eitaa logo
کانال شهید علی کنگرانی
145 دنبال‌کننده
471 عکس
122 ویدیو
2 فایل
کانال شهید علی کنگرانی فراهانی 🌹 صلوات یادت نره.. علی اقا را بیشتر بشناس👇 https://mahfeleasheghan.blog.ir/1399/12/21/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%DA%A9%D9%86%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%B9%D9%84%DB%8C
مشاهده در ایتا
دانلود
خوابش‌را‌دید‌و‌گفت: چگونه‌توفیق‌شهادت رو‌پیدا‌کردی... گفت‌:از‌آنچه‌دلم‌ میخواست‌گذشتم.. 🌱@sokotmamno
🔰فصل شهادت قسمت چهارم 🔴خوشحال شد چون کار سوخت ریزی با لباسهای خاص ماسک و شرایط مخصوص خیلی سخت و طاقت فرسا بود تعدادی از بچه ها لباسهای سبزرنگشان را پوشیده بودند تا کار را شروع کنند. یونس با چند نفر راهی سوله فنی شد آخرین کارها برای مونتاژ موتوری که باید فردا تست می شد در حال انجام بود حاج حسن همراه سلگی ، نواب، دشتبان زاده و کنگرانی وارد سوله شدند. 📌 قطعه بزرگی که یک نوآوری در سیستم هدایت کنترل بود، روی زمین بود و بچه ها با زحمت مشغول جا انداختن قطعه بودند حاج محمد سلگی از یک طرف و یونس قارلقی از طرف دیگر داشتند با چکش ضربه میزدند، اما قطعه جا نمی رفت. یونس یک ضربه محکم زده بود که حاج حسن داد زد: «نزن، نزن !!! اما دشتبان گفت: «بزن بزن !! با چند ضربه دیگر قطعه جا افتاد و همه صلوات فرستادند. حاج حسن با خنده رو به دشتیان گفت: «مهدی این بچه ها رو از کجا گیر آوردی؟ دشتبان، در حالی که میخندید یونس را محکم در آغوش گرفت. رفتارش برای یونس خیلی عجیب بود یونس شلوغ ترین نیروی مدرس بود و خیلی وقت ها با شلوغی هایش سربه سر دشتبان گذاشته و عاصی اش کرده بود اما آن روز فکر میکرد همه یک جوری مهربان شده اند. حاج حسن با خنده گفت: «یونس ، کارات، رو بکن بعد از فینال کارمون بفرستمت افغانستان!!! شوخی افغانستان رفتن یونس پایه ثابت شوخی های مدرس بود از صبح روز شنبه برق مدرس مدام قطع میشد. على يونس را صدا کرد دست روی شانه اش گذاشت و گفت: «یونس جان امروز برقمون یه کم مشکل داره میخوام بری به همۀ واحدها ،سربزنی، بگی دستگاهایی که ضروری نیست رو خاموش کنن. 🔴گرچه علی همیشه صمیمی بود، اما لحن و برخوردش این بار، گرم تر از همیشه بود. هوا سرد بود و یونس بادگیر به تن داشت رفت سمت ترابری اما هنگام خروج، شیطنت کرد و چند آبمیوه پاکتی برداشت گذاشت توی جیب بادگیرش حسین امین شرعی برگشت گفت: «یونس برو؛ تو امروز با ما نیستی!» يونس از حرف او هم تعجب کرد مثل حرفی که صبح از دهان خودش بیرون آ بود. تند رفت تا به انبار و جاهای دیگر هم سر بزند برادر بزرگش، یوسف را دید که لباس سبکی تنش بود. داد زد: «یوسف، سرما نخوری بپوش لباست و آمده يوسف نگاهی کرد و خندید. از ذهن یونس گذشت که برادرش هم فرق کرده چند جا رفت و به چند جا هم تلفن کرد وقتی به واحد مونتاژ زنگ زد بهمن صفری گوشی را برداشت. یونس با جدیت گفت: «بهمن با مشکل برق مواجه شدیم. علی آقا گفت وسایل غیر ضروری و خاموش کنین بهمن بلند خندید و گفت: «یونس، با مشکل مواجه شدیم؟!» آره دیگه چیه؟ چرا می خندی؟» آخه خیلی جدی حرف زدی اصلاً بهت نمی آد. بعد از آخرین تماس یونس از دفتر خارج شد و با دست به علی اشاره کرد که کار انجام شد علی لبخندِ قشنگی زد داشتند همراه حاجی و بقیه سوله فنی را ترک می کردند سلگی جلوتر دوید و در را باز کرد کنار ایستاد تا حاجی و بقیه خارج شوند. یونس ناگهان نگاهش روی حاج حسن متوقف ماند از دلش گذشت که «حاج آقا چرا امروز صورتش مثل ماه میدرخشه؟ مگه چقدر کرم سفید کننده زده؟!!! حاج حسن از در بیرون رفت و بقیه پشت سرش سلگی هم چشمکی زد و رفت. بچه ها در عین خستگی شاد و سرخوش بودند آن روز به جز نیروهای همیشگی مدرس، چند نفر از همکاران قدیمی حاج حسن هم کنارش حضور داشتند. 🔰 مثل مهندس حمید نعیمی که بعد از بازنشستگی از وزارت دفاع به دعوت حاج حسن، به مجموعه مدرس رفت وآمد میکرد تا با روال کار در آنجا آشنا شود مهندس سلطان نژاد و چند نفر دیگر هم که کارشان به تست فردا ربط داد داشت به مجموعه آمده بودند و قرار بود بعد از ظهر جلسه ای داشته باشند حاج حسن از این سوله به آن سوله میرفت و بر همه کارها نظارت داشت از یک طرف هم منتظر قطعه گلوگاه نازل بود که قرار بود ظهر برسد. ادامه دارد 🌱👇 https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
تو رزم شبانه رسام میزنند که خط آتش رو گم نکنی... نماز اول وقت همین کار رسام رو تو زندگی می‌کنه اگر هرکاری کردی و یا می‌کنی نماز اول وقت رو فراموش نکن درستت می‌کنه @sokotmamno
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 فصل شهادت ( کتاب مرد ابدی) قسمت پنجم 📌یک سوله دیگر هم برای انجام مکانیزه مراحلِ سوخت ریزی درحال ساخت داشتند که با توجه به نیازشان در دو طبقه طراحی شده بود از حدود یک ماه پیش یک گروه پیمانکاری برق با مدیریت مهندس بهزاد ملانوروزی در حال کار روی سیستم برق سوله مکانیزه بودند در روزهای سوخت ریزی به خاطر حساسیت کارشان اجازه ورود به هیچ کسی بیرون از مجموعه مدرس را نمیدادند اما کار تیم چهارنفره برق، درون سوله و در مراحل آخر بود مهندس ملانوروزی که توسط یکی از نیروها معرفی شده بود جوانی شریف کاربلد و مورد اعتماد مجموعه بود که در زمان کم و با سه نفر نیرو کارش را انجام میداد که دو تن از آنها ابوالفضل و عباس ادگی، دو پسرعمو اهل نیشابور بودند. 🔰کارها زنجیروار به هم پیوسته بود همه مشغول بودند و در میان کار، زمان به سرعت می گذشت. هم کار میکردند، هم گاهی صدای خنده شان بلند می شد. بعد از ظهر، یک جلسه کاری با مهندسان موتور داشتند مهران ناظم نیا یادش آمد هفته قبل هم چنین جلسه ای داشتند و ناهار نخورده به آن جلسه رفته بود جلسه تا ۴ عصر طول کشید و در میان بحث جدی شان، حاج حسن خودش متوجه شده بود که بعضی از بچه ها، دیگر انرژی ندارند. مهران با خودش گفت: «امروز» حتماً اول ناهار بخورم، بعد برم جلسه حاج حسن آقا صبح کله پاچه خورده و کم نمی آره صدای اذان ظهر در دل مدرس طنین انداخت... هرکس که میتوانست به سمت نمازخانه راه افتاد حاج حسن در صف بچه ها نشست و به سید