سَࢪݕُݪَند بێ سَࢪ🇵🇸
#به_نام_خدای_مهدی . #قلبم_برای_تو❤❤ . 🔮#قسمت_بیست_و_نهم . صبح فردا شد و من یه حال دیگه ای داشتم.. او
🔮قسمت سی ام
زهرا اومد و بهش گفتم که بره در خونه میلاد اینا و خبری ازش بگیره
-زهرا جان
-جانم؟!
-میتونم یه چزی ازت بخوام؟!
-چی نفسی؟!
-الان 4 روزه از میلاد خبری نیست.. دلم هزار جا رفته...میتونی بری یه خبری ازش بگیری ببینی کجاست؟!
-باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط آدرسش رو بدی من رفتم
-خیلی مزاحمت شدم ها این چند روزه
-همیشه مزاحمی فقط این چند روزه که نیست 😀😀
-باشه دیگه 😑
-شوخی کردم بابا...دوستی برا همین موقع هاست دیگه...یه بارم من کار دارم تو کمکم میکنی☺
-ان شاالله عروس شدنت 😊
-بلند بگو ان شاالله 😆😆
-ای بی حیا 😀😀
-خب دیگه من برم تا غروب نشده...چیزی نمیخوای بیرون ؟!
-نههه..فقط زود بیا 😕
-باشههه...نگران نباش☺
تا زهرا بره و بیاد دلم هزار جا رفت که یعنی چی میتونه شده باشه😕
همینطوری پشت سر هم ذکرهای مختلف و صلوات میفرستادم..
قلبم داشت از جام کنده میشد...
مامانم اومد بغلم وایساد و دستم رو توی دستاش گرفت تا آروم بشم...
به چشماش زل زدم...
اشکام بی اختیار جاری شدن...
احساس میکردم مامانم ده سال پیرتر شده تو این چند روز...
یاد اون روزا که چه قدر شور و شوق برا عروس شدنم داشت و گریه های الانش داشت قلبمو آتیش میزد...
ضربان قلبم همینطوری داشت بالاتر میرفت و دکترها نگران شده بودن و بهم آرام بخش زدن و کم کم چشمان سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد...
بعد چند ساعت احساس کردم گرمم شد و خیس عرق شده بودم... چشمام رو به سختی باز کردم دیدم زهرا و مامانم دارن کنار تختم باهم پچ پچ میکنن...
دقیق نمیشنیدم چی میگن ولی هم زهرا و هم مامانم انگار ناراحت بودن
دستم رو که حرکت دادم متوجه بیدار شدنم شدن و انگار بحث رو عوض کردن
-سلام...خوبی مریم جان؟!
-سلام زهرا...ممنونم...بهترم...چه خبرا...رفتی؟!
-سلامتی...آره...
-خب؟! چی شد؟!
-ها؟! هیچی هیچی...مامانش اومد دم در گفت میلاد رفته یه سفر کاری چند روز دیگه میاد.نگران نباش
-خب یعنی یه زنگم نمیتونه بزنه به من؟!
-ها؟! نمیدونم...مثل اینکه میگن آنتن نداره اونجا...
-زهرا چیزی شده؟!
-نه مریم...نگران نباش.تو استراحت کن.تو فعلا فقط به سلامتیت فکر کن... .
.
🔮از زبان سهیل
بعد چند روز اردو شروع شد و من هم شده بودم مسئول اردو...
تا حالا تجربه این کار رو نداشتم و برام خیلی سخت بود
نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم
ولی اینقدر شور و شوق داشتم که هیچ چیزی حالیم نبود...
دوست داشتم همه چیز به خوبی انجام بشه...
چون اینجا بحث من و بسیج نبود بلکه بحث میزبانی شهدا بود...
میدونستم اگه کوچکترین کم کاری و اشتباهی کنم به پای شهدا مینویسن..
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
سَࢪݕُݪَند بێ سَࢪ🇵🇸
🔮قسمت سی ام زهرا اومد و بهش گفتم که بره در خونه میلاد اینا و خبری ازش بگیره -زهرا جان -جانم؟! -میتو
🔮قسمت_سی_و_یکم
.
