#داستان فتنه علیه شیعه وسنی...
در زمان قاجار ، در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت.امام جماعت آن مسجد می گوید: شخص روضه خوانی را دیدم که هر روز صبح به مسجد می آمد و روضه حضرت زهرا را میخواند و به خلیفه دوم و به اهل سنت ناسزا میگفت...
و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعه آن که اهل سنّت بودند ، برای نماز به آن مسجد می آمدند.روزی به او گفتم:
تو به چه دلیل هر روز همین روضه را می خوانی و همان ناسزا را تکرار میکنی؟
مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من می دهد و می گوید همین روضه را با این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد... فهمیدم که بانی یک کاسب مغازه دار است. به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم. او گفت: نه من بانی نیستم شخصی روزی دو تومان به من می دهد تا در آن مسجد چنین روضه ای خوانده شود. پنج ریال به آن روضه خوان می دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.باز جریان را پیگیری کردم، سرانجام با یازده واسطه!!!! معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی) داده میشود که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می ماند.
📚هزار و یک حکایت اخلاقی
محمدحسین محمدی
#داستان...بیهوشی
مرحوم آیت الله سید محمد هادی میلانی (ره) دچار بیماری معده شده بودند، پروفسور برلون را برای جراحی ایشان آوردند، جراح حاذق پس از یک عمل سه ساعته زمانی که آن مرجع تقلید در حال به هوش آمدن بودند، به مترجم دستور داد تمام کلماتی که ایشان در حین به هوش آمدن می گویند را برایش ترجمه کند.
مرحوم آیت الله میلانی در آن لحظات فرازهایی از دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت می کردند، پس از این مساله پروفسور برلون گفت: شهادتین را به من بیاموزید، از این لحظه می خواهم مسلمان شوم و پیرو مکتب این روحانی باشم، وقتی دلیل این کار را پرسیدند، پروفسور برلون گفت:
تنها زمانی که انسان شاکله وجودی خود را بدون این که بتواند برای دیگران نقش بازی کند، نشان می دهد، در حالت به هوش آمدن بعد از عمل است و من دیدم این آقا، تمام وجودش محو خدا بود، در آن لحظه به یاد اسقف کلیسای کانتربری افتادم که چندی پیش در همین حالت و پس از عمل در کنارش ایستاده بودم، دیدم او ترانه های کوچه بازاری جوانان آن روزگار را زمزمه می کند، در آن لحظه بود که فهمیدم حقیقت، نزد کدام مکتب است و بعد از آن هم وصیت کرد وی را در شهری که مرحوم میلانی را در آن دفن کرده اند به خاک بسپارند و اینچنین شد که مزار این پروفسور مسیحی، مسلمان شده در خواجه ربیع، محل مراجعه مردم و افرادی است که حقیقت اسلام را باور کرده اند قرار دارد.
خاطرهای از حجتالاسلام جواد مروی
منبع:سایت حوزه
#داستان...
هنگامى كه منصور دوانيقى ساختمان هاى بغداد را مى ساخت ، دستور داد، هر چه بيشتر به جستجوى فرزندان على عليه السلام پرداخته ، هر كس را پيدا كردند دستگير نموده در لاى ديوارهاى ساختمانهاى بغداد بگذارند.
روزى پسر بچه زيبايى از فرزندان حسن مجتبى عليه السلام را دستگير نمودند و او را به بنا تحويل دادند و دستور داد او را در لاى ديوار بگذارد و چند نفر جاسوس مورد اعتمادش را گماشت كه مواظب كار بنا بوده و ببينند آن پسر بچه را در لاى ديوار بگذارد.
بنا از ترس جان خود مطابق دستور، پسر بچه را در ميان ديوار گذاشت ، ولى دلش به حال او سوخت ، در ديوار سوراخى گذاشت تا پسرك بتواند تنفس كند و آهسته به او گفت :
ناراحت نباش ! صبر كن ! شب كه شد من تو را از لاى اين ديوار نجات خواهم داد. شب كه فرا رسيد بنا در تاريكى شب آمد و پسر بچه سيد را از لاى آن ديوار بيرون آورد و به او گفت :
تو را آزاد كردم هر طور شده خودت را پنهان كن ! و مواظب خود من و كارگرانى كه با من كار مى كنند باش ! مبادا ما را به كشتن دهى ، اكنون كه در اين تاريكى شب تو را از لاى ديوار خارج كردم بدان جهت است كه روز قيامت نزد جدت رسول الله شرمنده نباشم و حضرت مرا در پيشگاه خداوند به محاكمه نكشاند.
سپس با ابزار بنايى كمى از موى سر آن پسرك را چيد، دوباره به او تاءكيد كرد كه خود را پنهان كن و مبادا پيش مادرت برگردى . پسر بچه گفت :
حال كه نبايد پيش مادرم بروم ، به مادرم اطلاع بده كه من نجات يافته ام و فرارى هستم ، تا نگران من نباشد و كمتر گريه كند، آنگاه رو به فرار گذاشت ولى نمى دانست كجا برود، عاقبت راهى را بدون هدف پيش گرفت و گريخت و معلوم نشد كجا رفت . او آدرس مادرش را در اختيار بنا گذاشت . بنا مى گويد:
من به همان آدرس به سوى خانه مادرش حركت كردم ، وقتى به نزديك خانه رسيدم ، زمزمه گريه و ناله مانند زمزمه زنبور شنيدم ، فهميدم كه صداى گريه مادر همان پسر بچه است ، نزد او رفتم و جريان فرزندش را به او نقل كردم و موى سر پسرش را نيز به او دادم و به خانه برگشتم
📚ب : ج 47، ص 306.
