🖇 #تلنگر 🌿
ازخداپرسیدم ؛
چرا فاسدها خوشگلترن؟
چرا آدمای الکی و سیگاری با حالترن؟
چرا اونایی که دیگران رو مسخره میکنن
بیشتر تو دل مردم میرن؟
چرا اونایی که خیانت میکنن،تهمت میزنن،
غیبت میکنن،دروغ میگن و بدقول هستن موفقترن؟
چرا همیشه بدا بهترن؟
پرسید ؛ پیشمن یا مردم؟
دیگه چیزی نگفتم!'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
⚖سفارش امیرالمومنین(ع) به مسئولان حکومتی!
💠 نسبت به وعده هایی که میدهید وفادار باشید و تخلف نکنید
💠نیازمندیهای مردم را در همان روز که به اطاعتش میرسد مرتفع سازد.
💠مثل درندگان خونخوار نباشد که خوردن مال مردم را غنیمت شمرد
💠خود را از مردم دور نگه ندارد
💠 از مشورت با افراد بخیل و ترسو و طمعکار جداً خودداری کند
💠هرگونه اتهام و اغراض را که از طرف مردم به او داده میشود رفع کند.
💠نسبت به مردم حسن ظن داشته باشد
💠در اموری که مردم همه مساویند خود را بر دیگران مقدم ندارد.
⚠️برای احسانی که به مردم میکند منّت نگذارد.
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیام فاطمه🖤
ایام فاطمیه 🖤
مداح #علی_اکبر_حائری
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
15.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همهغضبمولارودیدند ،
دلاوریاشرودیدند ،
مردانگیوبخشندگیاشرادیدند .
اما،التماسشرافقطفاطمهدید ؛
زمانیکهمیگفت :
"کلمینی،أناعلی"
مولاعلیمیفرمود
- لَيْتَهَاخَرَجَتْمَعَاَلزَّفَرَاتِ '
کاشجانمنبانالههایمازبدنمخارجمیشد❤️🩹🌱
🔳 #فاطمیه #امام_زمان
🔸 #ایام_فاطمیه
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 میخوام واست نوکری کنم
🎵 میخوام واسم مادری کنی
🎤 مداح #محمد_اسداللهی
◼️ ایام فاطمیه
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
در بهشت برای هر مرد پاک، یک زن پاک است و برای هر زن پاک، یک مرد پاک.
🔅 متأسّفانه عدّهای جاهل، «ازواج مطهّره» را «زنان پاک» ترجمه میکنند و همان گونه که در پیامهای آیه دیدید، کلمهی «حور» را هم مفرد و مؤنّث، فرض میکنند و این چنین القا میکنند که در بهشت برای یک مرد، حوریههای زیادی است.
❌ این یک برداشت کاملاً جاهلانه از قرآن است که توسّط افراد هوسران صورت گرفته و وجههی دین را لکّهدار میکند.
💠 کلمهی «حور» هم مثل «ازواج»، جمع مکسّر است و مفرد آن «اَحوَر» (یعنی مردِ فرشتهصفت) و «حَوراء» (یعنی زنِ فرشتهصفت) میشود.
♦️ واژهی «حوریه» یک کلمهی جعلیِ بیمعناست و در قرآن هم اصلاً نیامده است.
✅ انسان در بهشت فقط یک همسر دارد، چه همسرش از جنس انسان باشد (زوج یا زوجه) و چه از جنس «حور» باشد (اَحوَر یا حَوراء). شاید هم منظور از «حور»، همان پاکی و فرشتهصفتی باشد که خداوند گاهی برای آن، تعبیر «حور» را به کار میگیرد و گاهی تعبیر «ازواج مطهّره».
💎 لذا بهشت، بر خلاف تصوّرِ هوسرانانِ مقدّسمَآب، جای شهوترانی نیست!
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_الاایچاهیارمراگرفتند...!💔
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
◾️ فرا رسیدن سالروز شهادت ام ابیها حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بر وجود نازنین امام عصر ارواحنا فداه و همه منتظران تسلیت باد.
