#کراماتشهدا
شهیدی که پیکرش بعد از گذشت ۱۶ سال از شهادت سالم بود و با اسید هم از بین نرفت😳
صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمدرضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوانهای جسد هم از بین میرفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه محمدرضا را دریافت میکردند، سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه میکرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم.🥺
#شهیدمحمدرضاشفیعی
#یادشهداباصلوات
"شهید برزگر"💫
╭┅─────────┅╮
@ShahidBarzegar65
╰┅─────────┅╯
14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازدواج با وساطت شهدا
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌷شهید:محمدعلی برزگر
پدر:ذبیح الله برزگر
مادر:فاطمه راستگویی
🌷تاریخ تولد(شمسی):۵خرداد۱۳۴۵
تاریخ تولد(قمری):۵صفر
محل تولد:خراسان شمالی-
🌷اولین محل تحصیل:مدرسه ابتدایی شهداء روستای رستم آباد (۱۳۵۲)
دومین محل تحصیل:مدرسه علمیه محمودیه شهرفاروج(۱۳۵۷)
سومین محل تحصیل :مدرسه علمیه امام خمینی(ره)شهرکاشان(۱۳۶۲)
🌷اولین اعزام به جبهه:مردادماه ۱۳۶۱بسیجی داوطلب-عملیات رمضان
تعداد حضوردرجبهه:۶بار
مجروحیت:بازوی راست درعملیات والفجریک
🌷تاریخ شهادت (شمسی):۱۰'۶'۱۳۶۵
تاریخ شهادت (قمری):۲۷ذی الحجه
محل شهادت:کشورعراق-منطقه حاج عمران-ارتفاعات۲۵۱۹متری-تپه سرخ
آخرین عملیات:کربلای ۲
نحوه شهادت:با گلوله های بیشمارکاتیوشا
🌷فرمانده :شهیدمحمودکاوه
ماموریت شهید:لشکر۵ ویژه شهدا-خط شکن ویژه شهیدکاوه-
مسئولیت:آرپیچی زن
عامل شهادت:رژیم بعث -زمان حاکمیت صدام
🌷مدت مفقودیت:۹ماه(برگشت پیکری سالم)
تاریخ شناسایی پیکر:شب قدر۱۳۶۶
بازگشت (۵خرداد۱۳۶۶)
تدفین:۲۷ماه رمضان یعنی روزتولدش۵خرداد
🌷نشانی مزار شهید:
استان خراسان شمالی(بجنورد)-
شهرستان فاروج-روستای سیاهدشت-
امامزاده جعفرابن الحسن المجتبی (ع)- گلزارشهدا-شهیدمحمدعلی برزگر
❤️اَللّهمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّدوآلِ مُحمَّد
وعَجِّل فَرَجَهُم
💫پارت (۱۲)
جلداول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝بالـــش♡
🌷روزی مادرم در بستر افتاده بود و فریاد میزد و هیچ کس حتی قابله هم نمی توانست کمکش کند. بیچاره پدرم با اتومبیل یکی از بستگان به شهر رفت تا پزشک بیاورد
🌷 وقتی برگشتند، من، هیبت الله و محبوبه در گوشه ای از حیاط نشسته بودیم. صدای شیون مادر به طرز وحشتناکی لرزه به جانم می انداخت.
🌷 فرزند ارشد مادرم بودم و دلهره همه وجودم را فرا گرفته بود و به سمت ناامیدی می رفتم که صدای سومین پسر و چهارمین فرزند مادرم در فضا پیچید.
🌷خیالم از نوزاد که راحت شد حواسم سوی مادر رفت از شدت اضطراب بدون توجه به تذکر اطرافیان خود را به داخل اتاق مادرم رساندم می خواستم بفهمم چه بلایی بر سرش آمده است. مادرم در وسط اتاق بی رمق افتاده بود
🌷 ذهنم پر از فکر پریشان شد بالشی کنار دست مادر گذاشته بودند، تا خواستم از روی بالش عبور کنم فریادی از پشت سرم شنیدم که میگفت: های پسر... زیر پایت را نگاه کن بچه است.
🌷لنگ در هوا معلق ماندم و بدون حرکت نگاهی به زیر پایم انداختم. راست می گفتند.
🌷من اشتباه کردم او بالش نبود بلکه نوزاد تازه متولد شده برادرم؛ محمد بود که پارچه ای به دورش پیچانده بودند، لنگه پایم را به عقب برگرداندم و کنار برادرم نشستم پارچه را از روی صورتش کنار زدم قدری به چهره معصومش خیره شدم.
🌷نخستین ملاقات کننده رویش بودم. مادرم پس از چند ساعت به هوش آمد. و با تولد برادرم و شفای مادرم خداوند دعای همه اهل خانه را اجابت کرد
🌷 پدرم نذر قربانیش را ادا کرد و طبق قولی که به ما داده بود یک دوچرخه مجهز به ترک و ... برایمان خرید. او حتی به خدمه منزل وقابله دست خوش قابلی هدیه کرد.
🌷در واقع من و هیبت الله این دلخوشیها را مدیون قدوم محمدمی دانستیم.
🔰کتاب ازقفس تاپرواز
راوی:نعمت الله برزگر
(برادرشهید)
اَللّهمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّدوآلِ مُحمَّد
وعَجِّل فَرَجَهُم
راست می گویندکه
بهارفصل شکفتن است
زیرا تقویمآمدن تورا درپنجمین روزازخرداد
درگوش تاریخ زمزمه می کند
آری
توآمدی...تا مرحمی باشی
برزخمهای پدر
اما
تقدیرخوابهای عجیبی برای پدردیده بود
که ما ازآن بی خبربودیم
۳ماه وپنج روزازتولد۲۰سالگیت میگذشت
وپدرسودای دامادیت رادرسرمی پروراندکه
که برای همیشه از جلوچشمانش پرکشیدی
ودرسرزمین آرزوهایت گمنام شدی
صدایت هنوزهم پیداست
اوعاشق است
عاشق راچگونه می توان درقفس نگه داشت؟
اوبایدبرود
وبه مقام قرب الهی برسد
بهاردیگری در راه بود
که سرتاپایش بوی عطر حضورت را می داد
بازهم پنجم خردادبابهارآمدی
ویک باردیگر در
گلدان قلب پدرشکوفا شدی
تولدت مبارک برادربهاری ام
شاخه گل صلوات هدیه تولدت
🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمّد وآلِ مُحَمَّد
وَعَجّل فَرَجَهُم
31.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معرفینامه شهیدمحمدعلی برزگر
به مناسبت تولدشهید
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
به صدام گفتن چرا بعد از کشتن صدر، خواهرش را هم کُشتی؟
گفت من اشتباه یزید را تکرار نمیکنم، زینب بود که بعد از حسین
نامش را زنده کرد.
#لبیک_یاحسین #کربلا
❤️دهه کرامت گرامی باد.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌷همه چیز دست امام حسین علیه السلام
باهم قرار گذاشته بودیم هرکسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره.
شهید که شد خوابشو دیدم.
داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا سلام الله علیها نگهش داشتم.
باگریه گفتم: «مگه قرار نبود هرکسی شهید شد ازون طروف خبر بیاره.»
بالاخره حرف زد گفت:
«مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاس. جمعمون جمعه؛ ولی ظرفیت شما پایینه.هرچی بگم متوجه نمی شید.»
گفتم: «اندازه ظرفیت کوچیک من بگو»
فکر کرد وگفت:
«همین دیگه ، امام حسین علیه السلام وسط میشینه ماهم حلقه میزنیم دورش، برای آقا خاطره میگیم.»
بهش گفتم:
«چی کارکنم تا آقا من روهم ببره »
نگاهم کرد وگفت: «مهدی! همه چیز دست امام حسینِ علیه السلام همه پرونده ها میاد زیر دست حضرت آقا، نگاه می کنه هرکسی روکه بخواد یه امضای سبز می زنه می برندش. برید دامن حضرت رو بگیرید.»
کتاب شهدا و اهل بیت
ناصرکاوه
خاطره ای از شهید جعفر لاله به روایت حاج مهدی سلحشور
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
4.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیا تاجوانم * بده رخ نشانم
که این زندگانی وفایی ندارد
#امام_حسین #امام_زمان #کربلا
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💫پارت(۱۳)
جلداول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝مژدگانی♡
🌷با صدای ناله های مادر هم زمان بنده و نعمت الله و محبوبه از خواب پریدیم، پدر لبخندی زد و گفت: برخیزید برای صبحانه شیر تازه برایتان گرم کرده ام
🌷 پرسیدم پس ننه کجاست؟ گفت: ان شاء الله بر می گردد. محبوبه گفت آقا جان! چرا ننه گریه میکند؟ پدر گفت: بچه ها مادرتان حال خوشی ندارد.
🌷تا این را شنیدیم، هر سه به سمت در دویدیم و پدر با عجله آمد و هنوز دستم بر حلقه ی در نرسیده بود که مچم را گرفت و با نگاهی تند و معنادار پرسید:
🌷کجا با این عجله؟ اشک ریزان جواب دادم پیش ننه تا او نیاید صبحانه نمی خوریم
در همین احوال مادر بزرگ، ناراحت و با تشتی ازخون آمد، اشاره ای به پدرم کرد و آهسته گفت: کار قابله نیست دکتر نیاید، کار هر دویشان تمام است.
🌷در میان گفت و گوی پدر و مادر بزرگ خود را درون اتاق ،انداختم
مادر را که باچشمانی گریان بی حال و بی رمق در وسط اتاق افتاده بودو فریاد خدا خدا می زد را دیدم و بی اختیار به سویش دویدم
🌷چی شده ننه؟ بلند شو صبحانه بخوریم قابله بر سرم داد زد: آهای پسر! برو بیرون از ترس صدای قابله و دیدن حال مادر به سمت ایوان فرار کردم
🌷پدرم برای آوردن پزشک به شهر رفته بود.
ادامه دارد.....
🔰کتاب ازقفس تاپرواز
راوی:هیبت الله برزگر(برادرشهید)