هدیه به آقازاده های بهشت ؛ امام حسن ع وامام حسین ع صلوات✨✨
10.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان....رازِ سنگِ سردِ کنار آتش...
رزق هر موجود؛در گرو لطف بی انتهای الهیست...
پس نگران فردا نباش...
چون قبل از هرطلوع ؛
پروردگارت رزق هرکسی رو معین کرده..
این داستان هم برای نوجوانها..
#داستان...طلا
در يكى از روزنامه هاى كثير الانتشار ايران اطلاعات ص 10، دى ماه شماره 11279 1342 مسلمان شدن يك خانواده يهودى را اعلام كرد كه عده زيادى زن و مرد در حياط مسجد صدر الامور آبادان جمع شده بودند و درباره افراد يك خانواده يهودى كه بدين اسلام مشرف شده و براى اداء نماز بمسجد آمده بودند گفتگو ميكردند، وقتى افراد اين خانواده نماز گزاردند و از مسجد خارج شدند از آنها در مورد علّت و كيفيت تشرف بدين اسلام سؤ ال شد و يكى از آنها كه معلوم بود بزرگ خانواده است گفت:
👌 من و همسرم كه داراى دو فرزند هستيم قبل از آنكه بدين مبين اسلام مشرف شويم در بغداد سكونت داشتيم وقتى كاخ رياست جمهورى عراق بمباران گرديد و حكومت نظامى اعلام شد از شدت ترس مغازه طلافروشى خود را كه از مغازه هاى معتبر بغداد بود بستم و تعطيل و باميد خدا رها كردم و بخانه پناه بردم ولى دو روز بعد بمغازه رفتم متوجه شدم از طلاآلات و نقدينه ام اثرى نيست .
چند روزى من و همسرم و فرزندانم در ناراحتى و اندوه بسر مى برديم يكشب كه از فرط ناراحتى گريه زيادى كردم و با چشمهاى اشك آلود خوابيدم در عالم رؤ يا بخاطرم آمد كه بزيارت مرقد مطهر امام حسين ع بروم طلاآلات و نقدينه ام را بدست خواهم آورد پس از آنكه از خواب بيدار شدم جريان را با همسرم در ميان گذاشتم و فرداى آن روزبار سفر بستم و عازم كربلا شديم و بزيارت مرقد مطهر حضرت امام حسين ع نائل آمديم سپس با اتومبيل بنجف اشرف مشرف شديم و ضمن اقامت در آن شهر بسراغ يكى از دوستان قديمى خود كه از زرگرهاى معروف نجف است رفتيم و ساعتى در مغازه او نشستيم اما موقعيكه قصد داشتم با او خدا حافظى كنم و ازمغازه بيرون آيم زن و مرد شيك پوشى وارد مغازه شدند و از دوستم خواستند تا مقدارى جواهرات و طلاجات آنان را خريدارى كند چون دوستم قصد خريد نداشت من با آنان وارد معامله شدم ولى وقتى طلاجات مذكور را كه در يك جعبه بزرگ قرار داشت بدقت نگاه كردم متوجه شدم طلاجاتى است كه از مغازه ام به سرقت برده اند بلافاصله جعبه را برداشتم و از مغازه بيرون رفتم تا پليس راخبر كنم ولى آن دو نفر قبل از آنكه بدام ماءمورين بيافتند فرار را بر قرار ترجيح دادند و متوارى شدند باين ترتيب همانطور كه در خواب بذهنم خطور كرده بود جواهر وطلاجات مسروقه را پيداكردم .
من و فرزندانم و همسرم بدين مقدس اسلام مشرف شديم اين مرد اضافه كرد قبلا
نامم سالم اليا هو بود و همسرم هيلانام؛ نام داشت ولى حالا نام من محمد و همسرم زهرا مى باشد.
📚توسلات ، 57.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان انگور...
خدای ما خدای دانه انگور است
کرامتی از امام رضا علیه السلام
لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيد
15.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان ...راست و دروغ
امام علی میگه : سرانجام صدق و راستی رهایی و سلامت است.
#داستان بسیار شنیدنیه😍
یک شب هزار شب...
جوان ۲۵ سالهای را همراه با مامور به دادسرا آوردند. ظاهرش به خلافکارها نمیخورد. با او صحبت کردم. میگفت دانشجو هستم گفتم اینجا چه میکنی؟ چرا با دستبند؟
میخواست حرف بزند اما گریه امانش نداد. مامور همراه او پروندهاش را به من داد. گفتم بگو چی شده؟
گفت هفته قبل مراسم عروسی دعوت بودیم. من با ماشین خودم آمدم. پدر و مادر و برادرم، جدا با ماشین خودشان.
ما جوانها آخر مراسم گوشه سالن رفتیم و چند بطری آوردند و مشغول شدیم.
مادرم که فهمیده بود خیلی اصرار داشت جلوی ما را بگیرد اما پدرم می خندید و میگفت: ولشون کن. سخت نگیر، یک شب هزار شب نمیشه. بگذار راحت باشن.
خلاصه آن شب برادر ۱۵ ساله من هم برای اولین بار به جمع ما اضافه شد.
وقتی مجلس تمام شد، من مست مست بودم. سوار ماشین شدیم برادر هم به دنبال من آمد و جلوی ماشین من نشست.