رضا میر حسینی اقتدا کرد اما شاید برای اولین بار بود که از امام جماعت عقب می ماند. او که همیشه نمازش را سریع می خواند، این بار با طمأنینه برمی خاست، گویی دوست داشت نمازشان طول بکشد. گویی ندایی در قلبش برخاسته بود که بیشتر در این نماز بماند طعم همه نمازهای شیرینی که خوانده بود زنده شده بود نمازهای مسجد زینب کبری با بچه های محله میرزا محمود وزیر که فوتبال را ناتمام رها کرده و حق اذان را با نماز اول وقت رعایت میکردند. نمازهای سنگر و سوله های زمان جنگ، نماز بر فراز کوه ها ، کنار جاده ها ، وسط بیابان ها سجده های شکر پای سازه های موشکی و دعای قانونی که هرگز از زبان و ذهن حسن نرفته بود : اللهم ارزقنا توفيق الشهادة في سبيلك. حالتش از چشم بچه ها دور نمانده بود ، رسم داشتند بین دو نماز یک صفحه قرآن بخوانند اما کسی که قرآن ها را جمع میکرد متوجه شد حاجی درحالیکه چهارزانو نشسته قرآن در میان دستانش است و محو آیه هاست قرآن ایشان را نگرفت ،سیدرضا نماز میخواند و سکوت قشنگی در نمازخانه مدرس پخش بود. 🕊تنها خدا می دانست تا دقایقی دیگر این سکوت را چه صدای مهیبی در هم می شکست تا راز کربلای مدرس را برملا کند. ۲۱ آبان ۱۳۹۰ بود و ۲۵ سال از روزی که پادگان شهید منتظری کرمانشاه، نخستین پادگان موشکی ایران مشهد تعدادی از پاکترین فرزندان ایران شده بودمیگذشت. 🔴 ایام رازهایی داشتند و ارواح ادراکی از وقت وصل همه در حال ترک نمازخانه بودند. عده ای راه افتادند سمت غذاخوری، اما حاج حسن رفت سمت سوله سوخت مهدی نواب اطراف میکسر بود و سلگی، دشتبان و علی مثل همیشه کنار اوحاج حسن نگاهی به ساعتش کرد. چند دقیقه به ۱ ظهر مانده بود. منتظر رسیدن بچه ها و قطعه نازل بود. ادامه دارد https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
_شهید کنگرانی عصرهای جمعه نماز امام زمان(عج) را می‌خواندند. در همین این زمان نگاه من به پای او افتاد. یکی از پاهای شهید کنگرانی دو انگشت در نزدیکی هم قرار داشتند به گونه‌ای که انگشت دوم روی انگشت اول قرار داشت. به ایشان گفتم اگر انگشتان داخل کفش شما را اذیت می‌کند با یک عمل جراحی ساده اصلاح شدنیست. پسرم رو به من کرد و گفت: پدر جان این یک نشانه است چراکه شما می‌توانید با این انگشت‌ها پیکر من را پس از شهادت شناسایی کنید. من به ایشان گفتم درب شهادت بسته است اما ایشان گفتند مگر می‌شود درب شهادت بسته باشد ما راه را گم کرده‌ایم. از این گفتگوی من یک هفته گذشت و متوجه شدیم که آن اتفاق در پادگان شهید مدرس رخ داده است فردای آن روز به معراج شهدا رفتیم و آنجا از ما پرسیدند که آقازاده شما نشانه‌ای یا علامتی روی بدن خود داشته‌اند که من به یکباره یاد این داستان افتادم به ایشان گفتم یکی از انگشتان پای علی آقا روی هم دیگر است. روای:پدر شهید ---------------------------------- 🌹کانال شهید علی کنگرانی🌹 https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
