✍در اردیبهشت ۱۳۶۰ به نزد امام عزیز رفتیم تا صیغه ی عقدرا جاری کردند ،البته تازمان خواستگاری و نامزدی همیشه از خواهر ایشان خصوصیات اورا می شنیدم ،خیلی دوست داشتم که زودتر عقد کنیم تا بتوانم مستقیم باخودش حرف بزنم ودرکنارش فیض ببرم ،البته بعدها فهمیدم که علی هم همین احساس را داشته و میخواسته که زودتر محرم شویم تا بتوانیم بهتر همدیگر را بشناسیم.
سه ماه عقدکرده بودیم و دوم شهریور ۱۳۶۰ ازدواج کردیم و هشت ماه( زندگی مشترک داشتیم)که در عملیات آزادسازی خرمشهر در ۱۳۶۱/۲/۲۰ به فیض شهادت نائل شدند .
در آن زمان من دوماهه باردار بودم و بنابر وصیت خودشان نام فرزندمان را زینب گذاشتم.
📚نقل از همسر شهید
#شهید_علی_غلامپورمقدم
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
" شهیدبرزگر "💫
╭┅─────────┅╮
@ShahidBarzegar65
╰┅─────────┅╯
5.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا آسمان راهی نیست
تا آسمانی شدن راه بسیاراست.
التماس دعا
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
14.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب سه شنبه
۹خردادماه سال ۱۴۰۲
شب میلاد آقاجانمون رضا(ع)
ساعت ۸، ساعت عاشقی
حرم علی بن موسی الرضا(ع)
از زائرا جانمونید.
اگراشکتون جاری شد.این روسیاهوهم ازدعای خیرتون بهره مندکنید.انشالله
التماس دعا
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌹منطقه شرهانی در حال تفحص بودیم. کار هر روز را با توسل به یکی از اهل بیت (ع) شروع می کردیم.
آن روز ورد لب های مان یا امام رضا (ع) بود.
🌹مشغول کندن و زیر و رو کردن خاک ها بودیم که با عنایت امام رضا (ع) یک شهید پیدا کردیم.
🌹اما هیچ مدرک شناسایی همراهش نبود و برای ما زمینی ها گمنامِ گمنام بود.
اما یک برگه همراهش بود که رویش نوشته بود:
🌹«هر که شود بیمار رضا
والله شود وام دار خدا».
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
سلام بزرگواران
امروز میخام خاطره ازدواج پدرومادرشهیدبرزگر رو به روایت خواهرناتنی شهید (که واسطه ازدواج بوده) باهم بشنویم.بفرمایید👇
💫پارت ۴
جلد اول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهید محمدعلی برزگر🌷
📝خواستگاری
🌷یک روز صبح هنگام مشک زنی مادرم (سکینه) را درد زایمان گرفت و در بستر افتاد؛هراسان به دنبال قابله رفتم؛
مادرم در خودش می پیچید؛جفت پیش از تولد نوزاد؛از جنین جدا شده بود و هرکس پیشنهادی می داد؛ ننه آقا مقداری طلا نذر سلامتیش کرده و به نیت صدقه زیر بالش مادرم قرار داد؛
🌷پدر هم با زحمت مادرم را به حیاط آورد و به نیت سلامتیش گوساله ای را جهت قربانی دورش چرخاند؛چند اجاق از دیگ آب جوش در حیاط بر پا شده بود؛نوزاد به دنیا آمد ولی مادرم از دنیا رفت.
خواهران بزرگتر؛ متاهل ومستقل بودند وحالا من عهده دار مسولیت مادری شده بودم؛
🌷گاوی داشتیم که شیرش به داد نوزاد می رسید.
شش ماه از تولدخواهر کوچکم گذشت و هرروز پدرم گاو را برای هوا خوری و شیر جوشی در باغچه مجاور رها می کردو پس از ساعتی به دنبالش می رفت.
🌷 یک روز پدرم گاو را خون آلود باخود از باغچه آورد.
بدبختانه در غیاب پدرم گرگی از دیوار کوتاه باغچه خود را به گاو رسانده و او را زخمی کرده بود؛
🌷گاو از دنیا رفت و خواهر کوچیکم شیر هیچ گاویاگوسفندی را نخواست و بهره ای نبرده و پس از چند روز؛نوزاد شش ماهه از بین رفت و غصه پدرم بیشتر شد.
از طرف دیگر؛فاطمه؛دختر خاله بنده هم از پدر یتیم شدوهمراه مادرش به روستای ما یعنی رستم آباد مهاجرت کرد؛
🌷پدرم مرد مهربان و ثروتمندی بود؛وقتی دیدخاله زلیخا و دخترش جایی راندارند آنها را در یکی از اتاق های منزلمان مسکن داد.
