📚 #کتاب
🤲 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
🎬 #قسمت_هفتاد_سوم
🗓 سه شنبه : ۱۲ فروردین ماه ۱۴۰۴
🇮🇷#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
🖌دیانا ادامه داد:حنانه جان پیغمبر معجزات دیگری هم داشته مثل شق القمر ، اعلام پیروزی قبل از جنگ بدر و خندق
°°اما قرآن کریم در یک نگاه °°
قرآن دارای ۳۰جز ۱۲۰حزب ۳۲۳۶آیه است که در طول ۲۳بر پیامبر نازل شد
-بزرگترین سوره قرآن بقره است که دو و نیم جز قرآن را در برگرفته و کوچکترین سوره قرآن کوثر است ک ۳آیه است که در مورد حضرت زهراست
-سوره های یوسف،یونس،نوح،هود،ابراهیم، محمد،یس،طه به نام انبیا مزین هستن
-سوره توبه تنها سوره ای هست که بسم الله الرحمن الرحیم ندارد
-و سوره نمل تنها سوره ای هست که دو بسم الله الرحمن الرحیم دارد
-سوره ای مریم تنها سوره ای است که به نام یک بانو است
-سوره رم تنها سوره ای که ب نام یک کشور است
-سوره قریش هم نام قبیله حضرت رسول
-سوره نور هم نام یکی از شهرهای ایران
-سوره جعمه هم نام یکی از ایام هفته
-سوره حج هم نام یکی از فروع دین است
-سوره سجده نام یکی از ارکان نماز است
دیانا پشت هم میگفت من فکم باز مونده بود
ادامه داد اما قرآن در تفسیر
-سوره عادیات در معنی منصوب به حضرت علی است
-سوره قدر در شان حضرت مهدی (ع)است
-سوره فجر درشان امام حسین(ع)است
-سوره دهر در شان اهل بیت است
-سوره حجرات به سوره اخلاق و ادب معروف است
-در سوره نساء قوانین مربوط به ازدواج مطرح شده است
-در سوره علق خداوند به رسول الله دستور قرائت قرآن داده است
-داستان شب تاریخی هجرت رسول الله (ص) از مکه به مدینه در سوره انفال مطرح شده است
-داستان جنگ بدر درسوره انفال مطرح است
جالب است بدانیم در سوره نسا علاوه بر قوانین ازدواج موضوع اطاعت از رهبری مطرح است
📌#ادامه_دارد...
📚 #کتاب
🤲 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
🎬 #قسمت_هفتاد_چهارم
🗓 چهار شنبه : ۱۳ فروردین ماه ۱۴۰۴
🇮🇷#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
🖌-دیاناجون
دیانا:جونم عزیزم
-چرا اسم اهل بیت تو قرآن نیست
دیانا: خب بذار جوابت از زبان آیت الله علامه جعفری بدم
چشم دوختم به دهن دیانا
الف: خود ائمه قرآن ناطق هستن
حضرت علی (ع)در جریان جنگ صفین زمانی که معاویه و طرفدارنش قرآن بر نیزه زدن
فرمود من قرآن ناطقم
ب: شاید صراحتا در قرآن نام خاندان وحی و ائمه اطهر نیامده باشد،
اما حدود ۳۰۰آیه قرآن در شان و فضایل مولی الموحدین امیرالمومنین است
ج: تفسیر :التفسیر کشف الفاظ عن المشکل
تفسیر برداشتن چهره الفاظ آیات قرآن است
د: تاویل : حضرت رسول خود زمان نزول آیات بارها قید میکردن این آیه و سوره درشان چه شخصی ،چه حادثه ای و یا چه چیزی هست ؟
قانع شدی؟
-اوهوم
📌#ادامه_دارد....
📕📔📓📒📙📘📗
✅ پایان قسمت ۷۴
🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸
┏━━━━🕊🇮🇷🦋━━━┓
📲@shahid_AranandBidgol
┗━━━━ 💐🌹🌸━━━
📚 #کتاب
🤲 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
🎬 #قسمت_هفتاد_پنجم
🗓 پنج شنبه : ۱۴ فروردین ماه ۱۴۰۴
🇮🇷#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
🖌دیانا:خب این درمورد قرآن
اما درمورد اهل بیت برو درخونه خودشون
پنج روز دیگه محرمه
با زینب برو مراسم
برو هئیت حنانه عشق به خدا انقدری شیرین هست
که گاهی معشوق زمینی ات راهم فراموش میکنی
-مگه میشه ؟
دیانا: داستان عشق زلیخا به حضرت یوسف شنیدی؟
-نه
زلیخا تو اوج جوانی خواست یوسف با مال مکنت بدست بیاره اما نشد
سالیان دراز طول کشید
وقتی سلامتی ،زیبایی و مال و مقام ازدست داد
یوسف پیدا کرد
خداوند تمامی اینارا بهش برگردوند
عاشق خدای یوسف شد یوسف را فراموش کرد
از خونه دیانا اومدیم بیرون
زینب :میخای بیای بریم تکیه ؟
-تکیه😳😳😳چیه ؟
زینب : همون حسینیه
-اوهوم بریم
ورودی حسینیه دوتا پرچم بزرگ با نوشته یالثارات حسین آویزون بود
وارد که شدیم یه سری دختر جوان داشتن کار میکردن
یه خانم سن بالای هم بهشون میگفت چیکار کنن
یه دختر بچه ۳-۴ساله هم ظرف ها یک بار مصرف از یکی از دخترا میگرفت میبرد آشپزخونه میداد به مامانش
زیرلب گفتم
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست ؟
زینب : سلاممممم دخترا خسته نباشید
یکی از بچه ها: کم حرف بزن بیا کمک
😉😒
اومدن با من دست بدن یکیشون صورتش خاکی بود
درحالی که دستمو میذاشتم تو دستش گفتم ایوای من صورتتون خاکه
اون اشک از چشماش ریخت : لیاقت ندارم که گرد غبار حرمش ببینم
بذار گرد بار حسینیه اش رو صورتم باشه
اون روز تا عصر موندم ب بچه ها کمک کردم
📌#ادامه_دارد...
📕📔📓📒📙📘📗
✅ پایان قسمت ۷۵
🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸
┏━━━━🕊🇮🇷🦋━━━┓
📲@shahid_AranandBidgol
┗━━━━ 💐🌹🌸━━━
📚 #کتاب
🤲 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
🎬 #قسمت_هفتاد_ششم
🗓 جمعه : ۱۵ فروردین ماه ۱۴۰۴
🇮🇷#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
🖌اون چهار روز با آشفتگی من گذشت بالاخره شب اول محرم رسید
زینب بهم زنگ زد که با داداش و زنداداش میان دنبالم
حسین آقا (داداش زینب) تو عید غدیر خم با یه دختر کاملا مذهبی ازدواج کرد بعدش رفتن مشهد واس شروع زندگی
جالبش اینجا بود اسم خانم حسین آقا هم زینب بود 🙊🙊🙊
از پله ها رفتم پایین
هردو زینب به احترامم پیاده شدن
با شیطونی گفتم : وقتی حسین آقا میگه زینب کی جواب میده 😉
زینب: معلومه من
چون ب زن داداش یا میگه خانمم یا زینب جان
خخخخ
تا رسیدن به هئیت زینب برام از ده شب اول محرم گفت
که هرشب به نام یک عزیزیه
و در مورد اون عزیز روضه و مداحی میکنند
شب اول: حضرت مسلم بن عقیل
شب دوم: حربن ریاحی
شب سوم :رقیه خاتون(س)
شب چهارم: فرزندان حضرت زینب
شب پنجم : حضرت عبدالله بن الحسن(ع)
شب ششم : حضرت علی اصغر(ع)
شب هفتم : حضرت قاسم بن الحسن (ع)
شب هشتم : حضرت علی اکبر(ع)
شب نهم: حضرت ابوالفضل(ع) ماه منیر بنی هاشم
شب دهم : شب عاشورا
من تو این ده شب ی ذره از امام حسین و یارانش فهمیدم
بعد از محرم همچنان تحقیق کردم
سال ۹۴در راهیان نور خدا و پیامبر و اهل بیتش شناختم
راهیان نور ۹۴ برام فرق داشت
بعد از برگشت از راهیان نور ۹۴
ثبت نام کردم برای خادمی
📌#ادامه_دارد....
📕📔📓📒📙📘📗
✅ پایان قسمت ۷۶
🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸
┏━━━━🕊🇮🇷🦋━━━┓
📲@shahid_AranandBidgol
┗━━━━ 💐🌹🌸━━━
📚 #کتاب
🤲 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
🎬 #قسمت_هفتاد_هفتم
🗓 شنبه : ۱۶ فروردین ماه ۱۴۰۴
🇮🇷#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
🖌تو سال ۹۴کلا زندگیم عوض شد
زینب راهی کربلا شد
و من با اشک راهیش کردم
خودمو هزاربار لعنت کردم که چرا سفر دوم کربلا را نرفتم
تو این مدت منم پیگیر خادم الشهدا بودم تو سایت کوله بار عضو شدم
شهریور ماه بود که باهام تماس گرفتن که کلاس خادمی داریم
من همه ی آرزوم بود که خادم طلائیه و شلمچه باشم
اما وقتی تو کلاس خادمی گفتن شرهانی
قیافم 😐😐😐😣😣 دیدنی شد
ای بابا شرهانی کجاست
من اصلا این منطقه را نمیشناختم
عجبا
خدایا شانس پخش میکردی من کجا بودم
رفتم خونه
مامان :حنانه چته دختر؟
کشتی هات غرق شده ؟
-خادمیم افتاده شرهانی
مامان:بسلامتی خب چته
-من دوست داشتم طلائیه یا شلمچه باشم
مامان :خدا خیر و صلاح آدما را بهتر میدونه
برو لااقل یه ذره درمورد منطقه شرهانی تحقیق کن ببین کجاس و چی داره تا ی شناخت ازش داشته باشی
-باشه
📌#ادامه_دارد....
📕📔📓📒📙📘📗
✅ پایان قسمت ۷۷
🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸
┏━━━━🕊🇮🇷🦋━━━┓
📲@shahid_AranandBidgol
┗━━━━ 💐🌹🌸━━━
📚 #کتاب
🤲 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
🎬 #قسمت_هفتاد_هشتم
🗓 یک شنبه : ۱۷ فروردین ماه ۱۴۰۴
🇮🇷#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
🖌چادرمو گذاشتم رو چوب لباسی
پشت لب تاپ نشستم
سرچ کردم منطقه جنگی شرهانی مطلب مخصوص خود منطقه شرهانی بود یادداشت کردم
شرهاني لفظ عربي است كه برخي از اسامي مردان عرب شرهان است و يك طايفه بزرگ در بين اعراب شرهان مي باشد و از نظر لغوي به معني گوشت جدا شده از استخوان است و اگر با ( ح ) يعني شرحاني نوشته شود مفهوم گستردگي را دارد . به هر حال شرهاني مفهوم چيزي واضح و بدون غل و غش را مي رساند.
شرهاني در اوج ارتفاعات جبل الحمرين ( كوههاي سرخ ) واقع شده است .جبل الحمرين رشته ارتفاعاتي است كه از شهر مهران بصورت نواري طبيعي موازي با مرز ايران و عراق بوجود آمده و دقيقا تا منطقه شرهاني ختم مي شود . از شرهاني به سمت فكه ارتفاعات سهل العبور شده تا حدي كه در فكه منطقه بصورت دشت وسيع در مي آيد .
از ويژگيهاي طبيعي شرهاني وجود گلهاي سرخ ( شقايق ) در فصل بهار است در شرهاني حدود 5 ماه از سال هوا بسيار معتدل و بهاري و ساير ايام هوا گرم و سوزان است . از نظر ويژگيهاي مصنوعي در محل يادمان ، اقدامات زيادي از جمله برپايي پرچم كه به اعتقاد عراقيها (عشايري شيعه عراق ) سرزمين پرچمها نامگذاري شده است همچنين وجود تعداد 10 دستگاه تانك و نفربر به جا مانده از دوران جنگ تحميلي است
عشاير عراقي هم مرز با ايران، به اين سرزميني كه داراي گنبدي كوچك و طلايي و صدها پرچم به اهتزاز درآمده است، موقف الاعلام(سرزمين پرچمها) مي گويند، و آن را از مقدسات ملت ايران مي دانند. اين يادمان در واقع مقر گروه تفحص لشگر 14 امام حسين(ع) اصفهان بود كه در اين منطقه و محدوده فكه شمالي و زبيدات عراق به تفحص شهدا مي پرداختند و شهداي تفحص شده را در معراج شهداي آن نگهداري كرده و سپس به اهواز مي فرستادند. در سال 1388 يك شهيد گمنام در اين محل دفن گرديد
📌#ادامه_دارد......
📕📔📓📒📙📘📗
✅ پایان قسمت ۷۸
🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸
┏━━━━🕊🇮🇷🦋━━━┓
📲@shahid_AranandBidgol
┗━━━━ 💐🌹🌸━━━
📚 #کتاب
🤲 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
🎬 #قسمت_هفتاد_نهم
🗓 دو شنبه : ۱۸ فروردین ماه ۱۴۰۴
🇮🇷#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
🖌اولين و برجسته ترين حادثه در شرهاني غرق شدن حدود 400 نفر از نيروهاي تيپ امام حسين ( ع ) در اولين شب عمليات محرم در رودخانه دويرج است .
توصيف اين اتفاق به اين صورت است : كه عمليات محرم در دهم آبان ماه 1361 آغاز مي شود آن شب بارندگي شديدي صورت مي گرد . آب رودخانه طغيان مي كنند . نيروهاي عراقي در آن دست رودخانه قرار دارد و نيروهاي خط شكن بايد از رودخانه عبور كنند و كمين هاي دشمن را بزنند و چنانچه اين كار صورت نمي گرفت يگان هاي جناح راست ( لشكر علي ابن ابيطالب + 8 نجف و 25 كربلا به محاصره مي افتند . اما با وجود تاخير در شروع عمليات آب همچنان كاهش پيدا نمي كند . 1 گردان از نيروهاي امام حسين ( ع ) به ميان آب مي زنند كه حدود 376 نفر از بچه ها را آب مي برد و تعداد اندكي از آنها از رودخانه مي گذرند و كمينهاي دشمن را مي زنند .
حادثه هاي ديگر آخرين روزهاي دفاع مقدس است رژيم بعثي اين محور عمليات بسيار سنگين را در شرايط نامساعد آب و هوايي ( 52 درجه )تدارك نمود و با بمبارانهاي شيميايي و هوايي نيروهاي ارتش را در اين منطقه به محاصره در آوردوتعدادزيادي از آنها را در يك فاجعه انساني به شهادت رساند و يا به اسارتدرآورد نحوه عقب نشيني و نيز تعقيب دشمن و آب و هواي بسيار نامساعد باعث شد كه اين صفحه به عنوان حادثه مهم مرسوم 21/4/67 نامگذاري شود
در لب تاپ را بستم و های های گریه کردم
خوندنش نفسمو گرفت وای به حال اون رزمندهای که خودشون تو صحنه بودن
📌#ادامه_دارد....
📕📔📓📒📙📘📗
✅ پایان قسمت ۷۹
🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸
┏━━━━🕊🇮🇷🦋━━━┓
📲@shahid_AranandBidgol
┗━━━━ 💐🌹🌸━━━
📚 #کتاب
🤲 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
🎬 #قسمت_اول_دوم
🗓 پنج شنبه : ۶ شهریور ماه ۱۴۰۴
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
✍ نویسنده : زهرا بلنددوست
📌آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان.
پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد..
که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش
وبیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد.
در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم
در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه
نوعی عادت بود و رسم.
پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت
میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی.
اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد، هروز و هر لحظه،
درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر
خدای مادر بد بود.
دوستش نداشتم
من خدایی داشتم که برادر میخواندمش
که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهای را میگرفت و اشکهایم را میبوسید.
کاش خدای مادر هم کمی مثله دانیال مهربان بود
دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود..
کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، نهاری. چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود.
روزهای زندگی ما اینطور میگذشت
آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم:
یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟
او هم مبارز و دیوانه است؟؟
و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال..
روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم
بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه
که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضه داشتنم.
اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید..
زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد
حتی، خدایِ دانیال نامم را..
و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم..
اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد
#ادامہ_دارد...
📚 #کتاب
🤲 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
🎬 #قسمت_سوم
🗓 جمعه : ۷ شهریور ماه ۱۴۰۴
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
✍ نویسنده : زهرا بلنددوست
📌روزهای هجده سالگیم بود
سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند
زندگی همه ما را. من.. دانیال..مادر و پدرِ سازمان زده ام.
آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود.
کتاب میخواند.
آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود.
به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد
به میهمانی و کلوب و .. نمی آمد
و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد
رفت و آمدش منظم شده بود.
خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود.
اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد
و این مرا میترساند
من از مذهبی ها متنفر بودم.
مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت
اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد
فریاد میکشید. کتک کاری میکرد.
اما نمیترسید، هرگز..
خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد.
خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند.
پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده
خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت.
از بایدها و نبایدها
از درست و غلطهای تعریف شده
از هنجارها و ناهنجارها
حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید
با پدر، با یک شرِ سیاست زده
در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود
و من باید زندگیشان میکردم
من از سیاست بدم میآمد و پدرِ سیاست زده .
ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان.
دانیال دیگر مثله من فکر نمیکرد
مثله خودش شده بود
یک خدای مهربانتر
مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر.
که مهربان است. که چنین و چنان میکند.
که…. و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خب بلد بود.
هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت، که خوب و مهربان و عاقل است.
که درهای جدیدی به رویش باز کرده..
که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم..
که چه گنجی در خانه داشتیم و خواب بودیم..
و من فقط نگاهش میکردم
بی هیچ حس و حالی..
حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل،
نشانم داد
و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصور پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود
#ادامہ_دارد...
📚 #کتاب
🤲 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
🎬 #قسمت_چهارم_پنجم
🗓 شنبه : ۸ شهریور ماه ۱۴۰۴
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
✍ نویسنده : زهرا بلنددوست
🔰روزها میگذشت.
دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود.
حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت
و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن،در خود نمیدید.
پس آتش بسی، نسبی در خانه برقرار بود.
دیگر علیرغم میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها
و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم.
و این دیوانه ام میکردم
اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر خدا داشت.
حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند
به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم
ارتباط نداشت.
در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد.
و.. و.. و… که همه شان از نظر من ابلهانه بود
قرار گرفتن درچهارچوبی به نام اسلام
آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت،
عقب افتاده ترین شکل ممکن بود.
دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود
برام تعریف میکرد و من با بی تفاوتی
به صورت مردانه و بورش نگاه میکردم.
راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر
انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود
گاهی خنده ام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش
وقتی از دوستش تعریف میکرد.
همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها،
ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه
و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد.
نمیدانم چرا؟
اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد،
زیاد هم بد نبود..
شاید ، فقط کمی میشد در موردش فکر کرد
هر چه که میگذشت،
حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم.
خدایی که خدایم را رام کرده بود
حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت
و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا
کمی از خدای دانیال خوشم آمد
و دانیال این را خوب فهمیده بود..
گاهی بطور مخفیانه نماز خواندهای دانیال را تماشا میکردم
و فقط تماشا بود وبس..
اما هر چه که بود، کمی آرامم میکرد
حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بهتر..
حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم میشدم.
و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش..
آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه
و سیاست زده ی پدر برام ملموستر شده بود
و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم.
دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار بود.
آنها میتوانستند مانند دانیال باشند،
مهربان ولی جسور و نترس..
و این کام تفکراتم را شیرین میکرد.
حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال
با دوست مسلمانش گوش میکردم
مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند..
خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود
حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتند..
کم کم داشت از خدای دانیال خوشم میآمد..
که ناگهان همه چیز خراب شد..
خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد…
همه چیز...
📌#ادامہ_دارد...
📚 #کتاب
🤲 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
🎬 #قسمت_شش
🗓 یک شنبه : ۹ شهریور ماه ۱۴۰۴
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
✍ نویسنده : زهرا بلنددوست
✏️همه چیز به هم ریخته بود
انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم
تا لحظه ایی سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود
حالادیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی..
بیچاره خانه مان
که از وقتی ما را به خود دیده بود
چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم.
روزهایم خاکستری بود
اما حالا رنگش به سیاهی میزد.
رفتار های دانیال علامتی بزرگ
از سوال را برایم ایجاد میکردند.
چه شده بود؟؟
این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان میخواستند؟؟
مگر انسان کم بود که خدا
اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکرد؟
مادر یک مسلمان ترسو..
پدر یک مسلمان سازمان زده..
و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هّل حلیم،
دیگ را به آغوش میکشید.
کمتر با دانیال برخورد میکردم
اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم.
چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود.
و برخوردهای عجیبترش، کنجکاویم را بیشتر میکرد
و در بین چیزی که مانند خوره،
جانِ ذهنیاتم را میخورد،
اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بودم
هر دو مسلمان.. اما اختلاف؟؟؟
پس مسلمانها دو دسته اند..
ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند..
جسورهایش میشوند دانیال
دانیالی که نمیدانستم کیست؟؟ بد یا خوب؟؟؟
راستی پدرم از کدام گروه بود؟؟
نه.. اون فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود.
.همین و بس..
دیگر طاقتم تمام شد
باید سر درمیاوردم، از طوفانی که آرامش اندکم را دزدید.. باید آن پسر مسلمان را پیدا میکردم
و دروازه های زندگیمان را به رویش میبستم
دلم فقط برادرم را میخواستم
دانیال زیبای خودم.. بدون ریش..
با موهای طلایی و کوتاهش..
پس همه چیز شروع شد.
هر جا که میرفت، بدون اینکه بفهمد، تعقیبش میکرد
در کوچه و خیابان.. اما چیز زیادی دستگیرم نمیشد
هر بار با تعدادی جوان در مکانهای مختلف ملاقات میکرد. جوانهایی با شمایلی مسلمان نما،
که هیچ کدامشان ،آن دوست مسلمان نبودند.
راستی آنها هم خواهر داشتند؟؟
و چقدر سارای بیچاره در این دنیا بود..
از این همه تعقیب چیزی سر درنمی آوردم..
فقط ملاقات های فوری..
چند دقیقه صحبت.. و بعد از مدتی خیابان گردی،
ورود به خانه های مهاجر نشین،
که من جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم
گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر میمانم..
اما دریغ…
پس کجا بود این دزد اعظم،
که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران
حفظ میکردم، برای محاکمه..
روزی بعد از ساعتها تعقیب
و خیابان گردی های بی دلیل دانیال
سرانجام گمش کردم
و خسته و یخ زده راهی خانه شدم..
هنوز به سبک خانواده های ایرانی،
کفشهایم را درنیاورده بودم که…
📌#ادامہ_دارد...
📚 #کتاب
🤲 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
🎬 #قسمت_هفتم
🗓 دو شنبه : ۱۰ شهریور ماه ۱۴۰۴
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
✍ نویسنده : زهرا بلنددوست
✏️هنوز کفشهایم را از پایم درنیاورده بودم که صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد. همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم،
حالا هجوم بی مهابایش، اجازه نفس کشیدن را هم میگرفت.
و چقدر کتک خوردم..
و چقدر جیغ ها و التماس های مادر، حالم را بهم میزد..
و چقدر دانیال، خوب مسلمان شده بود..
یک وحشیِ بی زنجیر..
و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران
که چه شد؟؟ کی خدایم را از دست دادم؟؟
این همان برادر بود؟؟
و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بوده..
چه تضاد عجیبی.. روزی نوازش.. روزی کتک.
یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟؟
الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد
و درست مثل پدر میزند..
سَبکش کاملا آشنا بود..
و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس
را روی پیشانی اش نوشته بودند..
دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛ عربده میزد که (منو تعقیب میکنی؟؟
غلط کردی دختره ی بیشعور..
فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک
که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم)
و من بی حال اما مات مانده..
نه، حتما اشتباه شده.. این مرد اصلا برادر من نیست..
نه صدا.. نه ظاهر.. این مرد که بود..؟؟؟
لعنت به تو ای دوست مسلمان، برادرم را مسلمان کردی..
از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود..
از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه..
فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد..
بی هیچ حسی و رنگی.. و این یعنی نهایت بدبختی..
حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچید.. و جایی،شبیه آخر دنیا…
مدتی گذشت
و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم،
مادر نگران بود و من آشفته تر..
این مسلمان وحشی کجا بود؟؟ دلم بی تابیش را میکرد.
هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم
اما دریغ از یک نشانی..
مدام با موبایلش تماس میگرفتم، اما خاموش..
به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم
اما خبری نبود.. حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند..
من گم شده بودم یا او؟؟؟
هرروز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود
در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم،
به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش.
اما نه.. خبری نبود..
و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم
که آنها هم گم شده داشتند.
تعدادی تازه مسلمان.. تعدادی مسیحی.. تعدادی یهودی..
مدت زیادی در بی خبری گذشت
و من در این بین با عثمان آشنا شدم
برادری مسلمان با سه خواهر.
مهاجر بودند و اهل پاکستان.
میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده
که اگر مجبور نبود، می ماند و هوای وطن به ریه می کشید
که انگار بدبختی در ذاتشان بود.
و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه
که ۲۲ سال داشت ، خیابانها و شهرها را زیرو رو میکرد..
🔰#ادامہ_دارد...