توی اتوبان به دنبال ماشین عروس کورس گذاشتیم گاهی پدرم کنار ماشین من میآمد و بوق میزد و میگفت: چیکار می کنی، یواشتر.
برادرم خیلی ترسیده بود، اما من همینطور لایی میکشیدم و گاز میدادم. باز پدرم خودش را به ما رساند و بوق می زد و داد میزد... من تو حال خودم نبودم.
فقط یادمه برادرم آخرین حرفی که زد گفت: داداش، مامان ناراحته یواش برو.
من میخواستم از لابلای ماشینها سبقت بگیرم که یکباره ماشین به سمت راست منحرف شدم و محکم به ماشین لاین کندرو برخورد کردم و چپ کردم.
اتوبان بسته شد. من تو همان حال مستی بودم اما کمربند بسته بودم. مردم کمک کردند تا بیرون آمدم. وقتی به اطراف نگاه کردم تازه فهمیدم که زدم به ماشین بابام!
درب سمت راننده کامل فرو رفته بود. همه تلاش میکردند پدرم را از ماشین بیرون بکشند و نجات دهند. مادرم همینطور خودش را میزد و گریه میکرد. وسط اتوبان اوضاعی شده بود.
برادرم را هم بیرون آوردند. چون کمربند نبسته بود به شدت آسیب دیده بود.
خلاصه، پدرم اون شب از دنیا رفت و برادرم به خاطر شدت آسیب دیدگی در بیمارستان بستری است.
پرونده را باز کردم. گزارش بیمارستان را خواندم. پدرش که در دم فوت کرده بود و برادرش به خاطر آسیب به کمر، قطع نخاع شده و حتی در گزارش نوشته بود: کنترل ادرار را از دست داده و تا پایان عمر باید روی صندلی چرخدار باشد!
حالا فهمیدم یک شب هزار شب نمیشه، بلکه یک شب میتونه یک زندگی و خانواده رو نابود کنه.
📙برگرفته از کتاب در دست چاپ
در همین موضوع
🍃 اللهم عجل لولیک الفرج 🕋
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
حتی۶ ماه اش را خرج هدایت ماکرد😭
🎥چرا مصیبت #اباعبدالله_الحسین(ع) اینقدر سنگینه ؟
#داستان پسری که مادرش را توی چاه انداخته بود ، شنیدی؟؟
#استاد_پناهیان
#داستان یک ارمنی....
در شهر رشت بر حسب اتفاق در خیابان سعدی رشت به مزاری رسیدم و با سرگذشتی عجیب آشنا شدم
منطقه ای بود متعلق به هموطنان ارمنی و در آن منطقه مزاری بود متعلق به یک انسان آزاده به نام آرسن میناسیان
بعدها وقتی در مورد آرمن جستجو کردم بیشتر با این آزاده مرد آشنا شدم.
آرسن در شهر رشت زاده شد دوران ابتدایی را در همان شهر سپری نمود در ایامی که فقر در ایران همه گیر شده بود روزی مادرش برای آرمن پالتویی خریداری میکند و در هنگام عزیمت به مدرسه به وی میپوشاند اما در برگشت آرمن پالتو را بهمراه نداشت وقتی با سوال مادر روبرو میشود میگوید یکی از همکلاسهای مسلمانش لباس مناسب نداشته پالتو را به وی بخشیده است.
بعدها آرسن به داروسازی تجربی رو آورد و شهرت آرمن از همینجا شروع شد آن مرد بزرگ متعدد مشاهده میکرد که افرادی هستند که هزینه داروهای خود را ندارند یا بدلیل فقر اصلا دسترسی به دارو ندارند و آنزمان هم ایران دچار فقری فراگیر بود.
آرسن با هزینه خودش شبها نیمه شبها بسمت تهران راه می افتاد و صبح هنگام در تهران داروهای مورد نیاز نیازمندان را خریداری یا تهیه میکرد یا مواد آنرا تهیه میکرد و سپس ظهر هنگام خودش را به رشت میرساند و از بعد از ظهر داروهایی مورد نیاز مردم فقیر را به یک سوم قیمت واقعی بین ایشان توزیع میکرد در ابتدا عده ای علیه آن ابرمرد دست به اتهام سازی و شایعه پراکنی زدند و با تاکید بر ارمنی بودن وی ،داروها را حرام و... میدانستند و چند مرتبه آرمن بخاطر همین ناجوانمردیهای و اتهامات به زندان افتاد اما آن آزاده مرد عزم داشت که مسیح رشت شود زندگی خود را فروخت و داروخانه ای راه انداخت کم کم مردم رشت و نواحی اطراف آن به نیات آن آزاده مرد اعتماد کردند داروخانه آرسن تبدیل شد به قبله و ماوای بیپناهان و مستضعفان رشت اما آرمن خسته نشد آنقدر پیش رفت و بزرگ مردی به خرج داد تا علمای رشت به زیارت او رفتند آنزمان امام جماعت مسجد جامع رشت در اختیار آیه الله ضیابری بود آیه الله به حریم و آزادگی آرمن اعتقاد پیدا کرد و دست در دست آن ابرمرد گذاشت و اولین داروخانه شبانه روزی ایران را در شهر رشت بنا نهادند مردم فقیر خطه گیلان از هر دین و مذهب به داروخانه آرمن هجوم می آوردند تجار شهر پول خود را به آیه الله ضیابری میدادند و آیت الله ضیابری نیز پول را دودستی تقدیم آرمن مینمود تا صرف هزینه دارو و درمان فقرا شود.