🕊فصل شهادت قسمت ششم 📌حاج حسن نگاهی به ساعتش کرد. چند دقیقه به ۱ ظهر مانده بود. منتظر رسیدن بچه ها و قطعه نازل بود. محمد غلامی و حامد جعفری هر دو در راه مدرس بودند چند ساعت قبل حامد با مهندس غلامی تماس گرفته و وقتی فهمیده بود مشکل قطعه حل شده، او هم با مهدی یزدیان راهی خرمدشت شده بود تا وسایل مورد نیازشان را از کارگاهشان بردارند و بیایند سمت مدرس در راه به هوای اینکه امروز در ،مدرس کارشان زیاد است هرکدام یک نوشابه انرژی زا هم خوردند. ⭕️مهندس غلامی( جانشین فرمانده پادگان مدرس) با دوستانش قطعه گلوگاه نازل را با جرثقیل، پشت وانتی که متعلق به آقا رضا میری بود منتقل کردند و رویش را پوشاندند. او از صبح زود، مشغول کار بود و سراپایش کثیف شده بود دوستش گفت؛ مهندس، بیا به دوش بگیر بعد برو ، اما او خیلی با عجله سوار ماشین آقا رضا میری شد و جواب داد: حاج آقا منتظرمه... باید برم.» رضا میری پدر مرتضی میری از بچه های سخت کوش مدرس بود. او از رزمندگان دوران دفاع مقدس و مورد اعتماد سازمان جهاد بود و بعضی از کارهای مجموعه را انجام می داد. ⚫️اذان ظهر را از رادیوی ماشین شنیدند. وقتی به مدرس رسیدند، وانت را داخل سوله فنی بردند و قطعه را به کمک جرثقیل از پشت ماشین برداشتند. بچه های دژبانی از آقای میری خواستند برای ناهار پیششان ،بماند اما او عجله داشت و حتی نماند تا پسرش را ببیند مهندس غلامی هم با خوشحالی کیف لپ تاپش را برداشت و با عجله دوید سمت حاج حسن گویی چیز جدیدِ خوبی میخواست به فرماندهش نشان دهد. از دور، حاج حاج حسن و بچه ها را دید. هنوز فاصله داشت اما دیگر رسیده بود به آن جمع که دور حاج حسن گرد آمده و برای هجرتی عظیم و شهادتی شگفت، برگزیده شده بودند. ناگهان در سوله متحرک باز شد و رضا نادی در حالی که چک لیستی در دست داشت، خارج شد و فقط داد زد: «حاج آقا!» گویا اتفاقی غیر منتظره در میکسر رخ داده بود، اما چه اتفاقی؟ هیچ کس نفهمید..... ( با توجه به آموزش های ایمنی رضا و بقیه در صورت مشاهده وضعیت خطرناک باید محل را ترک و بقیه را هم فراری میدادند ، اینکه برخلاف آموزش ها رضا حاجی و بقیه را صدا میزند نشان می دهد مشکل چیزی غیر از این مسائل ایمنی و فنی بوده و به نظر میتوانسته یا خواسته اند آنرا مهار کنند که این نکته خود ناقض خطای ایمنی است )فقط دوربین های مداربسته مدرس دیدند که حاج حسن به سمت در سوله متحرک برگشت و همراه او دشتبان زاده، علی کنگرانی حتی سلگی که روی جرثقیل مشغول کار بود، به سمت سوله برگشتند اما در یک آن انرژی و نوری تند سوله بزرگ را از درون پر کرد و انفجاری شدید با صدایی مهیب زمین و زمان را به هم ریخت دومین انفجار مهیب به فاصله دو ثانیه زمین را لرزاند و ساعت مدرس برای همیشه روی ساعت ۱۳/۰۱/۵۰ ثانیه ظهر متوقف ماند در ظهر شنبه، ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ادامه دا https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