با فاطمه احساس هم دردی میکردیم
و خاله کمک حال خوبی برایمان بود.
جوان بودم و خواستگاران بسیاری داشتم
🌷 ولی دلم برای پدرم می سوخت ؛
او قربانی ما شده بود.
فاطمه نوجوان بود و فکر هایی در سر داشتم؛؟؟؟؟
ادامه دارد.......
💫پارت(۵)
جلد اول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝(ادامه قسمت ۲خواستگاری )
🌷سرانجام دل به دریا زدم و یک شب زمستانی پدرم را در جریان تصمیمم قرار دادم و گفتم آقا جان! نمی شود که تو به پای ما بسوزی تا کنون هم آقایی کردی
🌷از تو خواهشی دارم دستم را رد نکن میخواهم اگر اجازه دهی، فاطمه؛ دخترِ؛ خاله زلیخا را برایت خواستگاری کنم
🌷پدرم پوزخندی زد و گفت: دخترم! میدانی تفاوت سنیم با او چقدر است؟ شاید نگران ازدواج خودت هستی؟
🌷چند ماه گذشت، خواسته ام را با خاله زلیخا مطرح کردم، او هم سکوت کرد. این دفعه تصمیم گرفتم با خود فاطمه موضوع را در میان بگذارم.
🌷فصل بهار بود، به بهانه پختنِ دلمه فاطمه را برای چیدن برگ مو به تاکستان پدر بردم واز او خواستگاری کردم
🌷 فاطمه از خجالت صورتش یک تکه مخمل شده بود. بر خلاف گذشته با کسی حرفی نمیزد و از پدرم گریزان بود
🌷چند روز بعد باز به بهانه شیردوشی او را به اصطبل کشاندم و پرسیدم از حرفم ناراحت شده ای؟
گفت دست بردار دختر خاله من یک رعیت زاده ام و حکم کنیز شما را دارم و اصلاً کفو ایشان ،نیستم
🌷گفتم اگر همسر دیگری جز تو پا به این خانه بگذارد از غصه دق میکنیم، ما به بودن و ماندن تو در این خانه راضی تریم
پرسید آیا ایشان خبر از خواسته دخترانش دارد؟ گفتم راضی کردن پدر با دو قطره اشک میسر می شود تو رضایت خودت را بگو بقيه کار را به من بسپار
🌷 فاطمه گفت: شما از بچگی به من لطف داشته اید اگر بخواهید کنیز شما می مانم و رضایتش را فهماند با خوشحالی دوان دوان سوی پدرم رفتم و گفتم آقا جان!
🌷مژدگانی بده فاطمه را راضی کردم پدرم خندید و گفت تو تا دختر خاله ات را بیچاره نکنی دست بردار نیستی، با پافشاری بسیار سرانجام پدر چهل ساله ام را به عقد دختر خاله نوجوانم در آوردم.
🌷روزگار خوش ما آغاز شد ازدواج کردم و در روستای مجاور؛ سیاه دشت ساکن شدم، هر روز که می گذشت نسبت به کاری که کرده بودم دل گرمتر میشدم
🌷با اینکه دختر خاله، همسر بابای ما شده بود ولی ذره ای از محبتش را دریغ نکرد بلکه برای خواهران یتیمم مثل یک مادر بودوخدابواسطه همین محبتهایش اورا مادرشهیدنمود.
🔰کتاب ازقفس تاپرواز
راوی:منوّره برزگر(خواهرناتنی شهید)
38.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹آخرش از قطار جا ماندیم......
جنگ هم ته کشید و ما ماندیم.....
طرف حساب دشمنان ملت ایران است
نه مسئولین.
کوفی نیستیم اماممان تنهابماند
🔰مداح: حاج مجتبی رمضانی
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🍂پنجشنبه است
می گویم تاکنون اندیشیده اید
که رفتگان
چه مهمانان بی دردسری هستند
وبا فاتحه ای شاد می شوند.
🍂یادمان نرود
زمین به تعداد آدمهای این کره خاکی حفره دارد.
پس یادکنیم
تا فراموشمان نکنند.
🍂ترسم چوبیایی ومن آن روز نباشم
ای کاش که من خاک سرکوی توباشم
آقاجان....تا دیرنشده
عجل لولیک الفرج.....❤️
اَللّهمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوآلِ مُحَمَّد
وعَجِّل فَرَجُهُم
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
⭕️ آیا میدانستید
شهید علی اکبر رجبی
اون تکاور 21 ساله ای بود که بخاطر پایین آوردن جنازه دختر ایرانی که بعثی ها به تیرک بسته بودند با تیربار سرش از بدنش جدا شد؟
همینقدر غریب و گمنام
همت کنید از گمنامی در بیاریم این شهید غیرت رو
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65