بعدها آیت الله ضیابری و آرسن میناسیان برای سر و سامان دادن سالمندان بی سرپرست اولین سرای سالمندان ایران را در شهر رشت و با هزینه شخصی و کمک بازاریان رشت تاسیس نمودند و بدون حتی یک ریال کمک از دولت وقت پذیرای سالمندان بیمار و بی کس و کار از سراسر ایران شدند
پس از رشت آرسن تلاشی وافر را برای سرای تاسیس سالمندان در تهران مبذول داشت و توانست با زحمت و مرارت زیاد سرای سالمندان کهریزک را بنا نهد که هر سه بنای خیر آرمن تا کنون به فعالیت خود ادامه میدهند
هم داروخانه شبانه روزی رشت و هم سرای سالمندان رشت و هم سرای سالمندان کهریزک
در سال ۱۳۵۶ آن آزاده مرد در حالی که در سرای سالمندان رشت در حال خدمات رسانی بود در هنگام کار درگذشت و مردم خطه گیلان را در عزای فراق خود گذاشت روز بعد شهر رشت از هجوم جمعیت به صحرای محشر تبدیل شد جا برای سوزن انداختن نبود مردم گیلان از هر فرقه وایین آمدند و عظمتی خلق شد بنام (تشیع مسیح رشت )
جنازه ساعتها روی دست مردم بود و امکان دفن پیدا نمیکرد بر روی تابوت یک مسیحی چندین عمامه سادات بزرگ گیلان گذاشته شده بود مردم تکبیر گویان و صلوات فرستان جنازه یک ارمنی را تشییع میکردند در ابتدا مسلمانان اجازه دفن آن ابرمرد در قبرستان ارامنه را نمیدادند و میخواستند او را در قبرستان مسلمانان دفن کنند اما با میانجیگری علما و صرف وقت زیاد جنازه به کلیسای رشت رسید ساعتها مردم رشت کلیسا را مانند هدیه ای در برگرفتند و آنروز مسلمان و ارمنی یه هدیه داشتند و آنهم کلیسای کوچک رشت بود نهایتا جسد آن آزاده مرد را در همانجا دفن کردند
آری آرسن میناسیان عنوان مسیح رشت را پیدا کرد و در هنگام مرگ سر سوزنی مال یا اموال در این دنیا نداشت اما دنیایی را در سوگ خود نشاند.
#داستان....
زنى که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم می گفت ؛مردى منافق زن مؤمنى داشت که در تمام امور خود به اسم بارى تعالى مدد مىجست و در هر کار «بسم الله الرحمن الرحیم» می گفت و شوهرش از توسل و اعتقاد او به بسمالله بسیار خشمناک مىشد و از منع او چاره نداشت تا آنکه روزى کیسه کوچکى از زر را به آن زن داد و گفت او را نگاه بدارد!
زن کیسه را گرفت و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» آن را در پارچه اى پیچید وگفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و آن را در مکانى پنهان نمود و بسم الله گفت. فرداى آن روز شوهرش کیسه را سرقت نمود و به دریا انداخت تا آنکه او را بى اعتقاد و شرمنده کند.پس از انداختن کیسه در دریا به دکان خود نشست و در بین روز صیادى دو ماهى آورد که بفروشد.مرد منافق آن دو ماهى را خرید و به منزل خود فرستاد که آن زن غذایى از براى شب او طبخ کند.
چون زن شکم یکى از آن ماهیان را پاره نمود کیسه را در میان شکم او دید! بسم الله گفت و آن را برداشت و در مکان اوّل گذاشت.چون شب شد و شوهرش به منزل آمد زن ماهیان بریان را نزد او حاضر ساخته، تناول نمودند.آنگاه مرد گفت: کیسه زر را که نزدت به امانت گذاشتم بیاور.
آن زن برخاسته، «بسم الله الرحمن الرحیم» گفت و آن را در پیش شوهرش گذاشت.شوهرش از مشاهده کیسه بسیار تعجب نموده و سجده الهى را به جاى آورد و از جمله مؤمنان گردید.
🖊 هر زنے ڪہ بچہ هایش سقط
مےشوند و زنده نمےمانند ۱۶۰ مرتبه
بسم الله الرحمن الرحیم را نوشتہ و با خود نگه دارد
ان شاءالله اولاد او زنده خواهندماند
📚منبع: مخزن نعویذات ص ۴۹
هر کدوم ازشماعزیزان:
اگر اطرافتون کسی روبااین شرایط میشناسین؛ این پست روبراش بفرستین
تابچش سلامت به دنیابیاد.ان شالله
نشربدیم...شایدیک نفر رو نجات دادیم.
#داستان آبلیمو...
مردی در بصره، سالها در بستر بیماری بود؛ بهطوری که زخم بستر گرفته بود؛ و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند؛ همیشه دست به دعا داشت.روزی عالمی نزد او آمد و گفت: میدانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟
گفت: بخدا قسم حاضرم.
داستان مرد بیمار به این طریق بود که، در بصره بیماری_وبا آمد؛ و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آب لیمو است. این مرد، تنها آب لیمو فروش شهر بود. که آبلیمو را نصفه با آب قاطی میکرد و میفروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطرهای آبلیمو میریخت تا بوی لیمو دهد.
