eitaa logo
کانال شهید محمدعلی برزگر
15هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
9هزار ویدیو
2 فایل
صاحبِ کتاب از قفس تا پرواز(شهید محمدعلی برزگر): ولادت:۵'۳'۱۳۴۵ شهادت ومفقودیت:۱۰'۶'۱۳۶۵ عملیات:کربلای۲ فرمانده:شهیدکاوه منطقه شهادت:حاج عمران عراق تبلیغات شما👇 @Mahya6470 کانال شهیدبرزگر https://eitaa.com/24375683/10791
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرآن کریم.صفحه 162 ۳صلوات ایستگاه صلواتی ب میزبانی شهید سیدابراهیم وسیدحسین اسماعیل زاده[پدر پسری] هدیه به حضرت فاطمه معصومه صلوات
1.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕯🇮🇷 ________________ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✋لبیک_امام_خامنه ای 📢 توصیه‌ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به قرائت قرآن و دعا برای پیروزی جبهه مقاومت ❤️رهبر انقلاب اسلامی در پاسخ به سوالی، قرائت سوره فتح، دعای ۱۴ صحیفه سجادیه و دعای توسل را برای پیروزی جبهه مقاومت توصیه کردند.
 🌹یا شهید 🌹 خاطره ای از حاج احمد شیخ حسینی (ره) شناسائی عملیات والفجر 8 «من بودم و شهید امیر فرهادیان فرد و شهید عباس رضایی. وقتی خورد به تنم، به خودم اومدم. قد یک کُنده بزرگ نخل بود. فکر کردم تنه درخته، هیچی نگفتم، دُم بالاییش توی تاریکی از آب بیرون زده بود. گفتم همه چیز تمام شد». آروم گفتم: «امیر، کوسه!» گفت: هیس!... دارم می‌بینمش... دیدم داره ذکر می‌خونه. من هم شروع کردم. همین طور داشت حرکت می‌کرد. اگه کوچکترین صدایی درمی‌آمد با تیر عراقی‌ها سوراخ سوراخ می‌شدیم و اگه کاری نمی‌کردیم با دندون‌های کوسه تیکه تیکه می‌شدیم. کوسه به ما پشت کرد و مقداری دور شد. خوشحال شدم. گفتم حتما گرسنه نیست. آروم گفتم: امیر... گفت: هیس!... شروع کرد به ذکر گفتن. کوسه دوباره به ما رو کرد، برگشت و نزدیک و نزدیک‌تر شد. امیر ذکر می‌گفت؛ من هم همینطور. نزدیک‌تر شد. با خودم گفتم لعنتی! یا شروع کن، یا برو، انگار گرسنه نیستی... کوسه شروع کرد دورمون چرخید. می‌گفتن کوسه قبل از حمله، دو دور، دور شکارش می‌چرخه، بعد حمله می‌کنه و دیگه تمومه. دور اول دورمون زده بود. من اشهدم رو خوانده بودم. چه سرعتی داشت. دور دوم رو که زد، با همه چیز و همه‌کس خداحافظی کردم: خانواده‌ام، بر و بچه‌های شناسایی، غواص‌ها و... نزدیک نزدیک که رسید، صدای امیر آروم بلند شد، صداش هیچ وقت یادم نمی‌ره: - یا مادر، یا فاطمه زهرا(س)، خودت کمکمون کن... کوسه داشت همین طور نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. دیگه با ما فاصله‌ای نداشت. گفتم دست به اسلحه یا نارنجک ببرم. به خودم گفتم شاید یه نفرمون رو کوسه بزنه، دو نفر دیگه رو عراقیا بکشن. منصرف شدم. کوسه از کنارمون رد شد. اون طرف‌تر ایستاد. صدای امیر بار دیگه به گوشم رسید: - یا مادر... کوسه از ما دور شد و رفت. امیر توی آب گریه‌اش گرفت. باورمون نمی‌شد که هنوز زنده هستیم. پاش به خاک که رسید، مرغ هوا شد. عجیب عوض شده بود. اینقدر منقلب شده بود که انگار یه نفر دیگه‌اس. بیشتر وقت‌ها غیبش می‌زد. پیداش که می‌کردن یه پناهی پیدا کرده بود، چشماش خیس بود و قرآن زیپی کوچولوش دستش بود. این اتفاق هفت شب قبل از عملیات والفجر 8 افتاده بود. توی این مدت اگه امیر اسم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) رو می‌شنید، گریه امونش نمی‌داد. راوی: شهید حاج احمدشیخ حسینی منبع: کتاب آسمان زیر آب ص 19 https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/18496
46.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥آرمان کلاً روحیاتش مثل بقیه پسرها نبود! 🗣روایت مادر شهید آرمان‌ علی‌وردی از علاقه‌مندی‌ها و فعالیت‌های او 🌷 https://eitaa.com/joinchat/1370227857C7317858e71
خاطرات شیرین شهیدمحمدعلی برزگر🌹 بمناسبت استقبال ازآغازسال تحصیلی خاطره کیف چمدانی💼👬👇
💫قسمت (52) جلداول کتاب ازقفس تاپرواز خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷 📝کیف چمدانی♡ راوی داستان مادر شهید 🌷آخر فصل تابستان بود و تاکستان ما بر خلاف هر سال محصول چندانی نداشت. باید قناعت بیشتری به خرج میدادیم تا مخارج خدمه را به راحتی تأمین کنیم. 🌷فصل پاییز زمان بازگشایی مدارس از راه رسید به دبستان روستا رفتم و محمد و رسول را ثبت نام کردم. آن زمان خبری از لباس فرم برای مدارس نبود به سراغ صندوقچه چوبی مهمان خانه رفتم و لباسهای عید بچه ها را از بغچه در آوردم تا برای اول مهرماه آماده باشند. 🌷صبح فردا بچه ها را از زیر «قرآن» رد کردم و به دبستان فرستادم محمد آرام و تودار بود ولی رسول هر آن چه در دبستان دیده بود برایم تعریف کرد و گفت مادر... به جز من و محمد و جواد در دبستان ما همه پدر دارند. 