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
42.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلاوت سوره کوثر توسط آقا حامد عزیز ...
عبدالباسط کوچولو
آیه های سوره کوثر😭💔
زخمی و شکسته و پر پر 😭💔
رو پر بال ملائک😞💔
نزلت بک🖤🖤
حیدر و این همه غم😭🖤
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"السلام علیڪ ایتها الصدیقة الشهیدہ
🤍یـــا فـــاطـــمـــة الـــزهـــرا
صلے اللہ علیڪ یا فاطمةُ الزَّهرَاءُ
🤍یا بنتَ محمدٍ یا قرَّةَ عینِ الرَّسول
یا سیدتنا و موْلاتنا إنا توَجهنا
🤍وَ استشفعنا وَ توَسلنا بڪِ إلى اللَّہ
و قدَّمناڪ بین یدیْ حاجاتنا
🤍یا وَجیهةً عندَ اللَّہ اشفعے لنا عندالله."
ایام سوگوارے خانم فاطمہ زهرا(س)
🤍بــر شــمــا عــزیــزان تــســلــیــت 🖤
التماس دعا 🤲
🪴امام زمانی شو🪴
pasho-bebin-too-khoonamoon.mp3
4.69M
🍃🌷🍃
🌷
🌷پاشو ببین تو خونمون
چه خبره امشب
🌷همش میترسم دق کنم
جلو چش زینب
🌷حالا منم و در به دری
حالا دیگه زهرا ندارم
امیدی به فردا ندارم
دیگه نا ندارم
🌷شال عزای مادرتونو بچه ها
رو شونه بزارید
🌷رحم الله من قرأ الفاتحه
تابوت بیارید
....خدا مادرم را کجا میبرند؟....
🌷پاشو نگاه کن که منم
بعیده بمونم
🌷 شبیه مادر مرده ها
تو حیاط خونه م
🌷دیگه نفسم رفته ولی
چشمای تو گریونه هنوز
🌷چادر تو گلگونه هنوز
پر خونه هنوز
🌷ما دیگه جز خدا
تو مدینه بچه ها
کسی رو نداریم
🌷رحم الله من قرأ الفاتحه
تابوت و بیارید
🌷...به عزت و شرف
لا اله الا الله...
🌷
🍃🌷🍃
🪴 امام زمانی شو 🪴
◖🌿🕊◗
داداشبابڪمیگفت:
دیگہقرارنیستاونآلمانبرم
اخہآلمانخودموپیداکردم
سوریہرومیگفت:عـاشقشـدهبـود..
‹ 🌿⇢ #شهیدبابکنوری ›
‹ 🕊⇢ #شهیدانه ›
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
شهیدباقری یه جمله دارن میگن
اگر از دست کسی ناراحت هستید
دو رکعت نماز بخوانید و بگویید
خدایا این بندهیِ تو حواسش نبود
من از او گذشتم توهم بگذر :))🌿
#شهیدانه
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
@shahid_bisaram💚
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
هدایت شده از مسابقه سویم ماه 🌙
<مسابقه بزرگ سویم ماه شروع شد🤩🌸>
•
1⃣ نفر اول :مداد رنگی ۷۲ رنگ اِمکیو😌
•
2⃣ نفر دوم : آبرنگ ۳۶ رنگ افرا😍
•
3⃣ نفر سوم : آبرنگ ۱۸ رنگ افرا +واتربراش😁
4⃣ نفر چهارم : مدادرنگی ۳۶ رنگ اِمکیو🍒
5⃣ نفر پنجم : مدادرنگی ۱۲ رنگ اِمکیو+تراش پاکندار🪵
•
مهلت شرکت در مسابقه : تا ۲۹آذر🍂
شرکت کننده شماره ۶۸۹
"اینجا دنیای سویم ماهه👇🏻🥰🌙"
https://eitaa.com/joinchat/800391402C976502a38f
سَࢪݕُݪَند بێ سَࢪ🇵🇸
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست وپنجم5⃣2⃣ بعداینکه بامحمدرضاصحبت کردم ود
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_بیست وششم6⃣2⃣