مردی چنین دید و گفت:
من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا میکنم زندگی تو بر باد برود چنانچه زندگی مردم را بر باد میدهی و خونشان را در شیشه میکنی.عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ده سال است برای درمان و علاج خود آنها را میفروشی.
میدانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟
دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد! و زجر کش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد.
پیرمرد به پسرش گفت:
ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست.
چون پسر کاسهها را فروخت، پدرش جان داد.
🌱>>>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠#داستان
👈بهشت فروشی(فتنه مردم آخرالزمان)
در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هرمقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد، هر چه کرد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد؛تا اینکه فکری به سرش زد
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشیش بی هیچ فکری گفت: “۳ سکه”
مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.
کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: “سند جهنم”
مرد با خوشحالی آن را گرفت. از کلیسا خارج شد، به میدان شهر رفت و فریاد زد:
من تمام جهنم رو خریدم، این هم سند. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید، چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نخواهم داد!
بهشت وجهنم؛ نتیجه عمل ماست.
قهر و رحمت خدا فروشی نیست.
#داستان نگینِ رزق..
پیرمردی در دامنه کوه های دمشق هیزم جمع می کرد ودر بازار می فروخت تا ضروریات خویش را رفع کند
یک روز حضرت سلیمان (ع) پیر مرد را درحالت جمع آوری هیزم دید دلش برایش بسیار سوخت
تصمیم گرفت زندگی پیرمرد را تغییر دهد یک نگین قیمتی به پیرمرد داد که بفروشد تا در زندگی اش بهبود یابد
پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکری کرد وبسوی خانه روان شد
و نگین قیمتی را به همسرش نشان داد همسرش بسیار خوشحال شد ونگین را در نمکدانی گذاشت یک ساعت بعد بکلی فراموشش شد که نگین را کجا گذاشته بود
زن همسایه نمک نیاز داشت به خانع آنها رفت و زن نمکدان را به او داد
اما زن همسایه که چشمش به نگین افتاد نگین را پیش خود مخفی کرد.
پیر مرد بسیار مایوس شد و از دست همسرش بسیار ناراحت و عصبانی
وخانم پیرمرد هم گریه میکرد که چرا نگین را گم کردم
چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت درآنجا با حضرت سلیمان (ع) روبرو شد جریان گم شدن نگین به حضرت سلیمان (ع) را گفت . حضرت
سلیمان (ع) یک نگین دیگری به او داد و گفت احتیاط کن که این را هم گم نکنی
پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکری کرد و خوشحال بسوی خانه روان شد در مسیر را ه نگین را ازجیب خود بیرون کشید و بالای سنگ گذاشت و خودش چند قدم دور نشست تانگین را خوب ببیند ولذت ببرد
دراین وقت ناگهان پرنده ای نگین را در نوکش گرفت وپرید
پیرمرد هرچه که دوید وهیاهو کرد فایده نداشت
پیرمرد چند روز از خانه بیرون نرفت همسرش گفت برای خوراک چیزی نداریم تا کی در خانه مینشینی
پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد که صدای حضرت سلیمان (ع) را شنید دید که حضرت سلیمان (ع) ایستاده است وبه حیرت بسوی او می نگرد
پیر مرد باز قصه نگین را تعریف کرد که پرنده آن را ربود. حضرت سلیمان (ع) برایش گفت میدانم که تو به من دروغ نمی گویی این نگین را از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی
و حتما بفروش که در حالت زندگیت تغییری آید
پیر مرد وعده کرد که به قیمت خوب میفروشد پشتاره خود را گرفت بسوی خانه حرکت کرد خانه پیر مرد کنار دریا بود
هنگامی به لب دریا رسید خواست که کمی نفس بگیرد ونگین را از جیب خود کشید که در آب بشوید نگین از دستش خطا رفت به دریا افتاد
هرچه که کوشش کرد و شنا کرد. چیزی بدستش نیآمد .
با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت از ترس سلیمان (ع) به کوه نمی رفت
همسرش به او اطمینان داد صاحب نگین هر کسی که است ترا بسیار دوست دارد اگر دوباره اورا دیدی تمام قصه برایش بگو من مطمئن هستم به تو چیزی نمیگوید
پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد به طرف خانه روان شد که تخت حضرت سلیمان (ع) را دید پشتاره را به زمین گذاشت دویدو گریخت .
حضرت سلیمان (ع) میخواست مانعش شود
که فرستاده خدا جبریل امین آمد که ای سلیمان خداوند میگوید که تو کی هستی که حالت بنده مرا تغییر میدهی ومرا فراموش کرده ای !
سلیمان (ع) باسرعت به سجده رفت واز اشتباه خود مغفرت خواست
خداوند بواسطه جبرییل به حضرت سلیمان گفت که تو حال بنده مرا نتوانستی تغییر دهی حال ببین که من چطور تغییر میدهم
پیرمرد که به سرعت بسوی قریه روان بود با ماهی گیری روبرو شد
ماهی گیر به او گفت ای پیر مرد من امروز بسیار ماهی گرفتم بیا چند ماهی به تو بدهم
پیرمرد ماهی ها را گرفت وبرایش دعای خیر کرد وبه خانه رفت
همسر ش شکم ماهی ها را پاره کرد که در شکم یکی از ماهی ها نگین را یافت وبه شوهرش مژده داد
شوهرش با خوشحالی به او گفت توماهی را نمک بزن من به کوه میروم تا هیزم بیاورم
هنگامیکه زن پیرمرد نام نمک را شنید نگین اول به یادش آمد که در نمکدانی گذاشته بود سریع به خانه همسایه رفت وقتی که زن همسایه زن پیرمرد را دید ملتمسانه عذر خواهی کرد گفت نگینت را بگیرمن خطا کردم خواهش میکنم به شوهرم چیزی نگویی چون شخص پاک نفس است اگر خبردار شود من را از خانه بیرون خواهد کرد.
