💫پارت (۱۵)
جلداول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝سوختگی ♡
🌷محمد شیر خواره بود و تازه چهار دست و پا راه می رفت با آمدن فصل بهار کارهایمان دو چندان شده بود.
🌷یک روز پس از نماز صبح چادر به کمر بستم و طبق معمول قوری چای را روی سماور زغالی گذاشتم تا دم بکشد خمیر نان را کنار کرسی گذاشته و رویش لحافی انداختم تا آماده شود.
🌷بچه ها غرق خواب بودند ، پاورچین مشک را از ایوان برداشتم و برای کره گیری به حیاط رفتم و با خدمتکار منزل مشغول تلنبه زدن شدم دامها زیاد بودند و کره گیری چندین ساعت طول میکشید.
🌷هنگام کار صدای جیغ محمد هراسانم کرد و از جا پریدم و بی اختیار سمت اتاق دویدم
🌷وقتی در چوبی اتاق را باز کردم با دیدن صحنه ای عجیب خشکم زد سماور زغالی با قوری چینی روی زمین سرنگون شده بود و از گلیم بخار بر می خاست
🌷بدتر از اینها اوضاع وخیم محمدم بود که می دیدم در سماور روی دستش افتاده بود و جیغ می کشید و دست و پا میزد، با دو دست بر سرم کوبیدم و گفتم شهربانو ،بیا محمدم از دست رفت.
🌷ترسیده بودم فوراً با قیچی لباسهای تنش را بریدم و او را درون چشمه ای که بیرون منزلمان و کنار در بود، خیساندم.
مهربانو راهم به دنبال حاج لیلا فرستادم.
از نگرانی می لرزیدم پدر محمّد طبق برنامه هر روزش به تاکستان رفته بود
🌷از صدای فریادم کم کم زنان همسایه از حادثه با خبر شدند هر کس مرهمی با خود می آورد. روغن زیتون، ماست سرکه تخم مرغ و ...
یک دست و هر دو پای محمد از شدت سوختگی پر از تاول شد.
🌷 زنان همسایه هر یک مداوایی میکرد.با شلوغی منزل هول و هراسم کمتر شد صحبت ها آرامم میکرد، دیگر احساس تنهایی نمیکردم.
🌷«صغری» به همراه شهربانو مشک میزدند و «خیرالنسا» با دمنوش عسل و نعنایش رمق به جانم میداد در همین موقع «حاج «لیلا با جعبه کمکهای اولیه به جمع زنان حاضر اضافه شد.
🌷 همه بادلهره به تماشا نشسته بودیم ولی او با پماد باند و گازسوختگی فرزندم را به خوبی پانسمان کرد. "حاج لیلا " باقیمانده وسایلش را به من داد و از نحوۀ پانسمان کردن برایمان گفت.
🌷گر چه برای دلبندم روزهای مداوا به سختی گذشت ولی با اجرای دستورات حاج خانم، حال محمدم روز به روز بهتر می شد
🌷 اگر کمکهای اطرافیانم نبود، شاید نمی توانستم به این سرعت شاهد بهبودی فرزندم باشم.
🔰کتاب ازقفس تاپرواز
راوی:مادرشهید
17.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید؛ به اسمِ آزادی
📺 فیلم کمتر دیده شده از امام خمینی(ره):
🔰شما فساد و فحشا را آزادی میدانید!!!
💠 مطالبهٔ همگانی اصلاح و تقویت لایحه عفاف و حجاب از مسئولین
🔰انتشار و اطلاع رسانی نمایید...
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
💠شهیدی که تماشاچی در تشیعش را شفاعت میکند💠
▫️ 27 سال از شهادت و مفقودی حمیدرضا گذشته بود. خواهرش دیگر طاقت دوری نداشت؛ رفت کنار مزار شهید پلارک، همرزم برادرش، او را به حضرت زهرا (س) قسم داد که خبری از برادرش حمیدرضا به او بدهد. گفت: « به حمید بگو به خواب خواهرت بیا و خبری از خودت بده!»
🔻خواهرش با گریه تعریف می کرد: « فردای آن روز خواب دیدم جمعیت زیادی در بلوار سردار جنگل در منطقه پونک تهران در حرکت هستند. صدای حمیدرضا را شنیدم؛ گفت: «خواهر این ها همه برای تشییع پیکر من آمده اند و به اذن خدا همه ی آنها را شفاعت خواهم کرد. بعد اشاره به عابری کرد که در کنار جمعیت بود اما توجهی به آنها و شهدا نداشت، گفت: « حتی او را هم شفاعت خواهم کرد..
