2.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#امید...یعنی رسیدن به قله موفقیت
*وقتی خدا بخواهد که تو ایستاده باشی، هیچ نیرویی نمیتواند تو را خم کند.*
به درخت نگاه کن!
قبل از اینکه شاخه هایش
زیبایی نور را لمس کند،
ریشه هایش تاریکی را لمس کرده!
گاه برای رسیدن به نور،
بایـــــــــد از تاریکی ها گذر کرد!!
✨اللهم عجل لولیک الفرج
🛑شهیدی که همزمان با حاجقاسم در یمن به شهادت رسید!
🔸درست در ساعت اولیه بامداد ۱۳دی ۱۳۹۸، همان دقایقی که شهید حاج قاسم سلیمانی توسط دولت جنایتکار آمریکا در فرودگاه بغداد ترور شد، ایران اسلامی شهیدی دیگر را در پهنهی سرزمین مقاومت تقدیم کرد.
🔸پاسدار شهید مصطفی محمدمیرزایی در عملیات ترور ناموفق سردار شهلایی در شهر صعده یمن براثر اصابت موشک آمریکا به شهادت رسید.
🔸شهید محمدمیرزایی پاسدار سپاه قدس بود اما یک محله او را خطاط ماهر، باربر صلواتی و اوستاکار با انصاف میدانستند. کسی خبر نداشت او امین حاج قاسم و مهندس مختلکردن سیستم ارتباطی گروهک های تکفیری است.
💐هدیه به روح مطهر شهید صلوات
📿اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد📿
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨داستان تکان دهنده...
یا قمــر بنیهاشـــم!
یا مرگ مـن رو بده؛
یا مرگِ اون مأمـور رو که نذری من رو از دستم گرفت
#معرفتی
@ShahidBarzegar65
816.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"ای آن که غمت مسئله آموز من است
شور غم تو در دل پرسوز من است
روزی که حسین! بر تو من گریه کنم
سوگند به توکه بهترین روز من است . . .
یا حسین (ع) پاسپورتش با من
طلبیدنش با تو باشه؟!
💚✨اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ
🕊✨وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ
💚✨وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ
🕊✨وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ
( خدا روزی رسونه )
به یه کارگری گفتن:
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ.
ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘﻢ : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳتم ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮنه .
ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ.
ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﻫﺎﻥ، ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجر ﭘﯿﺶ ﺗﻮحق ﻧﺪﺍﺭﻩ؟
همسر شهید باکری فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا تعریف می کند :
« روزی در حالی که آقا مهدی ، از خانه بیرون می رفت
به او گفتم : چیزهایی را که لازم داریم بخر . گفت : بنویس .
خواستم با خودکاری که در جیبش بود بنویسم ،
با شتاب و هراس گفت :
مال بیت المال است و استفاده شخصی از آن ممنوع است و حتی اجازه نداد چند کلمه با آن بنویسم »
61.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌دوستان:
چله زیارت عاشورا شروع شده...
"یا صاحب الزمان"
آجرک الله فی مصیبت واردک...
یارب المهدی...بحق المهدی
اشفع صدرا مهدی...بظهورالحجه
🇮🇷💚اللهم عجل لولیک الفرج✨
˼💌ازحضور وفعالیت شما خوبان همیشه همراه بی نهایت متشکریم.
🕊دوستان جدید:ضمن خیرمقدم💐
👌پُستها هر ۲۴ساعت یکبار بارگزاری میشود.
هدیه به امام زمان؛شهدا ؛اموات صلوات.
التماس دعا....
🆔@ShahidBarzegar65
1.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرار روزانه...
💫اللهم عجل لولیک الفرج.
هدیه به اهلبیت (ع)
سلامتی وتعجیل درفرج امام زمان (عج)
امام وشهدا؛شهیدبرزگر..
۸صلوات محبت کنید...
رفقا:حتما دعای فرج امام زمان عج
(الهی عظم البلاء و...) روهم شده یکبار در روز بخونید.
ذکرِ تعجیلِ فرج؛ رمزِ نجاتِ بشر است
ما بر آنیم که این ذکر جهانی گردد...