پیرمرد در جنگل بالای درختی رفت که شاخه خشک را قطع کند
چشمش به نگین قیمتی درآشیانه پرنده خورد .
نگین را گرفت به خانه آمد زنش ماهی ها را پخت و شکم سیر ماهی ها را خوردند
فردا پیرمرد به بازار رفت هر سه نگین را به قیمت فروخت .
حضرت سلیمان (ع) تمام جریان را به چشم دید و یقین یافت که بنده حالت بنده را نمیتواند تغییر دهد تاکه خداوند نخواهد
به خداوند یقین و باور داشته باشید.
🌼مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ
☘و هر کس بر خدا توکل کند پس او برایش کافی است؛ در حقیقت خدا کارش را (به انجام) می رساند.(طلاق آیه3)
🌹حق غنّی است، برو پیش غنی
🌹نزد مخلوق بجز حيراني نيست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان زندگی شخصی که بادین آشنانبود...سالها خارج ازکشور ساکن بود.
بافرهنگ غرب و برهنگی عجین بود.
اما آرامش نداشت
این خانم بواسطه یک انسان شریف ومتدین به آغوش دین برگشت و تازه به جمع مؤمنین پیوسته و حجاب را انتخاب کرد.و ادامه ماجرا...
وقتی خداوند بواسطه یک انسان خداشناس دستت رامیگیرد و
یک شبه راه صد ساله را طی میکنی...
اینها تا انتهای جاده بی بند وباری رفته اند وفهمیده اند که راه نجات اسلام است.
👌این کلیپ وازدست ندین
عنایت امامحسین ع
#داستان...
بعداز فوت پدرم؛ من و مادرم تنهاشدیم و چون کسی را برای تامین معاش نداشتیم
من و مادر در مزرعه ای به همراه ۱۳نفر دیگر کارگری میکردیم...
یکسال را به همین منوال باسختی زندگی میکردیم که مادرم بیمار کلیوی شد و دیگر نمیتوانست بامن همراه شود.
اما یک دار قالی درمنزل کشیده بود تا بتواند نشسته قالی ببافد و کمک حال مخارج باشد.
عصر تابستان یکی از روزها؛ که خسته وبی رمق از سرویس کارگران پیاده شدم و همه توانم را در رسیدن به خانه صرف میکردم؛ نگاهم به مادر و برادر ۹ساله ام افتاد که با وسایل درب وداغان منزل پشت در اشک می ریزند و عده ای برای دلجویی والبته کشف خبر اطرافشان را گرفته اند.
مادرچی شده؟!
چرا وسایل را بیرون گذاشتی؟
مادر به محض شنیدن صدایم ؛خود را درآغوش انداخت و برادرم ادامه داد:
آبجی..نبودی زن صاحبخانه بامادر چه کرد؟
گفت: دو ماه کرایه عقب افتاده را پرداخت کنید وازاینجا بروید که مستاجر بهتری آمده...
هیچکسی را دراین دنیا کمک حالم نبود.
به ناچار به صاحب کارم زنگ زدم و حقیقت را برایش توضیح دادم؛ بنده خدا به محض شنیدن مطلب فورا با نیسان دنبالمان آمد ومارا به یک دامداری که متعلق به خودش در حاشیه روستایی بود برد و گفت: فعلا انبار را خالی و نظافت کنم و آنجا زندگی کنیم.
ازخوشحالی درپوستم نمی گنجیدم.
از آن روز کار من ومادر وبرادر رسیدگی به امور دام ودامداری بود.
صاحبکار نیز هر روز به ما سرمیزد و شیرها را به شهرمی برد.
اوضاع بخوبی پیش میرفت یک روزهمراه
صاحبکار برای خرید به شهرمیرفتم که حرف دلش را برزبان آورد.
او دو انتخاب پیش رویم گذاشت
یا آوارگی...یا بردگی (ازدواج اجباری)
یک هفته بیشتر وقت نداشتم ...
کاروانی به مناسبت شهادت امام رضا به مشهد می بردند و من هم تنها راه نجاتم را آنجا می دیدم .باخودمیگفتم آقایی که ضامن آهویی شده؛ضامن من نمیشود؟
خلاصه رفتم و یک دل سیر گریه کردم و حرف دلم را به آقاگفتم؛ خواستم که بارو بندیل جمع کنم و برگردم به دیار خودم.
یکی از خادمان حرم گفت:بایست خواهرم چند ماه پیش همسرم به رحمت خدا رفت فرزندانی قد ونیم قد درخانه دارم
خودم نیز نه تجربه دارم و نه وقتش را.
پرستار منزلم میشوی؟
ازخوشحالی زبانم بندآمد...بَبببلِه..فقط
من تنهانیستم...خادم قبول کرد.
سریع به سراغ خانواده ام رفتم و شبانه از آنجا به مشهد آمدیم.
خادم حرم مارا به منزلش برد وماشدیم یک خانواده معنوی.
خادم انسان بسیار باحیا وشریفی بود.
