#مـــرز_شلمچــه
رفیقـان رفته تا حـرم،
به آغـوش وطـن آمدند
ڪبـوتـران خـونیـن بـال،
سبڪ بـال ز حـرم آمدند
بـرای هـم عهــدی با ملـت این بـار
به تعـداد هفتــاد و دو تـن آمدند
نثار ارواح مطهر "شهدای عزیز تازه #تفحص شده" صلوات
💐💐💐💐
@shahid_beyzaii
إِن يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْرًا يُؤْتِكُمْ خَيْرًا
مِّمَّا أُخِذَ مِنكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ
«اگر خداوند، خیری در دلهای شما بداند، (و نیّات پاکی داشته باشید،) بهتر از آنچه از شما گرفته شده به شما میدهد؛ و شما را میبخشد؛ و خداوند آمرزنده و مهربان است»
#انفال -آیه ۷۰
@shahid_beyzaii
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃🌹 #روز_شمار_شهادت 🌹🍃
🍃🇮🇷 شهدای امروز ۲۰ آذر
• شهادت «آیت الله دستغیب» سومین شهید محراب به دست منافقین (۱۳۶۰ ه.ش)
• شهادت شهید غلامعلی پیچک (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۰ ه.ش)
• شهادت شهید رمضان یحیی زاده جلودار (استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۶۰ ه.ش)
• شهادت شهید محمد اسماعیل یاسینی (استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۶۰ ه.ش)
• شهادت شهید زمان زاهد پاشا (استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۶۰ ه.ش)
• شهادت شهید رمضان ولی اللهی بیشه سری (استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۶۰ ه.ش)
• شهادت شهید مهدی واحدیان (استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۶۰ ه.ش)
• شهادت شهید سیدکاظم موسوی کانی (استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۶۰ ه.ش)
• شهادت شهید رضا خیری بلوک آباد (استان آذربایجان شرقی، شهرستان مراغه، روستای بلوک آباد) (۱۳۶۰ ه.ش)
• شهادت شهید علی اصغر نیک صفت (استان مازندران، شهرستان تنکابن) (۱۳۶۲ ه.ش)
• شهادت شهید ماشاءالله صفاری (استان کرمان، شهرستان سیرجان) (۱۳۶۴ ه.ش)
• شهادت شهید غلامرضا بداغ آبادی (استان خراسان رضوی، شهرستان سبزوار) (۱۳۶۷ ه.ش)
• شهادت شهید محمد شهسواری (استان کرمان، شهرستان کهنوج، قریه شیخ آباد) (۱۳۷۵ ه.ش)
• شهادت شهید امر به معروف و نهی از منکر هادی محبی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۷۸ ه.ش)
• شهادت شهید مدافع حرم حسن اکبری (۱۳۹۵ ه.ش)
#یـادشهدابـاذڪـرصـلـوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم 🌸🍃
@shahid_beyzaii
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 اونایی که فکر میکنن مذهبیا باید اخمو و بداخلاق و خشک باشن این کلیپ شهید بی سر محسن #حججی رو ببینن
🔅پیامبر اکرم(ص):
مؤمن شوخ و شنگ است و منافق اخمو و عصبانى.
📚 تحف العقول، ص 49
@shahid_beyzaii
حتما بخونین 👇 👇
ما کجا و اینا کجا
ما با کوچکترین غمی تو زندگی شروع به ناسپاسی می کنیم
زنده زنده سوخت....
اما آخ نگفت....
شهید آوینی:
حسین خرازی نشست ترک موتورم.
بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش می سوخت.
فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد!
من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش!
جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد!
و همین پدر همه ی ما را درآورده بود!
بلند بلند فریاد می زد:
خدایا!
الان پاهام داره می سوزه!
می خوام اون ور ثابت قدمم کنی!
خدایا!
الان سینه ام داره می سوزه!
این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه!
خدایا!
الان دست هام سوخت!
می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم!
نمی خوام دست هام گناه کار باشه!
خدایا!
صورتم داره می سوزه!
این سوزش برای امام زمانه!
برای ولایته!
اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت!
آتش که به سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمی تونم،
دارم تموم می کنم.
لااله الا الله،
خدایا!
خودت شاهد باش!
خودت شهادت بده آخ نگفتم!
آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم!
بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
حال حسین آقا از همه بدتر بود.دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:
خدایا!
ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟
ما فرمانده ایناییم؟
اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه جواب اینا رو چی می دی؟
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم.
*تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد.
