهید سید حمید خاکش کنیم.
🔸وقتی قبر را کندیم و رسیدیم به لحد شروع کردیم به کندن پایین پای سید حمید.
🟢یک لحظه آنجا سوراخ شد و من دیدم یک بوی عطری آمد من دیگر نفهمیدم چی شد.
🟠فردی که مسئول تدفین شهید حسین باقری بود گفت: این بوی عطر از کجا آمد؟ گفتم: از اینجا.
🔹گفتم: برود بالا بعد دست کردم در آن حفره که ببینم بدن آن سید اولاد پیغمبر سالم است.
🟢حس کردم انگار همین یک ساعت پیش او را دفن کردهاند به این تازگی بود.
✅راوی بردار شهید میرافضلی
#شهید_سیدحمید_میرافضلی
#شادی_روح_پاکش_صلوات
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
11.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🔴ماجرایی از دوران اسارت رزمنده در جنگ تحمیلی که خیلی برامون درس داره
😣اتفاقی عجیب و دردناک در کمپ اسرا
✔️انتشار بدید دوستان
#هفته_دفاع_مقدس
#باشهدا
#حسین_ابراهیمیان
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
آرزویی که خداوند برآورده کرد
غزالی به آرزویی که داشت اشاره کرد و گفت: در سال 1394 شهید امین کریمی و شهید عبدالله باقری از سپاه انصار تشییع شدند. تا پیش از آن این گونه نبود که شهدای مدافع حرم را تشییع کنند، ولی از آن پس به بعد تشییع شهدای مدافع حرم باب شد. من و پدر علی برای تشییع رفته بودیم که علی ما را دید. از ما دلیل حضورمان را پرسید و به او گفتیم که برای تشییع شهدا آمدهایم. همانجا بود که همه چیز را فراموش کردم و از دلم گذشت که خدایا میشود این شهادت نصیب خانواده ما هم شود. همیشه آرزو داشتم و دارم که شهید شویم و همان روز شهادت را از خداوند خواستم. این تشییع در آبانماه صورت گرفت و اوایل آذرماه بود که علی آمد و من را به اتاقی برد و گفت؛ میخواهم به سوریه بروم، اما کارهایم جور نمیشود. آیا شما ناراضی هستید؟ من هم نمیدانم چه شد که گفتم؛ من وقتی به مسجد و روضه میروم، عذاب وجدان دارم که اگر امام حسین(ع) اکنون اینجا بود، ما تنهایش نمیگذاشتیم و ایکاش امام حسین(ع) در زمان ما بود تا کسی او را تنها نمیگذاشت. الآن هم اگر به تو بگویم نرو، مانند اهل کوفه میشویم، پس برو، خدا پشت و پناهت. این را که گفتم، چشمان علی پر از نور شد و گفت: غیر از این هم از شما توقع نداشتم.
🌹تاریخ ولادت:۱۰'۷'۱۳۶۹
🕊تاریخ شهادت: ۲۳'۱۰'۱۳۹۴
🌹محل شهادت:خان طومان-سوریه
🕊مزار:جاویدالاثر
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک عمر نخوابیدی تا خواب دشمنان را برهم بزنی
به خودت که رسید
جمعه ساعت ۱:۲۰ رفتی
تا خواب ملتت برهم نریزد
چه آرام وبی سرو صدا پرکشیدی؟!
هیچکس طلوع آن روز را باورنکرد...
جمعه ای که تعطیل شد
خواب؛لبخند؛امیدو....
اماتوبرمیگردی
موعودکه بیایدشهدا هم می ایند
چه روزی بشود آن روز....
خوش بحال این خانواده شهید که حاج قاسم تذکره دیدار امام حسین ع وحضرت آقا روبهشون داد....
💌میشود ضامن ماهم بشوی....
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
عمرها می گذرند، نمی آیید؟
آن روزها هنوز خواندن و نوشتن نمی دانستم تا اسمتان را بنویسم، اما شما را می شناختم. پدرم را دیده بودم که بعد از خواندن دعای ندبه ی روزهای جمعه، می ایستاد و دست راست را بر روی سرش می گذاشت و به شما سلام می داد.
مادرم سواد خواندن دعا را نداشت، اما چادر به کمر می بست و حیاط را آب و جارو می کرد. صدای آواز پرنده ها را که می شنید زیر لب زمزمه می کرد: اللّهم کُن لِوَلیک الحُجه بِن الحَسن….
هنوز بوی گل های حُسنِ یوسف را که از نوشیدن آب صبحگاهی، معطر شده بودند، در خاطر دارم.
بعدازظهر که می شد با دختران همسایه روی سکوی جلوی درب حیاط می نشستیم گل می گفتیم و گل می شنیدیم؛ پیرمردی می آمد و به ما شکلات می داد و می گفت:
کامتان را شیرین کنید و برای سلامتی مسافر جمعه دعا کنید.
آن روزها می دانستم که شما یک روز جمعه خواهید آمد؛ این روزها نمی دانم چند جمعه ی دیگر از عمر من باقی مانده است!
اما مولا جان!
امروز من می توانم از شما و برای شما بنویسم.
می خواستم بگویم: من و دوستان دوران کودکی ام جوان شده ایم.
والدین جوانمان پیر شده اند،
آن پیرمرد مهربان هم از دنیا رفت، نمی خواهید بیایید؟
ای بهار انسان ها! عمرها می گذرند. این جمعه که نیامدید. پاییز هم رسید و زمستان در راه است ولی شما نیامدید...💔🍁
#امام_زمان #اللهمعجللولیکالفرج
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه خاطرات،
جایی که کودکی وتمام حسهای خوب را درآن جا گذاشتیم وبه بزرگسالی پرکشیدیم
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65