۲سال گذشت.
خادم مرا از مادرم خواستگاری کرد که این
دفعه مادر فرزندانش شوم...
بنده با اشتیاق و میل قلبی پذیرفتم.
حالا سالها از آن ماجرا میگذردو خودم نیز به برکت ضمانت امام رضاع صاحب ۲فرزند هستم.
این قصه زندگی بنده بود .
از کانال شهدایی معنوی شما بسیار سپاسگذارم.خدا خیرتان بده.
16.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان تخریب مولا علی ع...
یک عده از دشمنان پیامبر میخواستن حضرت علی رو سوال پیچ کنند تا نتونه جواب بده وهمه جا برعلیه ایشان نقادی استهزاء کنند.
اما امیرالمومنین ع به یک سوال اونها
ده ها پاسخ داد
امام؛ علمگذشتهوآینده وعلمهرکاریرا دارند،هرچهبخواهند.
امشب ؛شب لیله المبیت هست؛
یعنی شبی که مولا علی ع دربستر پیامبرخوابید تا جان پیامبر از مشرکان ودشمنان درامان بماند.
عیدتون بابرکت.....
#داستان نامه واقعی به خدا
( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری میشود)
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه،شاگردی درمدرسه مَروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود.
یک روز نظرعلی به ذهنش میرسد که برای خدا نامه ای بنویسد. نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری میشود.
مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم ،
اینجانب بنده ی شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده اید :
"و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها"
«هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قران فرموده اید :
"ان الله لا یخلف المیعاد"
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا و متدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ میگوید،مسجد خانه ی خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه!
او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد میگذاره.
صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها میخواسته به شکار بره کاروان او از جلوی مسجد میگذشته،
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن میکنه
نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه و ناصرالدین شاه نامه را میخواند و دستور میدهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه ی مروی میفرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا میخواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور میدهد همه وزرایش جمع شوند و میگوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند پس ما باید انجامش دهیم.
و دستور میدهد همهٔ خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این نامه الآن در موزه گلستان موجود است
و نگهداری میشود.
✔️این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید. یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری فقط باید صفای دل داشته باشی
19.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان بسیارجالب اما واقعی👌
تنهامسجدی که به دستورمستقیم امام زمان ساخته شد.
روزگار غریبی است
صاحب الزمان باشی و این همه تنها باشی
ظاهرا همه ی ما عاشقیم ولی عاشقانه
صدایت نمی کنیم آقا...💔!
@ShahidBarzegar65
اللهم عجل لولیک الفرج 🌱
#تلنگر(عاقبت مِلکِ غصب وناراضی)
#داستان
ﺭﻭﺯی مردی ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ امام جماعت پرسید:
ﺯﻧﻢ ﻧﻤﺎﺯ نمی خونه، ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟؟؟
حاج آقاگفت: ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﻓﻀﻴﻠﺖﻫﺎی ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ،
ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭﯼ ﺭﻭﺡ ﺁﺩﻡ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﺩﺍﺭﻩ.
مرد: ﮔﻔﺘﻢ،
خیلی ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ ولی ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ!!!
حاج آقاگفت: ﻭﻋﺪه ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ نعمت های ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﻧﻪ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎیی ﺗﻮﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺷﻪ.
مرد: ﮔﻔﺘﻢ!
خیلی ﻫﻢ ﺍﻏﺮﺍﻕ ﻛﺮﺩﻡ. ولی بی فایده ﺍﺳﺖ.
حاج آقاگفت: ﺍﺯ ﻫﻮﻝ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺟﻬﻨﻢ ﻭ سختی هایی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺨﻮﻧﺪﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ.
مرد: ﮔﻔﺘﻢ
خیلی ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ ولی ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ!!!
حاج آقا ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﺁﺧﻪ ﺣﺮﻑ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﭼﯿﻪ!؟
مرد: هیچی، ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﻥ ﺗﺎ ﻣﻨﻢ ﺑﺨﻮنم!!!🤦♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍داستان شنیدنی مرد تشنه👌🌺
#داستان
📝#داستان
❤️ عجایبآیتالکرسی
✍«ابوبکر بن نوح» می گوید:
پدرم نقل کرد:
دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیة الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم.
یک شب یادم رفت آیةالکرسی را به مغازه بخوانم، و به خانه رفتم و وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم.
🟠فردا صبح که به مغازه آمدم و در باز کردم، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته.
گفتم:
تو که هستی و در اینجا چه کار داری؟
گفت:
داد نزن من چیزی از تو نبرده ام، نگاه کن تمام متاع تو موجود است،
من اینها را بستم و همینکه خواستم بردارم و ببرم در مغازه را پیدا نمی کردم،
🟠تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد.
خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو در را باز کردی،
حالا اگر می توانی مرا عفو کن،
زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام.
من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم.
📕شفا و درمان با قرآن ، ص ۵۰
❣#داستان واقعی
حتما بخون خیلی قشنگه
پسر فقیری که از راه فروش خِرت و پِرت در محله های شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت.
در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند.
با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.
پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.
پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد.
تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.
وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگش ت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد.
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید.
زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود.
او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت.
جمله ای به چشمش خورد:
همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا #دکتر هاروارد کلی#
زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد.
پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد.
فقط توانست بگوید: خدایا شکر...
خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.