🌺 شهید سردار حاج حسین خرازی 🌺
ڪاش اون دنیا شرمنده ے این شهدا نشیم😔
امروز زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
😭 😭 😭 😭
نشر دهید...
شادی روح شهدا صلوات...
@shahid_beyzaii
🔅 #چ_مثل_چمران
✍ خون خود را بر زمین میريزم تا شاید کسےبہ هوش بیایدتا مگر وجدانے بیدار شود،ولےافسوس کہ منافع مادی و حب حیات همہ را بہ زنجیر ڪشیده است
#شهید_مصطفی_چمران
@shahid_beyzaii
🌹این اسامی بهشتیان است، فهرستی که نام اولش، نام #فاطمه زهرا(س) بود....
🌸خاطرات همسر شهید سید نورخدا موسوی....
شبی، سید حال بدی داشت و من در کنار تخت او نشسته بودم و قرآن می خواندم، لحظهای دلم غصهدار شد و از وضعیت خود و همسرم شاکی شدم و آنقدر گریه کردم که در کنار تخت همسرم به خواب رفتم.
در خواب سید را بسیار خوشحال و شاداب دیدم که با لباسی سفید مرا نگاه میکند. صورت زیبایش خندان بود، از او پرسیدم که چه زمانی این عشقبازی به پایان میرسد و او خندید و گفت زمانی که دست تو را در دست عمهام زینب (س) بگذارم....
او در عالم رؤیا فهرستی به من نشان داد که اسامیای در آن نوشته شده بود و اسم من در آن فهرست بود، او گفت که این اسامی بهشتیان است، فهرستی که نام اولش، نام فاطمه زهرا (س) بود.
هنگامی که از خواب بیدار شدم خدا را به خاطر وجود برکت و نعمتی چون سیدنورخدا شکر کردم و برایم همین کافی بود که صدای نفسهای مرد خانهام و پدر فرزندانم را بشنوم و به هرم نفسهایش تکیه کنم....
@shahid_beyzaii
🔴کوثرِ محمودرضا
🌷«وقتی تماس میگرفت، بعد از دوسه کلمه احوالپرسی، معمولا اولین حرفش دخترش بود. با آب و تاب تعریف میکرد که کوثر چقدر بزرگ شده و چه کارهای جدیدی انجام میدهد. به دوستان خودش هم که زنگ میزد، اگر دختر داشتند، با آنها درباره اینکه «دختر من بهتر است یا دختر تو» بحث میکرد. عشق «محمودرضا» به دخترش، مثل عشق همهی پدرها به دخترشان بود،
اما ؛
محمودرضا پُز دخترش را زیاد میداد. یکبار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم. آمد دنبالم و راه افتادیم سمت اسلامشهر. توی راه گفت: کوثر را برده آتلیه و ازش عکس گرفته. مرتب درباره ماجرای آن روز و عکاسی رفتنشان گفت. وقتی رسیدیم اسلامشهر، جلوی یکی از دستگاههای خودپرداز نگه داشت. پیاده شد. رفت پول گرفت و آمد، تا نشست توی ماشین گفت:
«اصلا بگذار عکسها را نشانت بدهم» ماشین را خاموش کرد. لپتاپش را از کیفش بیرون آورد و عکسهای کوثر را یکییکی نشانم داد. درباره بعضی هایشان خیلی توضیح داد و با دیدن بعضی هایشان هم میزد زیر خنده.
🌷شبی که برای استقبال از پیکر محمودرضا رفتیم اسلامشهر، در منزل پدرخانمش جلسهای بود، چند نفر از مسئولان یگانی که محمودرضا در آن مشغول خدمت بود هم آنجا حاضر بودند. یکی از همان برادران به من گفت: «محمودرضا رفتنش این دفعه، با دفعات قبل فرق داشت. خیلی عارفانه رفت.»
فضای جلسه، سنگین بود، برای همین ادامه ندادم. بعد از جلسه با چند نفر و آن برادر بزرگوار مسئول رفتیم محل کار محمودرضا.
🌷 توی ماشین، قضیه عارفانه، رفتن محمودرضا را از ایشان پرسیدم. گفت: وقتی داشت میرفت، پیش من هم آمد و گفت: فلانی این دفعه از کوثر دل بریدهام و میروم. دیگر مثل همیشه شوخی و بگوبخند نمیکرد و حالش متفاوت بود.»
📚کتاب تو شهید نمی شوی صفحه ۱۰۳-۱۰۴ / روایتهایی از حیات جاودانه شهید محمودرضا بیضائی به روایت برادر
@shahid_beyzaii