🌷گنده لات هایی که با نفس امام خمینی، شهید شدند (۱)
🌟کسی ﺟﺮﺍﺕ این رو ﻧﺪﺍﺷﺖ که ﺑﺎ ﺷﺎﻩ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺍﯾﺮﺍﻥ سر یک ﻣﯿﺰ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﻩ، اما ﻃﯿﺐ مینشست. ﮔﻨﺪﻩ ﻻﺕ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺷﺎﻩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ می خوﺍﺳﺖ مجلسی ﺧﺮﺍﺏ ﺷﻪ، می گفت ﻃﯿﺐ...
🌟یک ﺭﻭﺯ ﺷـﺎﻩ به طیب گفت ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﭘﻮﻝ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻡ، ﺑﺮﻭ یه مجلس ﺭﻭ ﺧـﺮﺍﺏ ﮐﻦ. گفت کجا؟... ﻃﺮﻑ ﮐﯿﻪ؟... ﺷـﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻓـﻼﻥ جا، ﺳﯿﺪ ﺭﻭﺡ ﺍﻟﻠﻪ خمینی. ﻃﯿﺐ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩ و گفت ﮐﯽ!؟... گفتی ﺳﯿﺪ ﻫﺴﺖ؟ ﺷﺎﻩ گفت ﺁﺭﻩ...
🌟طیب گفت ﻧﻪ ﻣﺎ نیستیم، ﻣﺎ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪ حضرﺕ ﺯﻫﺮﺍ (س) ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺍفتیم!.. ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ دستور میدهم شکنجه ات می کنند، می کشمت.
🌟طیب گفت ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ می کنی ﺑﮑﻦ ﻣﻦ ﺑﺎﻓﺮﺯﻧﺪ حضرﺕ ﺯﻫﺮﺍ (س) ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘـﻢ. آنقدر شکنجه اش کردند که ﻃﯿﺐ هیکلی، لاغر لاغر شد ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ او را ﺍعدﺍم ﮐﻨﻦ، ﯾﮑﯽ گفت ﻃﯿﺐ ﭘﯿﺎمی ﺑـﺮﺍی ﺍﻣﺎﻡ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟...
🌟ﮔﻔﺖ ﻣﻦ سید روحالله رو نمیشناﺳﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﻬﺶ بگین، ﻃﯿﺐ گفت ﺍﻭﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺷﻔﺎﻋﺘﻢ ﮐﻦ... ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺎم طیب روﭘﯿﺶ ﺍﻣـﺎﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺖ طیب نیاﺯﯼ ﺑﻪ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻣـﻦ ﻭ امثـال ﻣـﻦ ﻧـﺪﺍﺭﻩ، ﺍﻭﻥ ﺩﺭ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺍﻣﺖ رو ﺷﻔﺎﻋﺖ می کنه...
🌟 ﺍﯾﻦ شد ﮐﻪ طیبی که ۶۰ ساﻝ ﻧﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺧـﻮاﻧﺪ و ﻧـﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﮔﺮﻓﺖ ، مثل حُرّ ﻓﻘـﻂ ﺍﺩﺏ ﮐﺮﺩ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫـﺮﺍ (س) ، لیاقت پیدا کرد کـه ﻃﻠﺒﻪ ﻫﺎی ﻗـﻢ ﺟﻤﻊ ﺷـﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ۶۰ ﺳﺎلش رو ﻗﻀﺎﺀ ﮐﺮﺩﻧﺪ...
❤️حرمت گذاشت هرکه به زهرا عزیز شد
🔰کتاب لات لوت ها و مشتی ها, ناصر کاوه
برشی از زندگی شهید طیب حاج رضایی
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
در رحمت خدا همیشه باز است
و فانوس قشنگش همیشه روشن
فکرت را از همه این
اما و اگرها دور کن
ترس و ناامیدی و تردید را
به خاک بسپار
و امید و صبر را
راه زندگیات قرار بده
شبتــون آرام در پناه خدا
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
4.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍تکلیف سنگین
پیامبر پیشِ چشم عربها زانو زد و دست حضرت زهرا را بوسید و گفت فدات بشم 👌
✍محبت کلامی به دختر باعث میشه بیرون از خانه توجهش به محبت پسران جلب نشه
#تربیت_فرزند
#دختر
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
❣یک بندهی خدایی تازه تو محلهی ما آمده بود. نمیدانم اهل کجا بود. یک روز من و داوود داشتیم از کنار منزلش میگذشتیم. از خانهاش آمد بیرون و صدایمان کرد.