🆔@ShahidBarzegar65
#داستان جوانمردی پوریای ولی ،
هنگام سحر و اذان، در تاریک و روشن بامداد، مردی تنومند و بلند قامت از خانه ای بیرون آمد و قدم در کوچه ای تنگ نهاد. از میان دیوارهای کوتاه و بلند شهر گذشت و به مسجد آن شهر نزدیک شد . صدای اذان صبح از گلدسته ها به گوش می رسید. پهلوان وضو ساخت و با خدای خود، به راز و نیاز پرداخت. هنوز چیزی نگذشته بود که از پشت یكی از ستونهای مسجد، صدای گریه پیرزنی را شنید كه به درگاه خدا چنین التماس می كند: خداوندا ! رو به درگاه تو آورده ام، نیازمندم و از تو حاجت می طلبم، نا امیدم مکن.
مرد بی تاب شد، با خود اندیشید، حتماً این زن تنگدست و نیازمند است. آرام به پیرزن نزدیک شد . او را دید كه بشقابی حلوا در دست دارد. با لحنی سرشار از مهربانی پرسید: چه حاجتی داری مادر؟
چون پیرزن اندکی آرام شد، گفت: ای جوانمرد، التماس دعا دارم. برای من و پسرم دعا کن.
مرد پرسید مشکل تو و پسرت چیست؟
پیرزن آهی سرد از دل برآورد و گفت: پسری دارم زورمند و دلاور که پهلوان هندوستان است و در شهر و دیار خود پرآوازه است. هر جا نام و نشان پهلوانی را می شنود، عزم کشتی گرفتن با وی می كند. شکر خدا که تاکنون پیروز شده و تا امروز هیچکس نتوانسته پشت او را به خاک برساند. اكنون پهلوانی از خوارزم به شهر ما وارد شده و قصد هماوردی با پسر من را دارد، می ترسم پسرم مغلوب شود و روی بازگشت به شهر خود را نداشته باشد. این پهلوان كه كسی جز پوریای ولی نبود، فهمید که رقیب هندی او، پسر این پیرزن است. پوریای ولی، طاقت دیدن اشکهای آن مادر غمگین را نداشت. دلداریش داد و گفت : به لطف خدا امیدوار باش مادر، خداوند دعای مادران دل شکسته را مستجاب می كند. این را گفت و با حالتی پریشان، از پیرزن دور شد و از مسجد بیرون رفت.
پس از آن پوریای ولی با خود فکر کرد که فردا چه باید بکند، اگر قویتر از آن پهلوان باشد و بتواند او را به زمین بزند، آیا طعم شكست را به او بچشاند؟ یا باتوجه به تمنای مادر او، مقاومت جدی نكند و زمینه پیروزی حریف را فراهم نماید. برای مدتی پوریای ولی، در شك و تردید بود. ناگهان از دایره تردید بیرون آمد، لبخندی زد و تصمیمی قاطع گرفت. او می دانست قهرمان واقعی کسی است که نفس سركش خود را مهار کند. او خواست كه غرور خود را بشكند و بقول مولوی ( شیر آن است که خود را بشکند ) البته این انتخاب، بسیار دشوار بود. چون روز موعود فرا رسید و پوریای ولی، پنجه در پنجه حریف افکند، خویشتن را بسیار قوی و حریف را دربرابر خود ضعیف دید تا آنجا که می توانست به آسانی پشت او را به خاک برساند. اما عهد خود را بیاد آورد. برای آنکه کسی متوجه نشود، مدتی با او دست و پنجه نرم کرد، اما طوری رفتار كرد كه دیگران احساس كنند حریف وی قویتر است. پس از لحظاتی، پوریای ولی، این پهلوان نام آور بر زمین افتاد و حریف روی سینه اش نشست. در همان وقت به او احساس عجیبی دست داد. مثل این بود كه درهای حكمت به روی او گشوده شده و وی پاداش جهاد با نفس را مشاهده كرد.
دوستان پوریای ولی كه از توانایی بدنی او به خوبی آگاه بودند، از شكست او در رقابت با پهلوان هندی در شگفت بودند. چند روز بعد از آن واقعه، سلطان جونه ( حاكم آن منطقه در هند) مجلسی ترتیب داد تا در آن از پهلوان پوریای ولی دلجویی کند. در آن هنگام، پهلوان هندی كه در مجلس حضور داشت، پیش آمد و خود را به پای پوریای ولی افكند و بازوبند پهلوانی را به او تقدیم كرد. او گفت من در ضمن مسابقه، متوجه گذشت و جوانمردی تو شدم. پوریای ولی از اینكه رازش برملا شده بود، متاثر و پریشان شد اما دوستان او خوشحال شدند و ماجرای این فداکاری بزرگ در همه شهرها پیچید. از آن پس، از پوریای ولی به عنوان یكی از جوانمردان یاد می شود.