از خواب که بلند شدم فهمیدم در بوستان نهج البلاغه تهران، شهید گمنام تشییع و تدفین کرده اند. بعدها با پیگیری خانواده ی شهید و آزمایشات dna هویت این شهید اثبات شد.
اگر به بوستان نهج البلاغه تهران رفتید، در کنار مزار شهیدِ وسط یادمانِ شهدای گمنام که متعلق به یکی از ریشوهای با ریشه ، شهید حمیدرضا ملاحسنی است.
شهید #حمیدرضا_ملاحسنی🕊🌹
📚منبع: کتاب راز رجعت
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
21.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صوت واقعی شهیدبرزگردرموردشهدا
شهدا رفتند وطریق رفتن را به ما آموختند.
تاریخ ضبط صوت:۱۷ اردیبهشت۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۱۱ شهریور۱۳۶۵
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
بوی عطر عجیبی داشت
نام عطر رو که می پرسیدیم جواب سر بالا می داد
شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود:
به خدا قسم هیچ وقت به خودم عطر نزدم
هر وقت خواستم معطر بشم از ته دل می گفتم:
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
شماهم خودتونو معطر کنید🌸
شهید #حسینعلی_اکبری🕊
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
نماز اول وقت سیره شهدا
🍋 نماز مثل لیمو شیرینه باید زود ادا شه چون اگر وقتش بگذرد تلخ میشه" همین جملهاش راغب میکرد که نماز اول وقت بخوانیم اما هیچ وقت نمیگفت بلندشید الان نماز اول وقت بخونید.
مدافعحرم
شهیدداوودمرادخانی
یادش گرامی وراهش پررهرو
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
"شهید برزگر"💫
╭┅─────────┅╮
@ShahidBarzgar65
╰┅─────────┅╯
🌹 هرچند که آوینی، همت و حاج قاسم ها رفتند اما هم دشمن بداند و هم ما بدانیم که:👇
🔹بال پرواز گشایید که پرها باقیست،
بعد از این باز سفر، باز سفرها باقیست.
🔹پشت بت ها نشود راست پس از ابراهیم،
بت شکن رفت ولی باز تبر ها باقیست.
🔹گفت فرزانه ای هر روز شما عاشوراست،
جبهه ها باقیست، شمشیر و سپر ها باقیست.
🔹جنگ پایان پدر های سفر کرده نبود،
شور آن واقعه در جان پسر ها باقیست.
🔹گر چه پیروزی از آن من و تو خواهد بود،
شرط ها باقیست، اما و اگر ها باقیست.
🔹شرط اول قدم آنست که مجنون باشیم،
در ره منزل لیلی که خطر ها باقیست.
🔹نیست خالی دل ارباب یقین از غصه،
فتنه ها می رود و خون جگر ها باقیست.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
3.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج غلامعلی کویتی پور
🌹چنگ دل آهنگ دلکش می زند ....
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💫پارت (89)
جلد دوم کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝قطره خــــــــون ♡
🌷چند ماهی می شد که از محمدم خبری نداشتم، شاید برخی بگویند شما چندین فرزند داشته ای!!؟
ولی انسانی که ده انگشت دارد اگر بر اثر حادثه ای یک انگشت او قطع شود ،نُه انگشت باقی مانده نمی توانند نبود او را جبران نمایند .
🌷باور کنید مادران شهدا فرزندان خود را همچون سایر مادران دوست میدارند ،
وقتی پای ارزشهای اسلامی در میان باشد باید سکوت اختیار کردو رضایت به رفتن داد، اگر راضی به رفتنش نمی شدم ارادتم به اهل بیت جز شعار چیزی نبود، انسان با عمل است که در امتحانات پیروز میشود.برای همین سه پسرم اعزام شدند ولی محمد برنگشت.
🌷 جنگ و دفاع آزمونی برای رفتگان و ماندگان بود ، تصورش هم برای مادری که نوزده سال در نبود پدر با خون دل، پسرش را به بلوغ رسانده و اکنون خداوندامانتش را می طلبد تااعتقاد و احساس تو را بیازماید ، جانکاه وسخت است....
🌷وقتی سالها منتظر میشوی تا دامادی پسرت را ببینی،
تابوتش را می آورند وجوانت را در قبر می گذارند ،هزاران بار می میری و زنده میشوی. زمان جنگ تحمیلی بود
مرد و زن هریک به نوبۀ خویش خدمتی برای وطن میکردند؛
مردان می جنگیدند و زنان درپشت جبهه خوراک و پوشاک تهیه می کردند .
🌷محمد آن روزها مفقودالاثر بود،
خانه ماندن برایم دشوار شد و خودم را به پایگاه خدمت رسانی بانوان میرساندم، کلاه و دستکش می بافتیم
ادامه دارد.....
راوی مادرشهید
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💫پارت(90)
جلددوم کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝ادامه قسمت قطره خون♡
🌷اغذیه بسته بندی میکردیم و ....
چندین ماه گذشت ولی خبری نشد، هرجا که روزنۀ امیدی داشتیم رفتیم ، و سراغ گرفتیم ولی بی فایده بود بیقرارتر از هر روز به پایگاه میرفتم.
تاشایدنشانی ازفرزندم بیابم.
🌷تا اینکه یک شب خواب دیدم؛ شخصی نورانی(ثارالله) با صورتی پوشیده به طرفم آمد و دستش را مقابلم گشود و گفت :در مُشتم توجه کن ....
وقتی مشتش را باز کرد خون در کاسۀ مشتش می جوشید رو به من کرد و گفت : پسرت در زمین فرو رفته بود ولی به خواست خداوند به سوی تو باز میگردد .
پرسیدم:ولی پسرم مفقود الاثر است.
دوباره گفت: دستت را کاسه وار زیر دستم بگیر تاامانتت را تحویل دهم. به فرمایش ایشان عمل کردم و او کاسۀ مشتش را خم کرد و تنها یک قطره خون در دستم گذاشت و رفت.
🌷از صدای اذان صبح بیدار شدم، نماز خواندم، کارهای روزانه ام را انجام داد م ولی باز فکرم درگیر رؤیای دیشب بود قلبم تندتند میزد از حیاط بیرون زدم و همسایه ای که محرم اسرارم بودرا ملاقات کردم
ولی نمی دانم چرا خوابم را فاش نکردم، پرسید: چرا بیقراری ؟
🌷گفتم: دلم برای محمدم تنگ شده .
گفت: این که غصه ندارد، همین الان جمعی از زنان محل را خبردار می کنم
به حرم امامزاده وگلزارشهداکه برویم خود به خود آرام میشوی.
قبول کردم و به حرم امامزاده رفتیم و بیتوته کردیم.در آنجا همسایه ام خواب عجیبی دید و گفت : دیدم توسط یک نامه خبر از شهید آوردند.
🌷آنچه دیده بودم واقع شد دانستم که پسرم در راه برگشت به خانه است.
چند روز بعد خواب هر دو همسایه تعبیر شد و گروه تفحص فرزندم رابا پیکری سالم ازخاک اربابش حسین (ع)پیدا نمودندو بالاخره پس از ماهها چشم انتظاری
محمدم را به آغوش کشیدم.
🔰کتاب ازقفس تاپرواز
راوی:مادرشهید
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌸دست به خیر
توی خیریه امیرالمومنین(ع) سرپرستی چند بچه یتیم را برعهده داشت. ولی به هیچ کس نگفته بود. یک بار با منزل مان تماس گرفتند و حمید را برای جشن خیریه دعوت کردند. آن جا بود که ما فهمیدیم حمید دستی توی این کارها دارد. یک بار هم مرغ فروش محله مان از مادرم پرسیده بود:«حاج خانم به سلامتی مجلس داشتین؟ آخه حمید آقا دیروز اومد یک عالمه مرغ برد.» مادرم توی خانه پا پی اش شده بود و ازش پرسیده بود:«حمید اون همه مرغو دیروز برای چی می خواستی؟» آخرش کاشف به عمل آمده بود که مرغ ها را توی محله پایین شهر سبزوار بین فقرا تقسیم کرده. گاهی اگر یک بچه آدامس فروش توی خیابان می دید، دستش را می گرفت و می برد مغازه برایش خرید می کرد. تازه خیرش فقط به آدم ها محدود نبود. هرچند وقت یک بار می دیدی، کبوتری، گنجشکی چیزی توی دستش گرفته و به خانه آورده است. می گفت:«پرنده بیچاره بالش شکسته افتاده بود گوشه خیابون آوردم زخمشو ببندیم.»
راوی: خواهر شهید
✍ مریم برزویی
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65