#داستان سیب
قصه ازدواج پدر مقدس اردبیلی ره
مشهور است که پدر مرحوم مقدس اردبیلی
در اوایل زندگی خود در کنار تبلیغ و ارشاد
به کار اشتغال داشت
روزی در زمانی که مشغول زراعت بود
دید که سیبی بر روی آب میآید
و ایشان هم آن را گرفته و خوردند
بلافاصله با خود گفت این سیب برای که بود؟
و چرا آن را خوردم؟
کسی را در مزرعه به کار گماشته
و از کنار آب برای پیدا کردن صاحب سیب
به راه افتاد
پس از مدتی صاحب باغ را پیدا کرد
و جریان را به او گفت
صاحب باغ در جواب گفت این باغ فقط
مال من نیست ما چهار برادریم
و من سهم خود را به تو بخشیدم
گفت: آن سه برادر کجا هستند؟
صاحب باغ جواب داد دو تا از برادرانم
در ایران هستند و یکی در خارج از ایران
نزد آن دو برادر رفت و حلالیت طلبید
و سپس بار سفر بست و به خارج رفت
گویا برادر دیگر در شوروی بوده است
و خود را به خانه آن برادر رسانید
و ماجرا را بیان کرد
برادر چهارم که مرد روشن ضمیری بود
او را انسان خوبی یافت و تعجب کرد
که این مرد جوان کیست
که به خاطر یک چهارم سیب
این همه مسافت را طی کرده است!
به او گفت: آیا ازدواج کردهای؟
گفت: خیر ازدواج نکردهام
صاحب باغ گفت:
آب کشاورزی شما از توی همین باغ میگذرد
و سیب هم مال درختان این باغ است
و من آن را حلال نمیکنم
هر چه ایشان اصرار نمود
و حتی خواست پول بدهد قبول نکرد
گفت: با یک شرط حلال میکنم
دختری دارم اگر با آن دختر ازدواج کنید
که البته هم کور است، هم کر است
و هم شل، حلال میکنم
پدر مرحوم مقدس اردبیلی ناگزیر قبول نمود
صاحب باغ او را به خانه خود برد
مجلس جشن عروسی برقرار کرد
وقتی ایشان به حجله روانه شدند
عروس را حوریهای از حوران بهشتی دید
از حجله بيرون آمد پدر عروس را خواست
و از او پرسید: شما که گفتید
دختر من کور و کر و شل است
این دختر آن چنان نیست؟
پدر دختر اظهار داشت:
این که گفتم دختر من کر است
چون غیبت کسی را نشنیده است
کور است چون با دیده خود به نامحرمی
ننگریسته است
شل است چون بدون اجازه پدر و مادرش
از خانه بیرون نرفته است
مدتها از درگاه حضرت حق درخواست
میکردم که خدایا داماد خوبی که لایق
این دختر باشد به من مرحمت کن
خدا دعای مرا مستجاب کرد و داماد متقی
چون تو که این همه مسافت را پیمودی
برای اینکه یک چهارم سیبی را که خوردی
حلال باشد
شیخ محمد اردبیلی همسر خود را برداشته
و پیش پدر و مادر خود آورد
آری باید نتیجه چنین پدر و مادری
شخصی چون مرحوم مقدس اردبیلی باشد
🆔@ShahidBarzegar65
💫پارت(۱۰۱)
جلداول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝روسری♡
🌷عمو محمد درمدرسه امام خمینی ره کاشان درس میخوانداو رابطه بسیار صمیمی با بچه ها برقرارمیکردوقتی میرفت منزل مادربزرگ سوت وکورمیشد.
او بسیار شوخ طبع بودوهر کس را به طریقی شادمیکرد.یکسال مانده بود به شهادتش مرخصی گرفت پیشمان آمد.
🌷مادرم درحیاط مشترک رخت میشست که عمو گفت: زن داداش! بنده یک دوربین عکاسی تهیه کرده ام اگر مایلید حاضر شوید تا از شما عکس بگیرم
مادرم گفت محمد بهتر نیست این پولها را برای روز مبادایت پس انداز کنی عمو خندیدگفت: عکس میگیرم تا همه موقع دلتنگی تصویری از همدیگر داشته باشیم.