🔮از زبان سهیل
بعد چند روز اردو شروع شد و من هم شده بودم مسئول اردو...
تا حالا تجربه این کار رو نداشتم و برام خیلی سخت بود
نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم
ولی اینقدر شور و شوق داشتم که هیچ چیزی حالیم نبود...
دوست داشتم همه چیز به خوبی انجام بشه...
چون اینجا بحث من و بسیج نبود بلکه بحث میزبانی شهدا بود...
میدونستم اگه کوچکترین کم کاری و اشتباهی کنم به پای شهدا مینویسن..
وارد دوکوهه شدیم و مستقیم رفتیم سمت حسینیه شهید همت...
توی راه تا چشمم به اون تانک وسط حیاط پادگان افتاد و یاد اون شب و اون خاطره افتادم...
یاد اولین نگاه به مریم خانم...
یاد خل بازی هام با دوستام تو اون شب...
بی اختیار خندم گرفت و رد شدم...
ولی با خودم فکر میکردم چه قدر اون سهیل با این سهیل فرق داشت...😔
چی من رو اینقدر عوض کرد؟!؟
قطعا علتش یه عشق زمینی ساده نمیتونه باشه...
روزهای اردو میگذشت و من بیشتر از همیشه احساس راحتی و سبکی میکردم
وقتی اونجا بودم حتی از خونه خودمم بیشتر راحت بودم...
یه حس آرامش خاصی داشت...
رفتیم طلائیه و این بار خودم شروع به پخش کردن خاک بین بچه ها کردم...
اصلا عشق و عاشقی و این چیزا از سرم پریده بود انگار و دلم میخواست مثل شهدا باشم...
به اخلاص و صفای شهدا حسودیم میشد...
اینکه چطور از زن و بچه و همه چیشون دل کندن و به خدا رسیدن...
فردا روز آخر اردو بود و قرار بود بریم شلمچه...
دلم برای رسیدن به شلمچه داشت پر میکشید...
.
.
🔮از زبان مریم: .
-زهرا جان؟!
-جانم؟!
-راستی از اون پسره دیگه خبری نداری؟!
-کدوم پسره؟!
-همون که اون روز اومده بود...راستی این همه اومد دنبالمون اسمشم نمیدونیم چیه...
-اها اون...کار توعه دیگه😑..نزاشتی یه بار حرفشو بهت بزنه...
-آخه میترسیدم زهرا...میترسیدم مردم حرف در بیارن...میترسیدم هدف خاصی داشته باشه...
-مریم حرف زدن با قبول کردن خیلی فرق داره ها...
-آره میدونم یکم زیاده روی کردم در موردش😔حالا خودت رو ناراحت نکن
-اگه تو دانشگاه دیدیش از طرف من بابت اون روز ازش معذرت بخواه...گفتی با گریه رفت از اون روز فکرم درگیره...چون تو هرچی بشه نقش بازی کرد تو شکسته شدن دل و در اومدن اشک نمیشه 😔😔
-باشه...
.
چشمام رو بستم و خوابم گرفت...
نمیدونم چه قدر گذشت که بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم...
میشنیدم که مامانم و زهرا دارن در مورد میلاد باهم حرف میزن...
خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم...
مامانم گفت: یعنی واقعا😯😯
-آره.گفتن که میلاد....
.
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
سَࢪݕُݪَند بێ سَࢪ🇵🇸
🔮قسمت_سی_و_یکم . 🔮از زبان سهیل بعد چند روز اردو شروع شد و من هم شده بودم مسئول اردو... تا حالا تجربه
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
🔮قسمت_سی_و_دوم
.
خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم...
مامانم گفت: یعنی واقعا؟!😯😯
-آره...گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت ما چیزی نگیم و خبری ندیم و نگیم کجاست...
-پرسیدم پس مریم چی؟!
