💐امام رضا(ع)
نماز اول وقت در همه حال
در یکی از این مجالس مناظرات امام رضا علیه السلام، «عمران صابی» که از فحول دانشمندان بود، در مجلس حاضر شد و در حضور مأمون درباره ی توحید خدا، با امام رضا علیه السلام به بحث پرداخت، هر سۆالی که مطرح میکرد، امام با استدلال محکم، جواب او را میداد، بحث و مناظره به اوج خود رسیده بود و کاملا داغ شده بود، در همین هنگام وقت ظهر فرارسید.
امام رضا علیه السلام هماندم به یاد نماز افتاد و به مأمون فرمود:
«وقت نماز فرارسید.»
عمران صابی گفت:
«ای آقای من! دنباله ی بحث و بررسی و پاسخ به سۆال مرا قطع نکن همانا دلم سوخت و فروریخت.»
امام رضا علیه السلام (تحت تأثیر احساسات عمران صابی قرار نگرفت، و نماز اول وقت را فدای بحث و بررسی نکرد و) با کمال قاطعیت فرمود:
«نماز را انجام میدهیم و بازمیگردیم.»
امام رضا علیه السلام با همراهان برخاستند، و نماز را خواندند، و پس از نماز به همان مجلس بازگشته و به بحث و بررسی ادامه دادند.
📚عیون اخبار الرضا، ج 1، ص 172
@shahid_beyzaii
💫✨💫✨💫✨💫
نمــازاول_وقت
♥️♥️💠💠♥️♥️💠💠♥️♥️💠💠♥️♥️
☘داستان_آموزنده☘
❇️مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره مى گرفت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت، آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:
دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:
ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید.
#شهدا🌸
«دست در دست #شهدا بگذار
و ببین چطور #زندگیت تغییر میکند
و به #خدا نزدیک می شوی،
رفیق شهید پیدا کن»❤️
همه ی #راه ها که با پا پیموده نمیشوند!
#دستت را به #رفیق_شهیدت
بده و معجزه ببین...😍
💟 @Shahid_Beyzaii
#شهید_یعنی...❤️🌸
⭕️ ژن خانوادگی خوب که میگن یعنی چی؟
🔹مصطفی بختی و مجتبی بختی دو تا داداش مشهدی بودند. یکی شون کارت اقامت جعلی به نام جواد رضایی واسه خودش درست کرد. یکی شونم اسم خودشو گذاشت بشیر زمانی. دو تا داداش میخواستن خودشونو افعانستانی جا بزنن که از کشور خارج شن برن سوریه تحت عنوان مجاهدان افغانستانی بجنگن .
🔹نسبت شون باهم رو پسرخاله معرفی کردند. از خودشون جالبتر مادرشون بود که الکی اومد نقش بازی کرد😅 گفت من افعانستانیام. گفت مادر جواد و خاله بشیر هستم که بتونه بچههاش رو بفرسته سوریه.🍂
🔺دوتا داداش رفتند تو یه درگیری سنگین تو تدمر تو یه سنگر تو بغل هم شهید شدند. ۲۲ تیر ۹۴ شهید شدند ولی بخاطر مجهول بودن هویت ۱۷ روز طول کشید تا پیکرهاشون پیدا شه و تشییع شون انجام شه. (۸ مرداد ۹۴)
🔹از دو تا داداش و مادرشون جالبتر دختر کوچولوشون بود که تو تشییع بلندگو رو گرفت گفت "کور خوندید اگر فکر کنید من ناراحتم. خون بابام خانواده ما رو زنده تر کرده تازه اون یکی عموم هم تو صف اعزامه به زودی میاد سر وقت تون." 🌺
🔺#ژن_خوب خانوادگی به این میگن. کاسبی تو بازار ارز و دلالی و قاچاق و واردات و بساز فروشی با رانت پدر و داداش بازی تو این قوه و اون قوه که ژن نمیخواد اینچیزا رو هر دله دزدی بلده.
#تا_شهادت_راهی_نیست☺️✋
#التماس_تفکر