🌷 به ناچار صحبت را عوض کردم و به کارم مشغول شدم. روز بعد تانکر نفت سهمیه سوخت اهالی را به روستا آورد به سرعت گالن های خالی را برداشتم و در صف ایستادم گرم صحبت با زنان روستا بودم که صدایی نظرها را به خود جلب کرد. 🌷دست فروشی کیف های رنگانگی را با طناب به دوش کشیده بود و فریاد می زد: خانه دار! بچه دار! بشتابید، کیف مدرسه آورده ام. سپس زیر درخت توت روی پارچه ای بساطش را پهن کرد. به منزل آمدم ساک دستی ام را با پس اندازم برداشتم و با عجله سراغ دست فروش رفتم. کیف ها را قیمت گرفتم متأسفانه پولم برای خرید دو کیف کافی نبود. 🌷 در میان کیف ها چشمم به کیف چرمی چمدان شکلی افتاد که بسیار خاص بود در واقع آن روز باید شش سهميه نفت می گرفتم، بر سر دو راهی مانده بودم، خرید کیف یا پس دادن یک گالن نفت. 🌷سرانجام تصمیمم را گرفتم پنج گالن نفت را با همان کیف چرمی قهوه ای خریدم. احساس خوبی داشتم. شب که شد کیف را برای بچه ها رونمایی کردم و گفتم چون محمد بزرگ تر است. کیف چرمی را بردارد و رسول هم با کیف محمد به دبستان برود محمد بی ذوق تشکر کرد و به خوردن شام ادامه داد ولی رسول از شوق بالا و پایین می پرید. 🌷صبح فردا با تعجب کیف جدید را روی تاقچه دیدم....⁉️!!!! ظهر که برگشتند. پرسیدم محمد امروز کیفت را فراموش کردی با خودت ببری؟ لبخندی زد و گفت: از عمد نبردم 🌷 با کنجکاوی به دنبالش رفتم و گفتم از سلیقه ام خوشت نیامد. محمد در حالی که جورابهایش را در می آورد پاسخ داد: خیلی هم زیباست، ولی مادر اجازه بده از فردا با همین کیف قدیمی به مدرسه بروم، خیلی از بچه های نیازمند درمدرسه آرزوی این وسائل را دارند.دلم نمیاد. از طرفی رسول تازه کلاس اول رفته ؛ كيف هم ندارد، وسایلش گم میشود گمان کنم خیلی خوشحال شود همین که به یادم بودی کافیست. 🌷 از تعجب خشکم زده بود مثل آدم بزرگها حرف میزد اصرارهایم فایده نداشت سرانجام هم کیف جدید چرمی را نبرد وهمرنگ دوستان نیازمندش به مدرسه رفت شادی روح مطهرش صلوات✨🕊
48.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام زمان غریبتر از امام حسین (ع) ماکه یارش نبودیم بارش بودیم .... سلام برآقای غریبم دورت بگردم ❤️✨ https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/18503
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 که ۲۵ سال سر در آغوشش بود و در آغوش هم شهید شدند . 🎥سردار باقرزاده روایت می‌کند: پلاک‌ ها را دیدیم که به صورت پشت سر هم است، ۵۵۵ و ۵۵۶ . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته‌ اند. معمولاً اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می‌رفتند پلاک می‌گرفتند. شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده شهید سیدحسین اسماعیل زاده ○┈••••✾•🍀💐☘️•✾•••┈○ https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/18504
🌷کفن را باز نکردند. ریحانه پرسید «اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه؟» آرام در گوشش گفتم « این پیکر بابامهدی است.» یکهو دلش ترکید و داد ‌زد «این بابا مهدی منه؟» از صدای گریه‌های ریحانه مردم به هق هق افتادند. ▫️دوباره در گوشش گفتم «ریحانه جان یک کار برای من می‌کنی؟» با همان حال گریه گفت «چه کار؟» بوسیدمش و گفتم «پاهای بابا را ببوس.» پرسید «چرا خودت نمی‎بوسی؟» گفتم «همه دارند نگاهمان می‎کنند. فیلم می‎گیرند. خجالت می‎کشم.» گفت «من هم نمی‎بوسم.» ▫️یک نگاهی توی صورتم کرد. انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید. سرش را بلند کرد و دوباره بوسید. آمد توی بغلم . 🔻یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود. احساس کردم ریحانه دارد جان می‌دهد. به برادرم التماس کردم ببردش. گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟اگر می‌دید طاقت می‎آورد؟ نه، به خدا که بچه‌ام دق می‌کرد. همه حواسم به ریحانه بود و از مهرانه غافل بودم. 🌷شهید مدافع حرم 🌹 🌺 شهـدا را یاد کنید با ذکر صلوات م https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/18506
16.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدا همین آدم‌های اطراف ما هستند و مثل ما زندگی می‌کنند، یک چیز دست نیافتنی از شهید تعریف نکنیم 🔹️این شهدا کنار ما هستند فقط جهت‌گیری آنها به سمت مسائل و مفاهیم درست است. شهید در شرایط یکسان با ما، جهت خودش را به سمت مفاهیم متعالی مثل استقلال، هویت، اعتماد به نفس ملی، معنویت، اخلاق، انفاق، ایثار و… تعریف می‌کند. ‎‎‌‌‎https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/18507