با چند تا از خانواده هاے سپاه،
توے یہ خونہ ساڪن شده بودیم.
یه روز که #حمید از منطقه اومد،
بہ شوخی گفتم:
"دلم می خواد یہ بار بیاے و ببینے
اینجا رو زدن و من هم کشته شدم!!
اونوقت برام بخونے؛
فاطمه جان! #شهادتت مبارک!"
بعد شروع کردم به راه رفتن...
و این جمله رو تڪرار ڪردم......!
دیدم از #حمید صدایی در نمیاد!.
نگاه کردم، دیدم داره گریه میڪنه...،
جا خوردم!!
گفتم: "تو خیلی بی انصافے!!
هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو ندارے و نمیزارے من گریه کنم!!
حالا خودتـــ نشستی و جلوے من گریه میکنی؟!!"
سرش رو بالا آورد و گفت:
"فاطمه جان!! به خداقسم!!
اگه تو نباشی...،
من اصلا از جبهه بر نمی گردم....!!!"
راوی:همسرشهیدباکری
شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
یکی ازم پرسید:
شما چطور میتونستین زندگی کنین قبلاً؟!
بدون تکنولوژی
بدون اینترنت
بدون کامپیوتر
بدون تلفن همراه
بدون ایمیل
بدون شبکههای مجازی؟!
پاسخ دادم:
همانطور که نسل تو امروز میتونه
بدون دلسوزی
بدون خجالت
بدون احترام
بدون عشق واقعی
بدون فروتنی
زندگی کنه
ماصبحا باصدای پرنده ها وخش خش جاروی مادروبوی نم خوش خاکای آب پاشی شده ونون روی والوور ؛ و موج عوض کردنای رادیوی بابا بیدار میشدیم.
بعد از مدرسه هم مشقامون رو مینوشتیم
و تا آخر شب مشغول بازی بودیم
بازی واقعی
ما با دوستان واقعی بازی میکردیم
نه دوستان مجازی
ما خودمون با دستهامون بازیهائی مثل
هفت سنگ؛و بادبادک و فرفره میساختیم وبایه قل دوقل ولی لی وتیله بازی ساعتهارو مثل برق ردکردیم.
ما تلفن همراه و دی وی دی و پلی استیشن
و کامپیوتر شخصی و اینترنت نداشتیم
ولی دوستان واقعی داشتیم که تو روزهای بارونی با یه چتر میرفتیم مدرسه و توی تابستوناش کیم دوقلومون رو باهاش نصف میکردیم
ماباساعت مچی کامپیوتری؛آتاری ومنچ ومارپله دلخوش بودیم.
ما آب از مغازه نمیخریدیم چون دم در هر خونه یه شیر آب بود،برای همه رهگذرای تشنه....
نسل ما توی سوپریاش بزرگ ننوشته بود
لطفاً با کارت خوان فقط خرید کنید
سر هر کوچه یه بقالی بود که یه دفتر نسیه
داشت برای اونائی که دستشون تنگ بود
موقع ما تختخواب مد نبود اما خوابیدن
توی رختخوابهای گل گلی روی پشت بام وبهارخواب از هر خوابی شیرینتر بود
ما موبایل نداشتیم ولی عوضش در خونه
همسایه و فامیل باز بود تا هر جا
میخواستیم زنگ بزنیم
خانوادههامون هم به علت ترافیک سنگین
دیر به مهمونیا نمیرسیدن، زودتر میرفتن
با کمک هم سبزی پاک میکردن وگندم مجلس امام حسینی آسیاب میکردن؛
ما لایک کردن بلد نبودیم اما عوضش
نسل ما استاد مهربونی و دلجویی بود
ما نسل آلاسکا دونه ای ۵تومن
شیر شیشهای ۱۰تومن هستیم
ما بلاک کردن نمیدونستیم چیه
نسل ما دلها بی کینه بود
تو مرام ما قهر و کینه نبود
تو نسل ما کسی پیتزا برامون دم در
نمیآورد اما طعم خورشت آلومامان و
نون و کبابی که آقام لایه روزنامه از بازار میخرید و با هزار تاپیتزا عوض نمیکنم
تو نسل ما فست فود معنی نداشت
اما ساندویچ پنیر وکیک و کانادای شیشهای لذتی داشت که هنوز یادشیم.
ما نسلی بودیم که تو مراممون
نامردی و بی غیرتی و آدم فروشی نبود
ما سِت تولد نداشتیم اما تولدامون پر بود
از کاغذ کشیهای رنگی رنگی
کادومونم عروسک وماشین کوکی بود
آخرعیدقلکامون پرمیشدازسکه وده بیست تومنی کاغذی
ما عروسی را به جای هتل و تالار و سالن تو خونه همسایه و تو حیاط چراغونی برگزار میکردیم
مامثل بزرگتراتاچهلم بابچه های مصیبت زده همراه میشدیم.
