حلول ماه ربیع الاول برشما گرامی باد🌙
اتفاق مهمی شب اول ربیع رخ داد که ازش غافل هستیم، اول ربیع سالروز هجرت پیامبر اعظم (ص) از مکه به مدینه و بعبارتی امشب لَیلَةُ المبیت است. شبی که امیرالمؤمنین در بستر خواب پیامبر خوابید و جان خود را به خطر انداخت تا پیامبر بتواند ازچنگ مشرکان بگریزد.
وآیه ۲۰۷ سوره بقره در شان امیرالمؤمنین نازل گشت
《وَ مِنَ النَّاسِ مَن یشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ》
و از میان مردم كسی است كه جان خود را برای طلب خشنودی خدا میفروشد، و خدا نسبت به [این] بندگان مهربان است.
طوسی، الامالی، ۱۴۱۴ق، ص۴۶۶-۴۶۷.
👌صدقه اول ماه فراموش نشود.
#داستان...
بعداز فوت پدرم؛ من و مادرم تنهاشدیم و چون کسی را برای تامین معاش نداشتیم
من و مادر در مزرعه ای به همراه ۱۳نفر دیگر کارگری میکردیم...
یکسال را به همین منوال باسختی زندگی میکردیم که مادرم بیمار کلیوی شد و دیگر نمیتوانست بامن همراه شود.
اما یک دار قالی درمنزل کشیده بود تا بتواند نشسته قالی ببافد و کمک حال مخارج باشد.
عصر تابستان یکی از روزها؛ که خسته وبی رمق از سرویس کارگران پیاده شدم و همه توانم را در رسیدن به خانه صرف میکردم؛ نگاهم به مادر و برادر ۹ساله ام افتاد که با وسایل درب وداغان منزل پشت در اشک می ریزند و عده ای برای دلجویی والبته کشف خبر اطرافشان را گرفته اند.
مادرچی شده؟!
چرا وسایل را بیرون گذاشتی؟
مادر به محض شنیدن صدایم ؛خود را درآغوش انداخت و برادرم ادامه داد:
آبجی..نبودی زن صاحبخانه بامادر چه کرد؟
گفت: دو ماه کرایه عقب افتاده را پرداخت کنید وازاینجا بروید که مستاجر بهتری آمده...
هیچکسی را دراین دنیا کمک حالم نبود.
به ناچار به صاحب کارم زنگ زدم و حقیقت را برایش توضیح دادم؛ بنده خدا به محض شنیدن مطلب فورا با نیسان دنبالمان آمد ومارا به یک دامداری که متعلق به خودش در حاشیه روستایی بود برد و گفت: فعلا انبار را خالی و نظافت کنم و آنجا زندگی کنیم.
ازخوشحالی درپوستم نمی گنجیدم.
از آن روز کار من ومادر وبرادر رسیدگی به امور دام ودامداری بود.
صاحبکار نیز هر روز به ما سرمیزد و شیرها را به شهرمی برد.
اوضاع بخوبی پیش میرفت یک روزهمراه
صاحبکار برای خرید به شهرمیرفتم که حرف دلش را برزبان آورد.
او دو انتخاب پیش رویم گذاشت
یا آوارگی...یا بردگی (ازدواج اجباری)
یک هفته بیشتر وقت نداشتم ...
کاروانی به مناسبت شهادت امام رضا به مشهد می بردند و من هم تنها راه نجاتم را آنجا می دیدم .باخودمیگفتم آقایی که ضامن آهویی شده؛ضامن من نمیشود؟
خلاصه رفتم و یک دل سیر گریه کردم و حرف دلم را به آقاگفتم؛ خواستم که بارو بندیل جمع کنم و برگردم به دیار خودم.
یکی از خادمان حرم گفت:بایست خواهرم چند ماه پیش همسرم به رحمت خدا رفت فرزندانی قد ونیم قد درخانه دارم
خودم نیز نه تجربه دارم و نه وقتش را.
پرستار منزلم میشوی؟
ازخوشحالی زبانم بندآمد...بَبببلِه..فقط
من تنهانیستم...خادم قبول کرد.
سریع به سراغ خانواده ام رفتم و شبانه از آنجا به مشهد آمدیم.
خادم حرم مارا به منزلش برد وماشدیم یک خانواده معنوی.
خادم انسان بسیار باحیا وشریفی بود.
۲سال گذشت.
خادم مرا از مادرم خواستگاری کرد که این
دفعه مادر فرزندانش شوم...
بنده با اشتیاق و میل قلبی پذیرفتم.