-میگفت میلاد گفت شاید قسمت اینجوری بوده...شاید خواست خدا بود که قبل عقد و رسمی شدن بفهمم 😔😔
-پسره ی بی غیرت 😢😢😢
-عصمت خانم خیلی گریه میکرد😔...میکفت اصلا روی دیدن شما رو نداره...و نمیدونه چی جوابتونو بده...به خاطر همین نیومدن بیمارستان 😔
-یعنی به این راحتی زد زیر همه چیز 😕
به نظر منم خواست خدا بود که دخورم رو دست این بی غیرت ندم 😕
.
صدای زهرا و مامانم رو شنیدم 😢😢
اصلا باورم نمیشد...
یعنی به این راحتیها از من گذشت...
یعنی همه حرفاش دروغ بود 😭😭
اشکام داشت در میومد ولی نمیخواستم مامانم بفهمه و حالش بدتر بشه...
قلبم درد شدیدی گرفت و یهو ضربانم افتاد و فقط میشنیدم زهرا و مامانم دارن داد میزنن و دکتر رو صدا میکنن....😯
چشام رو باز کردم و دیدم تو قسمت مراقبتهای ویژه هستم و بهم کلی دستگاه وصله...
یکم ترسیده بودم که مامانم از پشت شیشه دید بیدار شدم و اروم اومد تو اتاق
-دخترم خوبی؟!
-سلام مامان...چی شده؟! من کجام؟!😯
-هیچی دخترم..یکم ضربانت افتاد دکترا گفتن به مراقبت بیشتری نیاز داری...تگران نباش
-مامان؟!
-جانم؟!
-خیلی دوستت دارم...😔
.
.
🔮از زبان مادر مریم
دکتر وارد اتاق شد و مریم رو معاینه کرد...
خیلی استرس داشتم...😓
دستام یخ یخ بود و از شدت نگرانی میلرزید و تسبیح رو به زور تو دستام گرفته بودم...
بعد از اینکه دکتر معاینه کرد باهاش از اتاق خارج شدم...
که بهم گفت پشت سرش بیام و باهم وارد اتاق پزشکان شدیم...
-آقای دکتر وضع دخترم چجوریه؟!😢
-چرا رنگتون پریده خانم؟!😯
-چیزی نیست از نگرانیه😔
-شما باید سعی کنید قوی باشید تا دخترتونم شما رو ببینه و روحیه بگیره نه اینکه یه لشگر شکست خورده ببینه...
-آقای دکتر هرچی شده به من بگید...اینطوری بدتر دق میکنم...
-مادرم باید بگم فقط دعا کنید برای دخترتون یه مورد پیوندی پیدا بشه و تازه اون موقع میشه گفت چه مقدار امید هست...
-پیوند؟!😯😯
-بله...متاسفانه ضربان قلب دخترتون خیلی نا منظم شده و عضله قلب ضعیف شده...
انگار که یه شک عصبی بهشون وارد شده...
فعلا با دستگاه نگهشون میداریم ولی این پروسه نمیتونه زیاد طول بکشه...فقط دعا کنید...
مرگ و زندگی دست خداست...ما فقط وسیله ایم...
.
-یا خدااا😢😢
.
#ادامه_دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
4_527951411682476357.mp3
11.5M
🎤 واعظ: سماواتی
#دعای_کمیل⤴️
❣اللهم عـجل لوليڪ الفـرج❣
🌻 مهدی جانم آقای من هر کجا امشب دعای کمیل بنا کردید برای همه اعضا دعا فرمایید😔
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
27.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️دعای کمیل همراه متن صوت عالی ▪️
🔈 با صدای زیبای : صدقی 🔈
⏰ زمان : 21دقیقه ⏰
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به آغوش شب میرویم.
با تلاوتی نورانی از قرآن کریم.
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
#شب_جمعه_شب_زیارتی🥀
از من مپرس درشب جمعه کجاست دل
بی خانه است ، زائر شهرِ خداست دل
«هرگز وجودِ حاضرِ غائب شنیده ای؟»
درشهرِخویش هستم و درکربلاست دل
✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.✨
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
🌷اللهم ارزقنا کربلا...
💚اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يااَباعَبدِالله الْحُسَيْن عَلَيْهِ السَّلامُ💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یادت باشه .یادم هست .