بعد از سلام و علیک و چاق سلامتی گفت: فردا شب عروسی پسرمه. خواستم شما رو برا صرف شام دعوت کنم. انشاءالله تشریف بیارید.
گفتم: مبارک باشه. چشم. انشاءالله خدمت میرسیم. خداحافظی کردیم و آمدیم.
به داوود نگاه کردم. کمی پکر شد و دمغ. انگار تایرش پنچر شد! راحت نبود که بخواهد فردا شب توی آن مجلس بیاید. بهم گفت: من نمییام. ممکنه نوار و آهنگ مبتذل بذارن و مجلسشون مجلس گناه باشه.
غذایمان را که تمام کردیم، بلند شدیم تا برویم. اما یکدفعه صدای موسیقی مبتذل و تندی بلند شد. به داوود نگاه کردم. یکدفعه رنگش پرید. حس کرد شیطان دارد پردههای گوشش را میدرد. دیگر یک لحظه نماند. ندانست چطور کفشش را پوشید و از خانه بیرون زد.
برشی از کتاب همسایه پیامبر، خاطرات و زندگی سردار شهید داوود دانایی
خاطراتی ازشهید #داوود_دانایی
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزی که شیطان تمام وسایلش رو فروخت
گران ترین وسیله او به نظر شما چی میتونه باشه؟
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#اسرارالهیآرامش 👈 عضویت 💌
🌺🌿🌺🌿
"شهیدبرزگر"
@ShahidBarzegar65
🦋مظلوم ترین مادر شهید....
🕊من وفرزندم را اسیرکردند.
به پسرم گفتند:به خمینی توهین کن
ولی اوقبول نکرد.
من تنهامادرشهیدی هستم که
منافقین بچه ام راجلویم سربریدند.
🕊شکمبچه ام را دریدند وجگرش رادرآوردند.
سپس باساتورفرزندم راقطعه قطعه کردند. ومن ۲۴ساعت با این بدن تنهاماندم .
🕊خودم بادستم برایش قبرکندم
کفن کردم ودفنش کردم.
🥀بیادشهیدیوسف داورپناه
🕊یادشان گرامی وراهشان باقی....
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
🌤فرض کن حضرت مهدی به توظاهرگردد
🌤ظاهرت هست چنانی که خجالت نکشی
باطنت هست پسنددل صاحب نظری
🌤خانه ات لایق اوهست که مهمان گردد
لقمه ات دَرخورِ او هست که نزدش ببری
🌤پول بی شبهه وسالم بدهی ازجیبت
داری آنقدرکه یک هدیه برایش بخری
🌤حاضری گوشی همراه توراچک بکند
باچنین شرط که درحافظه دستی نبری
🌤واقفی برعمل خویش توبیش ازدگران
میتوان گفت توراشیعه اثناعشری
دوستان صاحب نظرم
یادتون نره منوهم دعاکنید.🤲
2.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍روزی شاگرد یک حکیم از او خواست که به او درسی بهیادماندنی دهد.
🌊 حکیم از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد.
سپس مشتی از نمک را داخل لیوان ریخت و از او خواست آن آب را بخورد.
شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آن را بخورد.
🌊استاد پرسید:مزهاش چطور بود؟
شاگرد پاسخ داد: خیلی شور است، اصلاً نمیشود آن را خورد.
حکیم از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند.
🌊 رفتند تا به رودخانهای رسیدند، استاد از او خواست تا نمکها را داخل رود بریزد. سپس یک لیوان آب از رود برداشت و به شاگرد داد و از اوخواست آن را بنوشد.
🌊 شاگرد بهراحتی تمام آب داخل لیوان را سر کشید. استاد این بار هم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید.
شاگرد پاسخ داد:
معمولی بود.
🌊حکیم گفت:رنجها و سختیهایی که در زندگی با آنها روبهرو میشویم همچون مشتی نمک است.
اما این روح انسان است که هرچه بزرگتر و وسیعتر میشود، میتواند بار آن همه رنج و اندوه را بهراحتی تحمل کند.
🌊بنابراین سعی کن یک دریا باشی، نه یک لیوان آب.
💌ربِّ اشْرَح لي صَدری و یَسِّر لی أمری
پروردگارا! سینههایمان را گشاده و کارمان را آسان کن.