پوریای ولی اضافه بر قدرت پهلوانی و نیرومندی بدن، صفات آشکار و پسندیده ای داشته که او را از دیگر پهلوانان، متمایز می ساخته است. پهلوانان و ورزشکاران با یاد او، جوانمردی را پاس می دارند.
#پهلوانان ایران زمین
19.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره مهدی مجاهد، معاون پیگیری ویژه دفتر شهید رئیسی از نماز اول وقت ایشان در اولین ملاقات با پوتین در کاخ کرملین
🇮🇷 اللهم عجل لولیک الفرج 💛
🌹 الهی و ربی من لی غیرک 💜
جبهه مقاومت🚀
#جان پناه...
یادمه نزدیک سحر از عملیات والفجرمقدماتی برمیگشتیم...خسته تشنه گرسنه بودیم.
وازهمه بدتر درمنطقه فکه تا روشن شدن هوا برای فرار از محاصره دشمن مهلت نداشتیم.
از همه جا ناامید شهادتین راخواندم وباخاکهای رمل فکه در گوشه ای از شدت ناامیدی برای خودم سنگرانفرادی ( قبری)حفر کردم ودرونش خزیدم.
ناگهان صدایی به گوشم رسید سلام داداش قربان...
رفیقم محمدبرزگر بود...
که میگفت :نبینم رفتی توی لک...بلندشو بریم پیش رفقا..
دستم را گرفت و حرکت کردیم..
خداشاهده..هنوز چندقدمی دور نشده بودیم که خمپاره ای درست به همان سنگر انفرادیم خورد و متلاشی شد.
اگر محمد نبود من در اوج ناامیدی از رحمت خدا وترس از قضای الهی جان می دادم...محمد فرشته نجاتم شد.
همه از شدت منور وخمپاره ها سکوت کرده بودیم ونمیدانستیم چندساعت دیگر اسیرمیشویم وچه سرنوشتی درانتظارمان خواهدبود که محمد سر شوخی را بازکرد..
به آسمان وزمینِ روشن از مُنَوَر ؛ که چشم دوخته اید:اینها نقل ونبات وکله قندی دامادیست..کاش یکی ازاین ها قسمت ماشود...
علی اصغر بزمآرا(هم محلی ما) اَبرو درهم کشید وگفت:مگر ازجانت سیر خورده ای؟!
محمدکه دید علی اصغر حسابی ترسیده کنارش نشست وگفت: عمو اصغر عجیب نوربالا می زنی ...اصلا کنارت مینشینم که اگر شربتی آوردند تنهاتنها نخوری...باهم به بهشت سفر کنیم...ها؟؟؟؟
علی اصغر که شوخی محمدرا جدی گرفته بود باعصبانیت ازکنار محمد برخاست و جایش را عوض کرد وگفت:
چه دلی داری...ولم کن...تومجردی شربت شهادت را خودت تنهابخور...ما زن وبچه داریم ...محمد چشمکی زدو گفت:
شماهم شاهد...ببین اصغر خودش شربت گوارا تعارف کردم نخواست... و ما قاه قاه میخندیدیم ...که همین موقع از گردان دیگری بیسیم زدند که برای عملیات والفجر یک؛ نیرو لازم داریم و ازآنجا که گردان ما تازه ازعملیات سخت برگشته بود هیچکس توان رفتن نداشتیم.
اما با این وجود فقط یک نفر ازمیان ما برخاست وباصدای بلند گفت:صبرکنید من با جان ودل آماده ام...گفتم: محمد ...توخسته ای .نرو..لبخندی زد وگفت:تا آخرین قطره خونم دست از دفاع برنمیدارم اما دعاکن یک سهم شربت به ماهم برسد.
محمد درهمان عملیات والفجر یک ازناحیه کتف بازو وحشتناک مجروح وجانبازشد به طوری که گوشت وپوست دستش روی استخوان بازویش مچاله شده بود.
وقتی به عیادتش رفتیم گفت:طاقت ماندن ندارم...این دنیا جای من نیست و رفت....😢
📚کتاب ازقفس تاپرواز
🌹خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر
💌روایتگر:آقای قربانعلی امروزی
(هم محلی-رفیق چندین ساله- همرزم شهید)
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان شنیدنی کرَم و آقایی سیدالشهداء علیه السلام
و ادب خادم حضرت