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
💌کلام شهید
"خدایا تو میدانی که چقدر مشتاقِ زیارت کربلا بودم و این تنها آرزویی بود که با خود به قبر بردم، باشد تا در آن دنیا از ریزهخواران آن حضرت باشیم"
شهید داودعابدی ♥️
✦✧✾═✾❤️❤️✾═✾✧✦
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
••
شهید آرمان علیوردی بهمون ثابت کرد برای شهید شدن،حتما نباید میدونِ جنگ باشه؛اگه پای هرچیزی که درسته بمونی ولو تنها،خدا خودش خوب بلده بخره.
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
«زیارتـــــ
نامـــــہ ے شہــ🌷ـــدا»
<<شهید محسن حججی >>
بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ، بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِحَقِزینب
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
《🖐🏿🖤》
باید برای امام زمانمون
مثلِ حضرتِ عباس باشیم:)
امام زمانش که امام حسین بود گفت برو آب بیار..
گفت،چشم:)
با اینکه میدونست سالم برنمیگردههااا..
بعد از زخمی شدنِ حضرت عباس،
امام حسین اومدن بالا سرشون گفت بیا بریم تو خیمه..
حضرت عباس گفت؛ میخوای منو شرمنده یِ خودت کنی!؟:))💔
نگو نمیتونم برا امام زمان کاری انجام بدم، نگو نمیتونم حضرت عباس باشم چون معصوم بوده!!
باشه..
اما میتونی شبیهِ
شهید مصطفی صدر زاده،
شهیدحمیدسیاهکالی،
شهیدحججی و...
برایِ امام زمانت باشی:)
#ܝߺߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم 📓🖇
#برای_ترک_گناه_هیچ_وقت_دیر_نیست
#از_همین_الان_شروع_ڪن💥💪🏿
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
#ناشناس
سلام علیکم رحمت خداوند متعال و بخشنده بر شما باد . حقیقتش رمان شما خیلی به دل می شینه .و باعث میشود انسان خودش رو در اون موفقیت های مختلف قرار بگیره . الان که دارم براتون پیام می نویسم. خیلی دوست دارم ادامه اون رمان رو بخونم . لطفا این جور رمان ها را داخل کانال حتما بزارین . انشا الله که از زندگی خیر ببینین و عاقبت به خیر بشین . و اجر شما با سید الشهدا . این مطالب هم که نوشتم از ته دل بودن و واقعا رمان شما تاثیر بسیار داشت . در پناه بانوی دو عالم فاطمه ا***هرا سلام الله علیها.
_______
سلام علیکم خدمت شما ممبر گرامی ☺️
الحمدالله که مورد رضایت شما بوده
هدف ما رضایت خدا و شهید و شما خوبان ست
چشم ان شاء الله بیشتر میزاریم
و اینکه دوستان سعی میکنن رمان هرشب بزارن 😁
#ناشناس
سلام خواهشا اگه میشه داستان رو روزی دو بار بزارین خیلی میخوام ببینم آخرش چی میشه
____
سلام انگار دوست دارید زود ب آخر برسیدا😌
روزی دوپارت میزاریم کمه؟
#ناشناس
سلام چرا از شهید حججی فعالیت نمی کنین کانال شهید احترام داره در مورد زندگی زناشویی چرا میزارین
_______
سلام در حد توان از شهید حججی عزیزِ میزاریم، مطالب زناشویی صرفا برای یادگیری و آموزش که زندگی آرومی داشته باشیم، اگر ب زندگی شهید و همسرشون هم نگاه کنید متوجه میشید که همه اینارو رعایت کردن
ولی چشم بیشتز میکنیم فعالتمون در مورد شهید 😊
https://harfeto.timefriend.net/16852000041387
لینک ناشناسمون
حرفی، سوالی، سخنی و... دارید بفرمایید 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانه .
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#با گوش دادن به قرآن ایمان خود را قوی و مقتدر کنید .
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
کآشدرصحـرآی محشر . . .
وقتیخداپرسید:
بندهی من روزگارت را
چـگونه گذراندی؟!-
مـھدی فآطمه برخـیزدوگـوید:
منتـظرمنبود💔...!-
#ܝߺߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم 📓🖇
#برای_ترک_گناه_هیچ_وقت_دیر_نیست
#از_همین_الان_شروع_ڪن💥💪🏿
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
از همهی خواهران عزیزم و از همهی زنان امت رسولالله میخواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید، مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند؛ مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلبتوجه شود؛ مبادا چادر را کنار بگذارید...همیشه الگوی خود را حضرت زهرا و زنان اهلبیت قرار دهید !
#شهیدحججے
#حجاب
#شهدا
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
یک سال در بهشت...
اولین سالگرد شهادت شهدای مدافع امنیت؛
شهید دانیال رضازاده و شهید حسین زینال زاده گرامیباد...
شادی روح مطهرشان صلوات🌷🌷🌷🌷
#سالگرد_شهادت
#دانیال_رضازاده
#حسین_زینال_زاده
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
سَࢪݕُݪَند بێ سَࢪ🇵🇸
#به_نام_خدای_مهدی . #قلبم_برای_تو❤❤ . 🔮قسمت_سی_و_دوم . خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم... ماما
.
🔮#قسمت_سی_و_سوم
.
🔮از زبان مریم
.
گریه های مامانم بیشتر شده بود و از گریه هاش میفهمیدم که اوضاعم بدتر شده و هرچی از مامانم میپرسیدم من چمه جوابم رو نمیداد😕
دیگه خسته شده بودم از این مریضی😔
تمام بدنم بی حس شده بود و درد میکرد...
حتی دیگه پرستارها اجازه نمیدادن که بشینم و نماز بخونم و با هربار شنیدن اذان یه غم عظیمی تو دلم مینشست...
خدا جون...
اینقدر بد بودم که توفیق نمارخوندن هم ازم گرفتی؟ 😔😔
روی تخت بیکار بودم و خاطرات این یکسال تو ذهنم مرور میشد...
خاطرات شلمچه...
خاطرات راهیان نور...
خلطرات دانشگاه...
خاطرات اون پسر که درکش نکردم 😔😔
خاطرات نقش بازی کردنهای میلاد...
خاطرات کلاس های دانشگاه...
خاطرات خل بازیها با زهرا...
باورم نمیشد این منم که افتادم یه گوشه ی تخت....
.
روزها همینطوری میگذشت و تغییر تو وضعم ظاهر نمیشد...😔
یه روز زهرا پیشم بود و باهم داشتیم حرف میزدیم
از کلاسها برام تعریف میکرد...
بازم حال اون پسر رو ازش گرفتم که دیدش یا نه
-نه مریم...تو دانشگاه دیگه ندیدمش...نمیدونم کجاست...
-حتما سرش جای دیگه گرم شده 😕
ولی ای کاش میتونستم قبل مردنم ازش حلالیت بطلبم 😔
-زبونتو گاز بگیر دختر😒این چه حرفیه...خوب میشی باهم میریم عذرخواهی میکنی دیگه...
-فعلا که هر روز دارم بدتر میشم 😔
-امیدت به خدا باشه ☺
در حال حرف زدن بودیم که مامانم با گریه اومد تو اتاق...
اما معلوم بود گریش از ناراحتی نیست...
-چی شده مامان...
-خدایا شکرت 😢😢
-چی شده ..
-ای خدااااا...شکرت 😢😢
-مامان میگی یا نه ؟! قلبم اومد تو دهنم...😯
-دخترم خدا جوابمونو داد😢😢الان دکترت گفت یه مورد پیوندی پیدا شده که کارت اهدای عضو داشت و گروه خونشم بهت میخوره ...
زهرا هم از شدت خوشحالی داشت پر در میاورد...
ولی من میترسیدم از فکر این که قراره بدنم شکافته بشه 😢😢
باید وصیتم رو میکردم...
شاید دیگه بیرون نیام از اون اتاق😔😔
.
.
🔮از زبان سهیل
.
شب آخر اردو بود و خبردارشدیم فردا قراره از مرز شلمچه شهید بیارن....
از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم...😢
نفهمیدم چجوری اون شب رو صبح کردم...
