eitaa logo
🇮🇷شهدای گمنام و مدافعان حرم🇮🇷
334 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
4.9هزار ویدیو
68 فایل
💐حرم مطهر امام زادگان،هاشم ابن علی علیه السلام و فاطمه بنت العسکری سلام الله علیها،مرقد مطهر شهدای گمنام و مدافعان حرم💐 🌹ارتباط با ادمین🌹 📲 @mahmood_S64
مشاهده در ایتا
دانلود
«بِسمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِّدّیقین» یک تکاور سپاه به شهادت رسید. پاسدار محمدرضا رستمی نژاد از تیپ ۳۳ نیروهای ویژه المهدی(عج) سپاه استان فارس که دیروز در جریان درگیری با تیم تروریستی در منطقه راسک استان سیستان و بلوچستان به شهادت رسید. و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
📔 | 📚 عنوان کتاب:وقت لبیک است 🔻 نهمین شهید دانشگاه علوم اسلامی رضوی است. او در ۷ آذر ۱۳۴۴ متولد شد و در ۲۲ دی سال ۱۳۶۵ در ۲۱ سالگی در شلمچه در عملیات کربلای ۵ شهید شد. کتاب حاضر نسل امروز را به زندگی جوانانی آشنا می‌کند که از زندگی خود برای دفاع از خاک ایران گذشتند. این کتاب روایتی داستانی و جذاب از زندگی حقیقی یک جوان شهید است. خواندن این کتاب را تمام علاقه‌مندان به زندگی شهدا پیشنهاد می‌کنیم. ✍ نویسنده:طیبه مزینانی ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
برای شهادت و برای رفتن تلاش نکنید برای رضای خدا ڪار ڪنید بگویید : خداونـدا نه برای بهشت و نه برای شهـادت ، اگر تو ما را در جهنمت بیندازی فـقط از مـا راضی باشی برای مـا کافـی است. شهید🕊🌹 ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
ازش پرسیـدن چرا همیشه دست به سینه ای؟ گفت : نوکر امام حسین علیه السلام باید همیشه دست به سینه باشه... ●برادرش میگفت: از یک ماه 20 روز، روزه بود... و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
📚 روز شمار ، و شهدا؛ ____🎀🎀🎀🎀🎀_____ 🗓 ( ۲۰ آبان ماه ) 🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺 🖌۱• شهادت عبدالجبار دریس (استان خوزستان، شهرستان خرمشهر) (۱۳۵۷ ه. ش) 🌷🪴🌻🌷🪴🌻🌷🪴🌻 ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🦋🦋🦋 🪶🪶🪶 🕊🕊🕊 💌| شهید حاج هر چه می کشیم و هر چه که بر سرمان می آید از نافرمانی خداست... و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد ❤️🧡💛💚💙💜🤍🤎 ۱۰۳۹ روز ( ۲ سال و ۱۰ ماه و ۵ روز ) از آرام گرفتن کبوترهای خونین در سرزمین حماسه و ایثار گذشته است. 💐🌹🍀💐🌹🍀💐🌹🍀 ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🔴 اولین شهید عربستانی در راه قدس دکتر عمران احمد المغسل از شهروندان شیعه عربستانی در نبرد با دشمن صهیونیستی در جنوب لبنان به شهادت رسید. این شهید فرزند احمد ابراهیم المغسل از رهبران جنبش حزب الله حجاز است که اکنون در زندان های رژیم آل سعود، محبوس است. ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🌹‏امروز،سالگرد عملیات استشهادی شهید ‎ عزیزه.جوان ۱۸ ساله ای که عضو مقاومت لبنان بود و سال ۱۹۸۲ با خودروی حامل مواد منفجره به ساختمان نظامی اسرائیلی ها حمله کرد و بیش از ۱۴۰ تا صهیونیست به درک واصل شدن.شهید قبل از عملیات، اعلام کرده بود که الگویش ‎ ست. 🕊شادی روح بلندش صلوات ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
📚 🤲 بسم رب الشهدا ‍ 🎬 🗓 یک شنبه : ۲۰ آبان ماه ۱۴۰۳ 🇮🇷 ‍ 📎🔻کتاب بی آرام 🌹 به روایت خانم زهرا امینی 🖌نوشته: فاطمه بهبودی 🔰ناشر:انتشارات سوره مهر 📎 در طول روز با دخترم و ندا و نادیا (خواهران همسر) در خانه بودیم. من مشغول کارهای خانه می‌شدم و آنها سرگرم بازی و درس. حاجی آقا که می رفت سرکار، حاج خانم می‌رفت چایخانه، با خانم های دیگر پتوها و لباسهای رزمندگان را می‌شستند و خشک می‌کردند و اگر نیاز به دوخت و دوز داشت می‌دوختند. پوتین‌ها را توی حوضچه می ریختند و می شستند و اگر بند نداشت بند می‌کشیدند و واکس می‌زدند. این کار خانم‌ها وسط جنگ، طوری جا افتاده بود که از همه نیروهای سپاه و ارتش به آنجا لباس می‌بردند. تعداد خانمها زیاد شده بود. آن ها، آخر کار، روی کاغذهای کوچک یادداشت کوتاهی برای رزمنده ای که لباس به دستش می‌رسید می نوشتند تا روحیه بگیرد. یکی از همان روزها به خانه یکی از اقوام اسماعیل سرزدیم. خانم صاحبخانه گفت: "تا کی میخوای وایسی آب شدن بچه ت رو ببینی! دکترش رو عوض کن." حرفش تلنگری به من زد. فاطمه شش ماهه بود که بردیمش پیش دکتر پدرام پزشک. تا دخترم را دید گفت: «چرا این قدر دیر بچه رو آورده ید؟» گفتم: «تا الان زیر نظر دکتر قدیری بوده.» معاینه ای سطحی کرد و گفت: «همین الان ببریدش تهران.» نگاهی به اسماعیل انداختم و گفتم الان وضعیت ما طوری نیست که بتونیم بریم. بچه مون چشه؟ دکتر پدرام گفت: «خدا کنه اونی که من فکر می‌کنم نباشه، اما برای اینکه مطمئن بشید زودتر بچه رو برسونید تهران. اسماعیل ما را به خانه برد و خودش رفت دنبال بلیت. نصف روز گشت و بلیت پیدا نکرد. گفت: « با بچه ها صحبت کردم. گفتن هلی کوپتری برای بردن مجروحا میره تهران اگه بجنبیم، می‌تونیم باهاش بریم.» حاج خانم و حاجی آقا رفته بودند مکه و ندا و نادیا را به ما سپرده بودند. رفتم سراغ همسایه جفتیمان. ماجرا را گفتم و خواهر شوهرهایم را به آنها سپردم. گفتم تو رو خدا حواستون به این بچه ها باشه امانت ان و خودمان را سریع به فرودگاه رساندیم. سروصدای هلیکوپتر توی اتاقک پیچیده بود؛ اما من بیشتر ناله مجروحان را می‌شنیدم و دلم ریش می‌شد. یکی داد می زد: «تشنمه یه چیکه آب بدید.» یکی می‌گفت: «پام» دیگری ناله می‌کرد «دستم!» از بدو بدوهای پرستار فهمیدم بیشتر مجروحها حال خوبی ندارند. پرستار بیچاره از بالای سر یکی می‌رفت سراغ آن یکی، پای آن هم بند نمی شد و آن دیگری را دلداری می‌داد یا سرم عوض می‌کرد. دیدن این صحنه ها حالم را خراب کرده بود. نه می‌توانستم روی پاهایم بایستم نه می توانستم بنشینم. از یک طرف ضعف کرده بودم و از طرف دیگر بدن لرزه شدیدی داشتم. دست‌هایم حتی جان نداشت فاطمه را، که آن قدر سبک و بی بنیه شده بود بغل کنم. وقتی به فرودگاه تهران‌رسیدیم، اسماعیل، که خودش را با عصای زیر بغل سرپا نگه داشته بود، فاطمه را از من گرفت. من هم بی‌حال روی شانه اش افتادم. خلبان وضعیت ما را که دید، جلو آمد و کمک کرد تا به فضای داخلی فرودگاه رسیدیم. وارد فرودگاه که شدم جنازه های خونین را دیدم که روی زمین افتاده بودند. تا آن روز درباره جنگ فقط شنیده بودم؛ چیزی ندیده بودم. مجروحان را تندتند جابه جا می‌کردند. دیدم برای جابه جایی دو تا از مجروح ها که حال بدی داشتند تلاشی نمی‌کنند. چشمم دنبال پرستار بود. فکر کردم حتماً آنها را از یاد برده است. وقتی پرستار ملافه را روی صورتشان کشید انگار قلبم از جا کنده شد. روح و روانم به هم ریخت. حالم آن قدر بد شد که همان جا روی زمین نشستم. دوباره اسماعیل کمکم کرد بلند شوم. به هر سختی بود خودمان را به دکتر عظیمی، نبش خیابان طالقانی۔ ولیعصر، رساندیم. پزشک دخترم را معاینه کرد. بعد از سکوتی طولانی به اسماعیل گفت: تا حالا دچار موج انفجار شده ای؟ اسماعیل گفت: «نه.» رو کرد به من: توی دوران بارداری اتفاق خاصی برات نیفتاد؟ ضربه ای ... لطمه ای ..... گفتم: یه بار موشک زدن توی خیابون یوسفی اهواز انفجار شدید بود. خونه ما لرزید. من هم با شکم زمین خوردم، همین؟ اسماعیل گفت: "سه ماهه هم که بود از روی موتور زمین خورد!" دکتر از معاینه فاطمه دست کشید و گفت: «بچه تون معلول جسمی و ذهنیه؛ یا به خاطر همیناست که گفتید یا به خاطر ازدواج فامیلی» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📕📔📓📒📙📘📗 ✅ پايان قسمت هفتم داستان زندگي 🔰 🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸 ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. اسـلام به مو می‌رسه؛ولی پاره نمیشه! اسلام به من و شما هم بند نیسـت. اگه می‌خواید اینجا بمـونید خودتون رو به خـدا بند کنید..! شهید 🕊🌹 ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
آرمان در غذا خوردن خود نیز خیلی دقت می‌کرد. چون همسرم اهل شمال است، ما سالانه از شمال برنج می‌گرفتیم، اما آرمان تا زمانی که مطمئن نمی‌شد که ما خمس برنج را پرداخت کردیم یا نه از آن نمی‌خورد! تا این حد مسائل شرعی را رعایت می‌کرد. آرمان هر قدر که در توان مالی‌اش بود، به نیازمندان کمک می‌کرد، بدون آنکه کسی بفهمد. اما وقتی که در مورد آن صحبت می‌کرد، من می‌فهمیدم. مثلاً می‌گفت: مامان! فلانی وضع مالی‌اش ضعیف است، حاضر هستید تا برای او فلان کار را انجام دهیم؟ ان زمان بود که من متوجه شدم، فرزندم به نیازمندان کمک می کند. 🎤راوی: مادر شهید 🕊 🌷 و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol