🔴 مترو، چادر و شب قدر
روز نوزدهم ماه مبارک سوار مترو (مشهد) شدم. ۴، ۵ دختر مدرسهای حدود ۱۲، ۱۳ ساله کلاه به سر در مترو بودن. ناخواسته قسمتهایی از مکالماتشان را شنیدم. بخشی از آنچه دیدم و شنیدم اینها بود:
🔻یکیشون گفت دیشب میخواستم برم احیاء اما مامانم چادرم رو گم کرده بود. یک چادر گلگلی آورد که بیا با این بریم، منم گفتم روم نمیشه و نرفتم.
🔻یکی دیگه گفت منم اتفاقا چادر مشکی نداشتم، مامانم گفت با این وضعت نمیبرمت و خودش رفت مراسم و من موندم خونه و ...
همینطور بحث چادر مشکی داشتن و نداشتن گرم بود که یک خانم ۵۰، ۶۰ ساله چادری گفت من براتون چادر میفرستم، هر چند تا که خواستین. شمارهمو بنویسید، زنگ بزنید سایز بدین براتون میفرستم.
دخترها خیلی خوشحال شدن و مشغول به صحبت و تلفن دادن و گرفتن.
بعد اون خانم گفت همهتون دخترای من، من یک دختر دارم نوهم هم پسره، دختر خیلی خوبه.
دخترها شروع کردن به خوشحالی و پرسیدند:
+ خونتون هم بیایم؟
- آره.
+ حیاط دارین؟
- آره.
+ آخ جون بریم حیاط حاج خانم و دور هم، چقدر کیف میده.
یکیشون گفت من از مامان بزرگم بدم میاد، نوههای پسری رو فقط دوست داره، همه دخترها دوستش ندارن!
بعد گفتند:
+ حاج خانم چکاره هستین؟
- دبیر و معاون مدرسه بودم.
+ ایول ما معاون اینقدر باحالِ چادری نديده بودیم! الآن ما سه نفر رو از مدرسه قبل عید مدیرمون اخراج کرده!
- ئه! چرا؟! چه بد! فامیل مدیرتون چیه؟ ببینم کسی آشنا در میاد باهاش که شما رو دوباره مدرسه قبول کنه ...
اون خانم سه ایستگاه جلوتر پیاده شد و بچهها خوشحال گفتند که زنگ بزنیم چادر سفارش بدیم و فردا شب بریم احیاء حرم و ... تمام
همین قدر ساده
همین قدر تلخ
همین قدر شیرین..
🌹#چهل_سال_قبل پیکری که در #منطقه_فکه بر جای ماند....
🌷بسیجی شهید #محسن_فلکی
شهادت عملیات والفجر 1
جمعه 26 فروردین 1362
اول ماه رجب
🔰 محسن از پایگاه یاسر اعزام شد
با پسر خاله اش شهید احمد کیایی در گردان خیبر لشگر27 و گروهان خندق برای عملیات سازماندهی شد. و گردان در محور ابوغریب برای تصرف ارتفاع 147 به دشمن یورش برد و روز جمعه 26 فروردین بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن به سر و بدنش از روی ارتفاع 147 به معراج رفت و پیکر مطهرش در معرکه نبرد بر جای ماند...
امکان تخلیه پیکرش مطهرش به پشت جبهه نبود و هنگام عقب آمدن #این_تصویر از پیکر مطهرش به ثبت رسید و بعد از #چهل_سال محسن فلکی میهمان ارتفاع 147 ابوغریب است. #شهید_محسن_فلکی به وقت شهادت 16 ساله بود ....
🌷شادی ارواح طیبه همه شهدا صلوات 🌷
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
هدایت شده از شهیدمدافع حرم علی جمشیدی
«خاطره اى از شهید مدافع حرم «علی جمشیدی» به نقل از همرزمش آقای مجیدی كه در ادامه به آن مى پردازدیم؛
علی آقا جمشیدی در بدو ورود به منطقه با توجه به توانمندی هایش در زمینه اطلاعات، در بخش اطلاعات رزمی (گشتی شناسایی و دیده بانی ) سازماندهی شد. ابتدا به عنوان مسئول دیدگاه ثابت جهت دید بانی بکارگیری و بعد از مدتی از دیدگاه ثابت به اطلاعات لشکر منتقل شد. تلاش بسیار زیادی داشت و امور مربوط به دیدگاه ها، ازجمله دو دیدگاه غیر ثابت را انجام می داد.
در خصوص گشتی شناسایی نیز فرماندهی تیم شناسایی برادران فاطمیون را برعهده داشت و شناسایی موفقی در عمق دشمن انجام داد.
با وجود مشغله کاری از انجام کار فرهنگی غافل نبود و شب ها شعار و احادیث و جملات حضرت امام و حضرت آقا را بر روی کاغذ می نوشت و بر دیوارهای اتاق ها و خوابگاه ها نصب می کرد.
همواره داوطلب بود که در خط اول مقدم حضور داشته باشد. شب آخر عملیات قرار بود پیغامی را به فرمانده برساند و برگردد. علی رفت و دید بچه ها دارند به خط می زنند که خط را از تروریست های تکفیری پس بگیرند. پس از انتقال پیام فرمانده، به کمک همرزمانش شتافت و پس از درگیری و هلاکت تروریست ها، به درجه رفیع شهادت نائل شد و به آرزوی قلبی اش رسید. از خصوصیات اخلاقی ایشان، تواضع، پیگیر کار بودن، و خستگی ناپذیری بود.
علی آقا با جدیت پیگیر اعزام به سوریه و دفاع از حریم ال الله بود و یک مرحله با جعل کارت فاطمیون پیگیر بود که با تیپ فاطمیون برود ولی نشد....
روحش شاد و یادش گرامی باد با ذکر صلوات و فاتحه.
تا چشم کار میکرد جای تو خالی بود... 💔
https://eitaa.com/shahid_Ali_jamshidi
به دل سیل زده من کی سر میزنی
به سرزمین بلا زده وجود من کی سرمیزنی
به قلب خشکیده از فراق من کی سرمیزنی
به این وجود قحطی زده از اشک من کی سرمیزنی
سراسر همه بحران شده وجودم
به ستاد این بیخبران دل خوش نیست
تو بگو کی به من سر میزنی....
کس نداند به انگشتر شکسته چه دخیل بسته دل من
کس نداند به سنگ های نیت کرده از بغض رهگذران چه استقبال کرده سر من
کس نداند به اصرار توحش به فحش و ناسزا چه لب فرو بسته دل من
کس نداند زپا افتادنم از فرط چه بود
کس نداند که التماس و زاری من بهر چه بود
کس نداند بی وقفه و بی واهمه در دل مواج فتن رفتن من بهر که بود
عاقل و عاشق و سفی و دیوانه و مجنون مسلم و کافر و مجوس هیچ کس از آن شب و عزم و قصد من خبر دار نبود...
بر بال ملائک بنشسته و خود بیخبر بودم
مرا به قتلگاه آن مه بی سر میبردم...
تا که رسید ندای ارجعی رب من
باز هم من در خواب ناز تا ندانم کیست که میبردم...
سر وسر تا که سری است در این جسم
رخ عیان نکند حق بود که بیخبر میبردم...
بعد من من شد تو و ایکاش هنوز
واژگان همه در هم ریخته که چرا اصلا من منم...
.
.
.
. م. ج