نزدیک های نصفه شب بود که خواب دیدم وارد یه سنگری شدم...
از بیرون شبیه سنگر بود ولی داخلش یه باغ بزرگ بود...
نمیدونستم کجام و اروم راه میرفتم تا اینکه دیدم صدای خنده و قهقهه میاد...
رد صدا رو گرفتم و دیدم نزدیک برکه آب یه سفره ای پهنه و شهدا یا همون لباسهای خاکیشون سر سفره نشستن و گل میگن و گل میشنون...
تا من رو دیدن همه برگشتن سمته من...
باورم نمیشد...
.
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
بامــــاهمـــراه باشــید
سَࢪݕُݪَند بێ سَࢪ🇵🇸
. 🔮#قسمت_سی_و_سوم . 🔮از زبان مریم . گریه های مامانم بیشتر شده بود و از گریه هاش میفهمیدم که اوضاعم ب
🔮قسمت سی_و_چهارم
.
از بیرون شبیه سنگر بود ولی داخلش یه باغ بزرگ بود...
نمیدونستم کجام و اروم راه میرفتم تا اینکه دیدم صدای خنده میاد.
رد صدا رو گرفتم و دیدم نزدیک یه برکه ی آب یه سفره ای پهنه و شهدا با همون لباسهای خاکیشون سر سفره نشستن و گل میگن و گل میشنون...
تا من رو دیدن همه برگشتن سمته من...
باورم نمیشد.
همه چهره ها آشنا بود....همون عکسهایی که تو کتابهای خاطرات شهدا دیده بودم 😢😢
دیدم صدام میزنن...
به به...آقا سهیل....خوش اومدی پیش ما...بیا سر سفره که منتظر تو بودیم....
یکم جلوتر رفتم و همه از جا بلند شدن...
باورم نمیشد همون شهدایی که پارسال تو شلمچه راهم نمیدادن الان ازم میخوان باهاشون هم سفره بشم...
یکیشون برگشت گفت میخوای بیا سر سفره یا نه؟! منتظریما...
از خواب پریدم
خیس عرق شده بودم....
به خودم لعنت میفرستادم که چرا اینقدر زود بیدار شدم...
دلم میخواست بازم بخوابم و برم توی همون باغ...
صدای اونجا...هوای اونجا...عطری که اونجا بود همه یه چیز دیگه بود...
تا صبح چند بار حوابیدم و بیدار شدم ولی دیگه خوابشون رو ندیدم که ندیدم...
صبح شد و آناده شدیم برای رفتن به شلمچه...
همین که وارد شدیم به زمین افتادم و زار زار گریه کردم...
نمیدونستم چرا دلم اینقدر پره...
رفتیم سر مرز برای استقبال از شهدا...
عاشورایی بود برا خودش...
همه به سر و سینه میزدن...
برای استقبال از کسایی که بعد سی سال میخوان وارد کشور بشن...
تا ظهر سر مرز بودیم و شهدا رو تا ماشینهای مخصوص تشییع کردیم...
اصلا تو حال و هوای خودم نبودم و نمیدونستم چیکار کنم...
بعد از ظهر رفتیم وارد یادمان شدیم و تا غروب بودیم...
چقدر دلم تنگ شده بود برا غروب شلمچه...
قبل اومدن گفته بودم میرم شلمچه و برای رسیدن به مریم خانم دعا میکنم ولی رسیدن و نرسیدن دست خداست...
فقط از شهدا میخواستم بازم لذت اون خواب رو به من نشون بدن...
اون شبم خوابیدم و خبری نشد و فردا حرکت کردیم به سمت تهران...
همیشه وداع با خاک خوزستان سخته...
اشکام امونم نمیداد...
.
🔮از زبان مریم
.
روز عمل فرا رسید.
دست و پام یخ یخ بود.
وارد اتاق عمل شدم و استرسم به حد بالایی رسیده بود...
دکتر بیهوشی صدای بهم خوردن دندونامو شنیده بود و سعی میکرد آرومم کنه.
دارو رو تزریق کرد و آروم آروم باهام حرف میزد...
کم کم صداش نا مفهوم شد.