❌هشـــــداااااااار......... 🔺خواهران گرامی الهی فدای تک تک چادر هایتان شویم دقت کنید.. _یادمون باشه تو مسیر اربعین داریم پا میذاریم جا پای قدم های زینب کبری(س)... حتی اگه حجاب چادر هم ندارید به عشق خانم چادر سر کنید هم حجاب کامل تری است و هم ادامه رسالت حضرت زینب است ⚠️ مراقب باشید که حرف ها روی شما تاثیر نداشته باشد......حجاب‌استایل‌ها برای دنبال‌‌کننده‌هایشان نسخه جدیدی دارند و سعی دارند عباهای چین و واچین‌دارشان را جایگزین چادر و پوشش زنان مسلمان در پیاده‌روی اربعین کنند..... 🏴جنگ دشمن با حجاب زینب است حفظ چادر انقلاب زینب است ✔️چادر موضوعیت دارد.. فدای چادرِ خاکی تک تک شما 👈 ---🚫کانال سکوت ممنوع🚫 @sokotmamno
🕊 فصل شهادت قسمت هشتم 📌مدرس محشر کوچکی شده بود که بچه هایش دیگر آن را نمی شناختند جهان( جهانگیر فرنودی آبدارچی و مسئول غذاخوری) پرت شده بود توی جوی آب موهای سرش آتش گرفته بود و از شدت ضربه گیج و منگ بود و گوشهایش سوت میکشید. ⭕️جهانگیر فرنودی: « آن روز سرمان خیلی شلوغ بود. آقای دشتبان چند بار به من گفته بود به بوقلمون ها برسم و آنها را دقایقی بیرون بیاورم ( مدرس واقعا خودکفا بود نه فقط در موشکی ، بچه ها در اندک زمین های کنار هر سوله از سبزی تا گوجه و ... میکاشتند ، بزرگترین باغچه ها یکی کنار سوله موتور و محوطه درختان کاج بود که با انفجار درو شده بود و دیگری در کنار تاسیسات که دورش را فنس کشیده بودند ، صحنه وحشتناک فنس خوابیده روی آوار تاسیسات و پاره تن بچه ها که موج آن را از سوراخ های فنس عبور داده بود ،همانی بود که مهدی دشتبان بارها گفته بود که اگر اتفاقی بیفته گوشت هاتون با هم قاطی میشه ) سریع رفتم به سمت جایی که برای بوقلمونها درست کرده بودیم. ده تا بوقلمون داشتیم که بیرونشان آوردم همان سمت بودم که انفجار رخ داد و من پرت شدم توی جوی آب موهایم آتش گرفته بود وقتی بلند شدم، سرم به شدت درد میکرد و چیزی از اطرافم نمی فهمیدم. بالاخره رفتم سمت در خروجی از آنجا کسی مرا برد به خانه ام رساند اصلاً هیچ چیزی از حادثه یادم نمی آمد در خانه همه نگرانم بودند اما من هیچی نمیگفتم؛ فقط در رختخواب افتاده بودم. شب، از اخبار خبر شهادت حاجی را شنیدم و دنیا برایم تیره و تار شد. فقط گریه میکردم گوشهایم سوت میکشید و سرم درد میکرد به دکتر رفتم و بعد از ده روز با داروهایش خوب شدم در آن ،مدت فقط توانستم به تشییع جنازه برخی شهدا بروم. علی کنگرانی آن قدر به من کمک کرده بود که عهد کرده بودم پابرهنه در عروسی اش خدمت کنم هنگام تشییع برای خواندن نماز بر پیکرش وارد مسجد محلشان شدم هنگام بیرون آمدن در ازدحام جمعیت کفشهایم گم شد. با پای برهنه و چشم اشکبار، در تشییع شهید کنگرانی و شهدای دیگر شرکت کردم و گفتم علی آقا من آرزویم بود پابرهنه برایت خدمت کنم این طوری شد... به محض اینکه کمی بهتر شدم برگشتم به مدرس تا به بچه ها کمک کنم و آخرین کسی بودم که به اجبار، مدرس را ترک کردم. آتش شعله میکشید و تا آسمان می رفت ، هنوز قطعه ای که مهندس غلامی به مدرس رسانده بود از جرثقیل آویزان بود اما خود مهندس که پنج دقیقه قبل به مدرس رسیده بود روی زمین افتاده بود مهندس غلامی درست در همان ثانیه هایی که سوله متحرک در حال