بعدازاینکه روایتگریها وبرنامه هاهم درنهرخین تمام شدوبایدبرمیگشتیم واقعا من اصلادلم رضانمیدادکه ازنهرخین برگردم ودوست داشتم حداقل نصف روز را آنجاباشم یا یک روزکامل را چون باتمام وجودم حضورمحمدرضارادرآنجاحس میکردم دیگربعدآن روزوآن سفربیشترازهمیشه و سالهای گذشته پی به حضورواقعی محمدرضادرزندگی خودم برده بودم که هرچیزی ازش خواستم درآن سفربه من دادومهمتراینکه خودش رابیشتربشناسم وزندگی اش رابدانم که بارسیدن آن کتاب به دستم خوب وبهترشناختمش مایک روزدیگردراهوازبودیم وروزآخرهم بودکه بعدازبرنامه آخربایدحرکت میکردیم به سمت شوش وزیارت دانیال نبی درشهرشوش وبعدهم سمت قم وجمکران وهمینطور که گفته بودم قراربوددراین سفربعدازبرگشت ازاهوازبچه های کل کاروان قوچان یک شام یاناهارمهمون آقای شریفی باشن
که نمیدونم بگم خوشبختانه یامتاسفانه اجرای برنامه هادراهواز سنگین وفشرده شدواین میزبانی قسمت آقای شریفی نشد.ولی خوشبختانه درحین برگشت ازاهوازبه شوش نرسیده یک خبرخیلی خیلی خوشحال کننده ای به من رسید
که آقای شریفی تماس گرفتن وگفتن که مادرمحمدرضا درقیدحیات هستن وخبرفوت ایشون بایک مادرشهیددیگررابه مااشتباهی خبررسانی کرده بودند که اسم آن شهیدهم محمدرضابوده ودوستانشان فامیل را اشتباه متوجه شده بودند
تااین راشنیدم واقعا ازخوشحالی نمیدونستم بایدچیکارکنم وفقط باکلی خوشحالی وگریه به دوستم گفتم محمدرضابازجوابموداد آرزومو برآورده کرد.پرسیدچی شده؟گفتم مادرمحمدرضا فوت نشده ومن میتونم حالاببینمش
گفتم که محمدرضاتا به حال هیچ چیزی رانابه جا یاسرکاری بهم نگفته واون یک شهیده اهل اینطورکارهانیست
درسته گاهی بهم سختی میده ویا داستانها را و اتفاقهاراپیچده میکنه ولی بازم ته همه ماجراها پی میبرم که کارش درست بوده
نیتش برتلاش وهمت خودم بوده که عهدهایی باهاش بسته بودم وتنبل بازی درنیارم
ویاپی به رازهایی درآخرداستانهاببرم وشناخت هایی،وهمینطورکه درقسمت های قبل گفته بودم که یکبارباکاروان حوزه ثبت نام کرده بودم تابرم قم برای دیدن مادرمحمدرضا ومحمدرضا اومدبخوابم وگفت که رفتنم رالغو کنم واجازه سوارشدن به اتوبوس راندادوگفت سفرشماچندماه دیگس به خاطربه یادآوردن همون خوابم هی حسم هم خوب میشدوامیدوارمیشدم که شایدخبرفوت مادرش اشتباه باشد،وگرنه وقتی محمدرضاازاول بهم توخواب گفت برم منزل پدریش وبفهمم اون کسی که رو ویلچربوده کی هست وخواستم برم وبازخودش گفت چندماه بعد صد در صد،حکمتی داشت که واقعاهم داشت ومحمدرضاقشنگ همه چیزرا ازقبل برام انگاربرنامه ریزی کرده بودوخیلی هم خوب
خداراشکربرای نمازصبح رسیدیم جمکران وآقای شریفی بامادرخانم گلشون اومده بودن جمکران دنبالم وبعدآشنایی حضوری باحاج آقامسئول کاروان وآقای گلستانی مسئول اتوبوس ما، کمی گفتگوی دوستانه کردندبا حاج آقا. ومن راراهی کردن وباآقای شریفی ومادرخانم گلشون راهی منزل ایشون شدیم تابعدکمی استراحت بریم دیدن مادرمحمدرضا