ما نذری هامونو توی ظرف یکبار مصرف نمیدادیم، توی چینی گل سرخی پخش میکردیم و همسایه مون تو ظرف خالیش نقل یا نبات پر میکرد
ما چراغ مطالعه نداشتیم عوضش
مشقهامون رو زیر نور چراغ گردسوز
با علاالدینی که همیشه روش یه کتری
چایی هل دار بود مینوشتیم
ما مبل روکش شده نداشتیم اما پشتی
و پتوی ملافه سفید دور تا دور اتاق بود تا
هر وقت مهمون اومد احساس راحتی کنه
ما اگر کاسه گل مرغی سر طاقچه رو
تو شیطنت بازیهای کودکانه میشکستیم
ننه آقا دعوامون نمیکرد تازه برامون
اسفند آتیش میکرد، تخم مرغ میشکست
میگفت قضا بلا بود خدا رو شکر خودت
چیزیت نشد
ما هزار جور پزشک متخصص و دراگ
استور نداشتیم عوضش چایی نبات و
عرق نعنای مادرمون دوای هر دردی بود
ما از ذوق یه پاک کن عطری، یه مداد
سوسمار نشان، یه جعبه مدادرنگی
یه دفترچه نقاشی یاکتاب قصه تا صبح خوابمون نمیبرد
ماباکوچیکترین چیزا بزرگترین دلخوشی روداشتیم.
اماحالا هیچ رفاهی توی دنیای حقیقی بچه هامونوشادنمیکنه ومجبورن پناه بیارن به دنیای مجازی.
ما نسل منحصر به فردی بودیم چون
آخرین نسلی بودیم که به حرفهای معلماگوش کردیم و اولین نسلی شدیم که حرف بچهها رو گوش کردیم.
یادش بخیر.....
محرم فرصت خوبیه بچه هاروازدنیای مجازی بادنیای حقیقی خودمون همراه کنیم.
ما یک نسخه با تیراژ محدود هستیم
تاریخ مثل ما نخواهد دید
ما بی نظیرترین و منقرض شده ترین
نسل تاریخیم.
التماس دعا
🧡 اللهم عجل لولیک الفرج
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
5.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂حاجیان جمعند دورِهم همه
پس کجارفته حسینِ فاطمه؟
🍂حاجیان رفتند یکسر درمنا
پس چرااورفته سوی کربلا
🍂اوبجای موی سر؛ سَر می دهد
قاسم وعباس واکبرمی دهد
🍂سعی حجِ اوصفا باخنجراست
مروه اش قبرعلی اصغراست.
🍃آجرک الله یا صاحب الزمان
سرت سلامت آقاجان....تسلیت
التماس دعاازهمه شماخوبان.
اگراشکی درماتم ارباب عالمین ازچشمان مبارکتان چکیددعابرای فرج امام زمان رو فراموش نکنید.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
هم قد گلوله توپ بود . . .
گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟
گفت: با التماس!
گفتم: چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟
گفت: با التماس!
به شوخی گفتم: می دونی آدم چه جوری شهید می شه؟
لبخندی زد و گفت: با التماس!
تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده . . .
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💠 بزرگیمیگفت:
"شک نکنوقتیبہیہشہـیدفڪرڪردی،
یا اومدی کانالش چندلحظہقبلش،،
همونشهیدداشتہبہتوفکرمیکرده!"
🔺تاحالا به کدوم شهید فکر کردی؟؟
یا باهاش آشناشدی؟؟؟!
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🍄وقتی دائم بگويى گرفتارم،
هیچ وقت آزاد نمیشوى،
وقتی دائم بگويى وقت ندارم،
هیچوقت زمان پیدا نمی كنی،
🍄هیچوقت فردا فردانکن
وقتی دائم بگويى فردا انجامش میدهم،
آن فردای تو هیچ وقت نمیايد!
🍄وقتی صبحهااز خواب بیدار میشويم
دوانتخاب داریم:👇
1⃣یا برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم،
2⃣یا بیدار شويم و رویاهايمان را دنبال كنیم.
انتخاب با ماست!
🍄وقتی در خوشی و شادی هستی
عهد و پیمان نبند!
زندگی، برگ بودن در مسیر باد نیست،
امتحان ریشه هاست.
✍ پروفسور یحیی باقرزاده
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
یادمه بچگیام ؛با پدرم رفته بودیم شهربازی، توی صف خرید بلیط ، يه زن و شوهر با ٤ تا بچه شون جلوی ما بودند.
وقتی به باجه رسيدند و مسئول باجه قیمت بلیط هارو بهشون گفت، ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند...!!
ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس ١٠ تومانی بیرون آورد و روی زمین انداخت، سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد. مرد که متوجه موضوع شده بود، بهت زده به پدرم نگاه کرد و گفت: متشکرم آقا...!!
مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچه هايش شرمنده نشود، کمک پدرم را پذیرفت؛
بعد ازينکه بچه ها همراه پدر و مادرشان داخل شهربازی شدند، ما آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم.
"آن زیباترین شهربازی بود که به عمرم رفته بودم"
سعی کنیم ثروتمند زندگی کنیم ، بجاى آنكه ثروتمند بمیریم.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🔹یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس به نام سرکار خانم موسوی تعریف می کردند که :
🔹یک روز که در بیمارستان بودیم حمله شدیدی صورت گرفته بود...
🔹مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند.اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود.
🔹در بین همه آنها وضع یکی از آنها خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود...
🔹وقتی جراح این مجروح را دید به من گفت که بیارمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم.
🔹من آن زمان چادر به سر داشتم.دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم .
🔹همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را در بیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
❣"من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم."
🔹چادرم در مشتش بود که شهید شد.
👈 از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.
📗کتاب کلید اسرار _ ص ۳۷۶
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65