سوره طه 25🪴
#آرامش_با_قرآن
#اسرارالهیآرامش 🦋👇
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
Join🔜 eitaa.com/joinchat/3278307328Cea4aca301a
🌺🌿🌺🌿
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💫پارت (۱۸)
جلداول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝ایرج♡
🌷پنج فرزند کوچک داشتم یک روز صبح زود مثل همیشه از خواب بیدار شدم تا از کارهایم عقب نمانم روی بهارخواب را جارو می کردم که با صدای گریه فرزند سه ماهه ام؛ ایرج به خود آمدم.
🌷سراغش رفتم و فکر می کردم از گرسنگی برخاسته ولی وقتی او را در آغوش کشیدم از داغی دست و پیشانی تبش را احساس کردم.
🌷با دستپاچگی او را پاشویه کردم و از شدت نگرانی فرزندم را با چادر به پشتم بستم و مشغول کار شدم پس از آن بچه ها بیدار شدند و سر سفره صبحانه متوجه دانه های قرمز رنگ روی صورت هیبت الله و محمّد شدم دلهره وجودم را فرا گرفت.
🌷در هر نیم روز یک سرویس از روستا به شهر مسافر می برد. چادر پوشیدم و شتابان خودم را به جاده رساندم از پیرزن همسایه پرسیدم هنوز سرویس نیامده؟
پاسخ داد:نیم ساعت پیش حرکت کرد و رفت
🌷 دنیا روی سرم خراب شد باید تا فردا منتظر می ماندم هر ساعتی که میگذشت حال بچه ها وخیم تر می شد، صورتشان مثل پارچه ای مخمل گل انداخته بود.
مثل مرغ پرکنده تا صبح روی پیشانی هر سه دستمال خیس می کشیدم.
🌷شب از نیمه گذشته بود وضو گرفتم با خدایم خلوت کردم نماز حاجت خواندم. ناخودآگاه جمله ای روی زبانم جاری شد و گفتم
خدایا : هر سه فرزندم را به تو می سپارم
🌷اگر شفای آنها را مصلحت میدانی برایم ،نگهدارشان
ولی اگر قرار است و امانتت را پس بگیری، مرا با کوچکترین فرزندم امتحان کن
ادامه دارد.......
💫پارت (۱۹)
جلداول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝( ادامه قسمت ایرج)
🌷 زیرا هیبت الله و محمد نسبت به ایرج بزرگترند و خون دلها برای بزرگ شدنشان خورده ام.
صدای اذان در گوشم پیچید: الله اکبر .
🌷صبح سرویس آمد و به اتفاق همسرم بچه ها را به کلینیک شهر بردیم. پزشک بچه هایم را معاینه کرد و گفت: هر سه به بیماری سرخک مبتلا شده اند دارو تجویز کرده و به روستا بازگشتیم.
🌷چند روز گذشت و حال هیبت الله و محمّد رو به بهبودی رفت ولی پسر کوچکم «ایرج» تبش پایین نمی آمد و حالش خوب نبود.
🌷صبح روز بعد به خیال اینکه ایرج خوابیده ، نان پختم ؛ پای کرسی را نظافت کردم ؛ ملحفه ها را شستم و با خیال راحت به اتاق برگشتم و نگاهی به گهواره انداختم.
🌷بچه تکان نمی خورد،بالای سرش رسیدم نمیدانم چه وقت از دنیا رفته بود که من بی خبر بودم.
این عهد و انتخابی بود که با خدایم بسته بودم گر چه بسیار سخت و جانکاه بود
🌷ولی خدادو امانت دیگرش را آنجا به من بخشید همسرم به شکرانه تندرستی دو فرزند دیگرمان گوسفندی قربانی کرد و بین نیازمندان تقسیم کرد.
🌷سالها گذشت وباشروع جنگ تحمیلی نعمت الله؛ هیبت الله ؛محمدعلی عازم دفاع ازمیهن شدند.
دوریشان برایم سخت بود.
ناگاه عهدوانتخاب کودکیشان یادم آمد.
دوباره برسرسجاده باخدایم خلوت کردم وازاوخواستم تا اگرقراراست مرابا داغ فرزندامتحان کند.محمدم رابرای قربانگاه انتخاب نماید.
🌷به فکرخودم نبودم اما تنها دلیلم این بودکه نعمت الله وهیبت الله متاهل بودندوصاحب فرزند.
اما محمدمجردبودوهیچ چشم انتظاری جزمن نداشت.
الحمدالله بازهم خدا خواهشم را اجابت نمود ومحمدم را برای این رسالت بزرگ انتخاب نمود.
🔰کتاب ازقفس تاپرواز
راوی:مادرشهید