آرزوتوازخدابخواه،بعدآیه زیروبخون:
بسم الله الرحمن والرحیم لاحول ولاقوه الابالله العلی العظیم❣
🆔@ShahidBarzegar65
17.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان...بیمه زندگی...
عمل خوب یابد ما
دراین دنیا هم خودشو نشون میده...
┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄
https://eitaa.com/joinchat/4051894643C7e13248c4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان ...
گران ترین وسیله او به نظر شما چی میتونه باشه؟!
مابا شنیدن خبرشهادت خوبان از راهی که شهدا به ما یاددادند وچراغ راهمون شدند ناامیدنمیشیم.
چونمطمئنیم راه سعادت منتهی به ظهورامام زمان عج خواهدشد.
https://eitaa.com/joinchat/4051894643C7e13248c4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان.
استاد انصاریان میفرمود:
یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه
دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن.
سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی،نون .
دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی..
گفت اون روز اردو برای ما شد زهرمار، توکوه گشنه بودیم
همه ماست و سبزی خوردیم.
خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا
تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی در اصل ناراحت بودن.
وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن، دیدیم دیگ که خالی کردن یه عقرب سیاهی تَهِ دیگ هست!
و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود.
اگر اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمونو گرفت...
حالتو نگرفت، جونت رو نجات داد!
خدا میدونه این بلاهایی که تو
زندگی ما هست پشت پرده چیه؟!
✨امام حسن عسکری فرمودند:
هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آنکه
نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
چقدر به خدا حسن ظن داریم؟!
#حکایت زیباوآموزنده
https://eitaa.com/joinchat/4051894643C7e13248c4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان نادرشاه وکودک باهوش
🔴به خدایت خوش گمان باش🌷
استاد_مسعود_عالی
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/9226
#پیروزی با قران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستانِ سلامی که بوی نفت میداد...
بزرگی میگفت:
چندین سال قبل تو محله ما یک پیرمـــرد گاریــچی بود که نفت میآورد.
بهش می گفتیم عمو نفتی .
یه روز منو دید و گفت:
ســــــلام؛ ببخشید شما خونه تون رو گازکشی کردین؟! گفتم: بله!
.
گفتم از کجا فهمیدین؟
گفت :چون سلامات تغییر کرده!
با تعجب بهش گفتم: یعنی چه؟!
گفت: قبل از اینکه خونت گازکشی بشه،
خوب منو تحویل میگرفتی، حالمو میپرسیدی.
گفت :البته فقط تو اینطوری نیستی
خیلی از اهل محل همین طوری شدن ؛ همینکه خونشون گازکشی شده ،
سلام علیکشون فرق کرده!
.
یه لحظه به خودم نهیب زدم.
به خودم رجوع کردم دیدم سی ساله سلامم به جای این که بوی انسانیت و اخلاقیات بده بوی نفت میداده !
سی ساله عمو نفتی رو به خاطر نفت تحویل می گرفتم؛ خیال میکردم اخلاقم خوبه !
ولی حالا چی ! وای بر من!
.
کاش همه سلاما، کارا و برخوردامون توی
زندگی بوی نیاز نمی داد.
🟢 بوی خــــــــــدا می داد! 🟢
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/9327
#داستان قشنگیه.
میدونید چطوری حافظ شیرازی حافظ قران شد؟
داستان رسیدن به عشق زمینی و متحول شدن حافظ به عشق خدایی.
سالها پیش خواجه شمسالدین محمد؛
شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات. در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده میشد و شمسالدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش میداد. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج میکنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!" 100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمیآمد که بتوانند این پول را فراهم کنند! عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند تا در ناز و نعمت زندگی کنند! در بین خواستگاران خواجه شمسالدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او کار خود را بیشتر کرد و شبها نیز به مسجد میرفت و راز و نیاز میکرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.
شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمسالدین شوهر من است. شمسالدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد. اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمسالدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شدهام، نمیتوانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمسالدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه میبینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه میبینی؟ گفت: حس میکنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه میبینی؟ گفت :حس میکنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آیندهی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسانالغیب و حافظ را به او داد. (لسانالغیب چون از آینده مردم میگفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمیخورد ...
تا اینکه با وساطت بزرگان با هم ازدواج کردند.
★این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند★.
قابل توجه اونایی که گفتن حافظ انسانیت براش اولویت بود نه دیانت...
#به مناسبت ایام گرامیداشت حافظ
#لسان الغیب
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/9339
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگران را قضاوت بیجا نکنیم ‼️#داستان
مردِ جوانی بستهای کلوچه خرید و روی نیمکتی نشست که استراحت کند
بعد از چند دقیقه
در کنار او کودکی نیز نشست
وقتی مرد اولین کلوچهاش را برداشت،
کودک نیز یک کلوچه برداشت.
در این هنگام احساس خشمی به مرد دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
هر بار که او کلوچهای برداشت کودک نیز کلوچه ای ازهمان ظرف برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد:
“حالا این پسرک پرو چه خواهد کرد؟”
کودک در کمال خون سردی آخرین کلوچه ظرف را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...واز آنجا دورشد.
مرد دیگر نتوانست تحمل کند، باعصبانیت کیفش را از روی نیمکت به روی پا گذاشت
که با صحنه عجیبی برخورد
اودر نهایت تعجب دید بسته کلوچهاش،را دست نخورده زیر کیفش جا گذاشته است و آن بسته سهم کودک بود
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/9404