چشام سنگین شد و نفهمیدم چی شد.
.
.
.
به زور چشمامو باز کردم...😞
صدای دید دید دستگاه ضربان قلب میومد...
دیدم مامانم کنار تختم نشسته.
خواستم برردم سمتش که قفسه سینم درد گرفت و تازه یادم اومد که عمل داشتم
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
بامــــاهمـــراه باشید
سَࢪݕُݪَند بێ سَࢪ🇵🇸
🔮قسمت سی_و_چهارم . از بیرون شبیه سنگر بود ولی داخلش یه باغ بزرگ بود... نمیدونستم کجام و اروم راه میر
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
🔮قسمت سی و پنجم(آخر)
.
به زور چشمامو باز کردم...
صدای دید دید دستگاه ضربان قلب میومد...
دیدم مامانم کنار تختم نشسته...
خواستم برردم سمتش که قفسه سینم درد گرفت و تازه یادم اومد که عمل داشتم...😕
مامانم متوجه شد و اومد کنارم...
-خدا رو شکر...بالاخره چشمات رو باز کردی دختر؟!😯
-لب هام به زور تکون میخورد و اروم گفتم مامان چی شده؟!😔
-هیچی دخترم...عملت با موفقیت انجام شده و فعلا قلب جواب داده...
دکتر تعجب کرده بود و میگفت تاحالا ندیدم یه قلب اینقدر خوب و سریع روی یه بدن بشینه و جواب بده...
گفت حتما به خاطر دعاهای شماست...☺
خدا رو شکر....
خدا خیلی دوستت داره دخترممم🙏
. .
👈دوماه بعد...👉
.
حالم کم کم داشت بهتر میشد و چند روزی میشد که راه افتاده بودم
توی این دوماه احساس خوبی داشتم...
حس میکردم این قلب خیلی حالم رو بهتر کرده...
خیلی دوست داشتم بدونم صاحب این قلب کیه؟!😯
یه روز که زهرا اومده بود پیشم اروم بهش گفتم من باید برم بیمارستان
-چرا...چی شده مریم؟!درد داری؟؟😨
-نه عزیزم...چیزی نیست...میخوام بپرسم این قلب مال کیه؟؟
-تو هم چیزایی به سرت میزنه ها...حالا قلب یکی هست...به تو چه اخه...😒
-خب باید بدونم...
نمیدونی با این قلبم یه حال خاصی دارم...
شاید بخندی ولی حس میکنم حتی نمازهامم حال و هوای بهتری داره😕
تا هرچی میشه سریع قلبم میشکنه و اشکم در میاد😢
.
-خب حالا بزار بعدا میریم..
.
-اگه نمیای خودم میرم 😐
.
-باشه...فقط باید قول بدی احساساتی نشیا😕
.
یه آژانس گرفتیم و با زهرا رفتیم بیمارستان...
راهروهای بیمارستان منو یاد اون روزهای سخت مینداخت😢
اول که خواستم رو گفتم ممانعت کردن ولی وقتی اصرار من رو دیدن قبول کردن
دکتر گفت اتفاقا خانواده اهدا کننده هم خیلی اصرار داشتن شما رو ببینن ولی ما به خاطر شما چیزی نگفتیم حالا چون خودتونم میخواید چشم...
.
اسم اهدا کننده شما سهیل حیدریه...اینم ادرس خونشون...
.
سهیل حیدری😯😯
این اسم چقدر برام آشناست؟!😕😕
آها یادم اومد😭😭 همون همبازی بچگیامه که میلاد عکسشو داشت😢😢
واییی خدا...
-میشناسیش مریم؟!
-اره زهرا😢😢
-چهرشم یادته؟!
-نه...خیلی وقته ندیدمش...پاشو زهرا بریم خونشون آدرس مزارشو بگیرم...من تا اونجا نرم اروم نمیشم...پاشووو😭
-ول کن مریم😕
-نمیشه زهرا...من دارم میرم😭
-نمیخواد مریم...من میدونم مزارش کجاست😔😔
-تو میشناسیش مگه؟!😯
بامــــاهمـــراه باشــید🌹