رقم زدن یک واقعه هولناک بود با عجله به سمت حاجی و بقیه میدوید ، نمی دانم در آن سه یا پنج ثانیه آخر متوجه رضا نادی و صدا زدن حاجی و وضع اضطراری شد یا نه اما دیگر به جایی رسیده بود که موج و ترکش و خلا انفجار کارش را میکرد مهندس را درحالیکه یافتند که یک ترکش بزرگ به اندازه ۱ متر در ۲ متر او را به چمن کنار غذاخوری پرتاب کرده بود پایش قطع شده بود اما بدنش و صورتش قابل تشخیص بود دستهای کارکرده اش ، همان دستهای روغنی که از چند روز پیش سخت مشغول کار بود حالا دیگر بی حرکت افتاده بود گله گله آتش بود همه جا... ⭕️ جگرشان هم آتش گرفته بود. حال هر کسی که زنده مانده بود، بد بود. حاجی... حاج آقا کجاست؟» در شوک حادثه این اولین سؤال همه کسانی بود که سالم به هم می رسیدند. حامد و همکارش مهدی یزدیان از اولین کسانی بودند که از بیرون به پادگان رسیدند. آن دو در لحظه انفجار توی ماشین بودند و متوجه چیزی نشده بودند، اما مادر حامد بلافاصله زنگ زده بود که حامد به صدایی اومد از کار شما نبود؟ حامد از ته دل خندیده و گفته بود: «نه مادر جان کار ما که صدا نداره آنها فقط در هوای پرنشاط اتمام کار و آمادگی برای تست فردا بودند. ناگهان حامد پشت فرمان نگاهش به اطراف جاده افتاد و حس کرد که انگار خاک کنار جاده، پوکیده و مثل همیشه نیست 🏴 وقتی به روستای قبچاق رسیدند و شیشه های شکسته و ازدحام مردم را در خیابان ،دیدند دلشان شور افتاد اما شک نکردند که ممکن است بلایی سر خودشان آمده باشد وقتی به سمت مدرس پیچیدند ناگهان یک تکه بزرگ سوله آبی رنگ وسط جاده دیدند؛ آنجا با مدرس قریب یک کیلومتر فاصله داشت. تیکه سوله آبی... چطور اینجا پرتاب شده؟! زلزله افتاد به جانشان... یک نفر از نیروهای فلق همانجا ایستاده بود که حامد و مهدی را شناخت و فقط با تأثر سری تکان داد دیگر تمام وجودشان آتش شده بود به سرعت به راهشان ادامه دادند. کمی جلوتر ارتش یک موقعیت صحرایی داشت که چند نفر از نیروهایش بیرون آمده و روی کپه خاکی به سمت مدرس نگاه میکردند. ادامه دارد https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم ها اگر بفهمند تحت نظر هستند خیلی مراقب تر هستند.. و اگر به ولله شاهد اعتقاد داشتیم چقدر حواسمان به خودمان بود.. @sokotmamno
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ادب خدمت دوستان یه خانواده ایی که تو زلزله سر پل ذهاب همه خانوادشون و از دست دادند و الان با کلی قسط و قرض و مشکلات تونستند یه خونه تو صفا دشت بگیرند و قادر به تامین هزینه های درمانی فرزندشون نیستند برای هزینه های درمان فرزندشون نیازمند کمک و مساعدت شما عزیزان هستند هرکس میتونه کمک کنه یا علی
5892101062775495
زینب کنگرانی فراهانی روی شماره کارت بزنید کپی میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ شناسایی عوامل توهین به رای‌دهندگان ایرانی خارج از کشور در انتخابات ریاست جمهوری ▪️@sokotmamno
اگر داغ دل بود..ما دیده ایم... 📌تصاویر شهدا امنیت_میدان ونک/ _هدیه صلوات فراموش نشود🌹 @sokotmamno