🌷از خوشحالی مثل برق خودمان را حاضر میکردیم که مادرم با چشم غره گفت: تا مثل آبجی روسری نپوشی حق عکس گرفتن نداری.عموتااین راشنیدجلورفت وآهسته گفت: زن داداش! او فقط ۸ سال دارد و هنوز تا سن تکلیفش یک سال فرصت دارد بعدبطرفم آمد مرا بوسید و با نوازش بر سرم گفت:عمویم خودش وقتی به سن تکلیف برسد روسری میپوشدو میداند چه چیزهایی را رعایت کند.
🌷از حمایت عمو قند به دلم آب شدو خلاصه عکس گرفتیم.
امادفعه بعد که عمو با عکسهای چاپ شده برگشت همه خوشحال شدند جزمن، زیرا وقتی به تصاویر نگاه کردم موهای نامرتب و پریشانم، چهره ام را تغییر داده بود، آنجا فهمیدم که عمو خواسته اشتباهم را عملاً به من نشان دهد تا تکرارش نکنم
🌷عمو تادید دلخورم فرصتی دوباره داد
و گفت این بارمثل آبجی روسریتو بپوش دوخواهرکناربابا عکس گرفتیم.
بالاخره عکسهارسید اما عمو نَه.
حجابِ افتخاری؛درس بزرگی بودکه از عمو به یادگارگرفتم.
راوی:ص-برزگر(سمت چپ)
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه شهادت ؛عکس العمل شهید اسماعیلی چه بود؟؟؟؟
ایمان تاکجا؟؟؟؟
حرف تاعمل خیلی فاصله دارد؟
🆔@ShahidBarzegar65
🦋این متن بسیـار زیــبا
ارزش هزار بار خواندن رو داره 🍂🌺🍃
🦋خداوند نمیپرسد چه ماشینی سوار می شدید
بلکه میپرسد چند پیاده را سوار کردید؟
🦋خداوند نمیپرسد مساحت منزلتان چقدر بوده
بلکه میپرسد .در آن خانه به چند نفر خوش آمد گفتید
🦋خداوند نمیپرسد .در کمد خود چه لباسهایی داشتید
بلکه میپرسد به چند نفر لباس پوشاندید .
🦋خداوند نمیپرسد .بیشترین حقوق دریافتی شما چقدر بوده است،
بلکه میپرسد برای بدست آوردن آن چقدرشخصیت خود را کنترل دادید .
🦋خداوند نمیپرسد .عنوان شغلی شما چه بود ، بلکه می پرسد
چقدر سعی کردید با بیشترین توانتان بهترین کار را انجام دهید .
🦋خداوند نمیپرسد .که در همسایگی چه کسی زندگی می کردید،
بلکه می پرسد چه رفتاری با همسایگانتان داشتید .
🦋خداوند نمیپرسد .چند دوست داشتید، بلکه میپرسد با
دوستانتان چگونه رفتار کردید .
در مورد رنگ پوستتان نمیپرسد ، بلکه
از شخصیت شما سئوال می کند 🍂🌺🍃
سریع ...
آنقدر فرصتمان دراین دنیاکم است...
هنوز مشغولیم میگویند برگه ها بالا...
🆔@ShahidBarzegar65
12.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی قشنگه
تا آخرگوش کنید...
به داشتن مولایمان علی (ع)؛
به شیعه بودنمان افتخارکنیم
💠خاطره بسیار شنیدنی از شهید اندرزگو
از معجزه حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام.
🆔@ShahidBarzegar65
🌹قیمت پنج دقیقه از عمر حاج قاسم
چهار روز قبل از شهادتش به یک عالم بزرگ گفت: از خدا خواستهام پنج سال از عمر مرا بگیرد به شما بدهد.
آن عالم گفت:
هفتاد و پنج سال است برای مکتب اهلبیت(ع) کتاب نوشتهام،
صدها شاگرد تربیت کردهام،
همه اینها را حاضرم فدای پنج دقیقه مناجات شما با خدا و خدمات شما به مردم بکنم.
#حاج_قاسم
#شادے_روح_پاڪش_صلوات
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجازه نده دنیا ۵ چیز را از تو بگیرد
لحظه پاک بودنت با خدا
نیکی به والدین
محبت به خانوادهات
احسان و نیکی به اطرافیانت
و اخلاص در کردارت..
🆔@ShahidBarzegar65