حالا سالها از آن ماجرا میگذردو خودم نیز به برکت ضمانت امام رضاع صاحب ۲فرزند هستم.
این قصه زندگی بنده بود .
از کانال شهدایی معنوی شما بسیار سپاسگذارم.خدا خیرتان بده.
8.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتی جالب از ماجرای ورود سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی به ضریح مطهر حضرت امام رضا(ع) جهت غبارروبی برای اولین بار
پنجشنبه است
✨به یاد همه شهدا واموات حمد و صلواتی هدیه میکنیم.
🌹شهیدان زندهاند
پیکرش را با دو شهید دیگر تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه میگفت: یکیشان آمد به خوابم و گفت: جنازهی من رو فعلاً تحویل خانوادهام ندید! از خواب بیدار شدم.
هر چه فکر کردم کدام یک از این دو نفر بوده، نفهمیدم؛ گفتم ولش کن خواب بوده دیگه. فردا قرار بود جنازهها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت. اینبار فوراً اسمشو پرسیدم.
گفت: امیرناصر سلیمانی. از خواب پریدم، رفتم سراغ جنازهها. روی سینه یکیشان نوشته بود «شهید امیر ناصر سلیمانی».بعدها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانوادهاش در تدارک مراسم ازدواج پسرشان بودند؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخوره.
شهید امیرناصر سلیمانی
📚فرمانده، فرمان قهقهه، ص۳۶
و به کسانی که در راه خدا کشته میشوند، مرده نگویید بلکه آنها زندهاند؛ امّا شما درک نمیکنید!
سوره بقره، آیه۱۵۴
10.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔داستان زیبای پیر زن فقیری که در کنار قبرستان بقیع از دنیا رفت
🎙حاج آقا دارستانی
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🍃سلام...عیدتون بابرکت💐
بریم عیدی بگیریم ازخدا....بعدازدوماه
حیف که یادمان رفته ؛
بسیاری از آنچه امروز داریم
همان دعاهایی بود
که فکر میکردیم
خدا آنها را نمیشنود
خدایا برای داده و ندادهات شکر...
12.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای شنیدنی نبش قبر در صحن مطهر حرم امام رضا علیه السلام
#خراسانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسم همیشگیش بود
هروقت پابوس آقا امام رضاع می رفتیم؛
یک بسته گندم می خریدبه دستم می داد
+میگفت:
من نیت میکنم شما گندمهارو هدیه به کبوترها بده.
*می پرسیدم:
حالا حاجتت چیه مادر؟
+میگفت:عاقبت بخیری...
*منم خوشحال و بی خبر ازهمه جا
بذر شهادت براش می پاشیدم و به خیال خودم فکرمیکردم محمدم کسی رو مد نظر داره؛آمده رو بزنه...
نیت من با محمد زمین تا آسمان
ازهم فاصله داشت.😔
✨خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر
📚برگرفته از کتاب ازقفس تاپرواز
🕊روایتگر:مادرشهید
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تلنگری برای سفر...
تا خیلی دیرنشده قدر همو بدونیم
پنجشنبه رسید...
دوستان پویشی:
صلواتهای هفتگی فراموش نشود.
دوستان جدید:
بزرگوارانی که مایل هستین هر هفته به تعداد توان به نیت ۱۴معصوم شهدا اموات و رفع گرفتاری صلوات هدیه بفرمایید.
ان شالله این صلواتها قبل ازهرنیت راهگشای ظهورآقا باشه.
هدیه به همه شهدا؛اموات صلوات✨
🌹داستانک: (بد اخلاقی)
آیت الله مظاهری،در کتاب ارزشمند «تربیت فرزند ، از دیدگاه اسلام»
به نقل از یکی از بزرگان، می آورند:
فردی را می شناختم که آدم خیلی خوبی بود. در خواب دیدم روز قیامت شده و او به شکل سگ درآمده است.
به او گفتم تو که آدمی خوب، با ایمان و با تقوا بودی، چرا سگ شده ای؟
گفت: وای از بداخلاقی در خانه!
وای از بداخلاقی در خانه! وای از بداخلاقی در خانه!
بعد به من گفت : بیا برویم قبرم را نگاه کن
جلو رفتم و دیدن ته قبرش سوراخ است
گفت:وقتی مرا داخل قبر گذاشتند ،
قبر چنان مرا فشار داد که تمام روغن من گرفته شد و رفت در این سوراخ قبرم.
اگرسوراخ قبرم تنگ نبود،می آمدی و روغنها را نشانت میدادم.