فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایت کفاش
نمک نشناسی 😢😢😢😢
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفارش امروز شهدا....
باغبان گلستانمان ایران باشیم...
🆔@ShahidBarzegar65
34.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بوقت روشنفکری...
کلیپ سیاسی اجتماعی
"توله "سگ بجای "بچه "شیعه؟؟؟؟!!!
این کلیپ شیعه هارو روشن میکنه تا بدونند چرا دشمن به دنبال ریشه کن کردن ماست....؟!
انشالله خونَتون پربشه از صدای خنده نسلهاتون...
ایرانم وطن عزیزم سرزنده باشی🌹
🆔@ShahidBarzegar65
بهشگفتم
+راضیامشهیدشےولیالاننه..
توهنوزجوونی ...
جوابداد
_لذتیکهعلےاکبرازشهادت برد
حبیبابنمظاهرنبرد ...
#روے_خط_شھدا
#شهید_مدافع_حرم
#محمدحسین_محمدخانی
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا:
مرا واسطه خوب شدن حالِ دیگران قراربده.
تشکرمیکنم از استادگرانقدرم دکتر حسینی بابت ارسال این کلیپ
پستها هر روز بعدازظهر بارگزاری میشود...
🆔@ShahidBarzegar65
#داستان
روزهای بسیار دور پیرزنی بود که هر روز
با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود
به شهر میآمد
کنار پنجره مینشست و بیرون را تماشا مینمود
گاهی چیزهائی از کیف خود در میآورد
و از پنجره قطار به بیرون پرتاب میکرد
یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد
و با تحکم پرسید که چکار میکنی؟!
پیرزن نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی
مهربان گفت: من بذر گل در مسیر میافشانم
آن مرد با تمسخر و استهزاء گفت
درست شنیدم تخم گل در مسیر میافشانی؟!
پیرزن جواب داد بله تخم گل
مرد خنده ای کرد و گفت:
این را که باد میبرد بنده خدا؟
پیرزن جواب داد من هم میدانم که باد
میبرد ولی مقداری از این تخمها به زمین
میرسند و خاک آنها را میپوشاند
مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده
گفت: با این فرض هم آب میخواهند
پیرزن گفت:
افشاندن دانه با من، آبیاری با خدا
روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر
را پر خواهد کرد و رنگ راه تغییر خواهد کرد
و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین
نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران
از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد
مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت
با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن
سرجای خود برگشت
مدتها گذشته بود که آن مرد دوباره
سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته
و بیرون را نگاه میکرد که یک دفعه
متوجه بوی خاصی شد
کنجکاو که شد دید که رنگ مسیر هم
عوض شده است
و از کنار رنگها و رایحههای نشاط آور
رد میشدند
و مسافرین با شوق و ذوق گلها را
به همدیگر نشان میدادند
آن مرد نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن
انداخت ولی جایش خالی بود
سراغش را از دیگران گرفت گفتند
چند ماه است که از دنیا رفته است
اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد
و به نشانه احترام به آن همه احساس
بلند شد و تعظیم نمود
آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید
و استشمام نکرد ولی هدیه ای زیبا
به دیگران تقدیم کرد
همیشه عشق و محبت و مهربانی
به دیگران هدیه بده
روزی خواهد رسید که آنکس که
به او محبت میکنی با انگشت اشاره
از شما به نیکی یاد خواهد کرد
🆔@ShahidBarzegar65
✅ *خیلی جالبه*👇
ماموریت ویژه یکی از مدافعان حرم برای شناسایی پیکر مطهر *شهید_محسنحججی*
بعد از شهادت این شهید بزرگوار تا مدتها ، پیکر مطهرش توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد حزب الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند.
■ بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.
به من گفتند: "میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟"
● می دانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند.
اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود.
قبول کردم خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف مقرداعش.
※※※※
توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید.
■ پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"
میخکوب شدم از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. 😱😭😩
رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن *اربا_اربا شده* . این بدن قطعه قطعه شده!"
● بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم.
داد زدم:
*پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه؟! کو دست هاش*؟!"😡😭😬
حاج سعید حرفهایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه میکرد.
داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده."
دوباره فریاد زدم: "کجای شریعت_محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!"
داعشی به زبان آمد. گفت: " *تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام، و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!*"😥😭😭
هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر."
اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا."
■ نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست فریب مان بدهد.
توی دلم متوسل شدم به *"حضرت زهرا علیها السلام"*
گفتم:
*بی بی جان خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.*😭😫
■ یکهو چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد.
خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😞
بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزب الله.
از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.
وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی جسمی و هم روحی.
واقعا به استراحت نیاز داشتم
فرداش حرکت کردم سمت دمشق همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝😍
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم *بی بی حضرت_زینب علیهاالسلام* وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها اومد پیشم و گفت: "پدر و همسر شهید حججی اومدهان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم."
من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود.
پدر محسن می دانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی"
■ نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم.
😴😥 😨
بگویم یک پیکر اربا_اربا را تحویل دادهاند؟! بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند؟😭
گفتم: "حاجآقا، پیکرمحسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش."
گفت: "قسمت میدم به بیبی که بگو."
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭
دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برام آوردی، راضی ام."
● وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاجآقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کرده ان."😭
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"💔🤲
راوی: یکی از رزمندگان مدافع حرم
#نثار_روح_پاک_شهدا_صلوات
🆔@ShahidBarzegar65
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بوقت روشنفکری....
بنظرت دستاورد علمی آخوندها چی بوده؟!!
🆔@ShahidBarzegar65