وآقای شریفی خداخیرشون بده ازقبل هم هماهنگ کرده بودندبایکی ازبزرگان بنیادشهدای قم وخواهرمحمدرضاتااینکه ماباخانواده خودآقای شریفی بریم منزل مادرمحمدرضا
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
سَࢪݕُݪَند بێ سَࢪ🇵🇸
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست وششم6⃣2⃣ بعدازاینکه روایتگریها وبرنامه
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_بیست وهفت7⃣2⃣
بعد از رسیدن به منزل آقای شریفی باخانم و دو تا دخترای گل ودوست داشتنیش به نامهای فاطمه سادات وزهراسادات که خیلی شیرین بودن هم آشناشدم وبعدیک صبحانه مفصل دورهمی وکمی گفتگودوستانه وبعدیکی دوساعت استراحت بالاخره زمان رفتن به منزل مادرمحمدرضا فرا رسید
من وخانواده آقای شریفی بامادرخانم گلشون باماشین ایشون حرکت کردیم به سمت منزل مادرمحمدرضا
و وقتی که رسیدیم اول خیابون نزدیک منزل محمدرضا ، آقای شریفی گفتند: منزلشون تواین خیابونه من یهویی تپش قلب گرفتم و یه جور استرس نمیدونم شایدازخوشحالی بود یااینکه برام باورنکردنی بود ویهویی توچنددقیقه کل همه اون سالهای گذشته یادم آمد ازروزیکه محمدرضارادرطلائیه وبیداری دیدمش وبعدآن که چه اتفاقهایی افتاده تابه همان ساعت وباخودم گفتم خدایا من کجاومحمدرضاکجا بااین بزرگی اش وشاخص بودنش
قوچان کجاوقم کجا وعجیب غرق آن اتفاقهاشده بودم که یهویی شنیدم آقای شریفی گفتن این پارک سرکوچه محمدرضا. هست که به نام محمدرضانام گذاری شده یک نگاهی به پارک انداختم که بلافاصله هم آقای شریفی گفتن خب رسیدیم وماشین رااول کوچه پارک کردند
پیاده شدیم ومن هنوزآن تپش های قلب راداشتم وهرچه نزدیکترمیشدیم بیشترمیشد
رسیدیم درب منزل، یک درکوچک وقدیمی وتابلوی عکس محمدرضانصب برسردرحیاط منزل ازتوکوچه بود کمی نگاه به عکس محمدرضاکردم ودردلم گفتم ممنونتم بابت همه چیز واینکه کنارمی درهمه حال واینطورهمه چیزراخودت وصل به هم میکنی طوریکه آدمهاراهم درکنارهم میچینی تابرنامه هاخوب پیش بره
وگرنه بازهم من کجاوآقای شریفی وخانواده اش کجا که اصلاهم دیگررانمیشناختیم
وایشون درست زمانی که من دنبال آدرس ونشونه منزل وخانواده محمدرضابودم تشریف بیارن سپاه قوچان تاهمه چیزخودبه خودوصل به هم بشه تابرسیم به اینجایعنی قم ومنزل پدری محمدرضاو. دیدار ازمادرگرامیشون
که ناگفته نماندآقای شریفی هم خودش وخانمش ازخانواده شهداهستن
دوتاازبرادرهای آقای شریفی شهیدشده اند باپدرخانمشون ؛
زنگ آیفون رازدیم ودربازشدرفتیم داخل حیاط قبلش هم آقای محترمی که باعث هماهنگی این ملاقات شده بودندهم تشریف آوردند
هنوزداخل نرفته بودیم که چشمم افتادبه دراتاق درست همان دربودکه من درخواب دیده بودم دربزرگی که هم درآن اتاق ومنزل بودوهم پنجرهاش وسرتاسرشیشه وفقط شایدپنجاه سانت آن ازسمت پایین شیشه نداشت رفتیم داخل خواهرمحمدرضابودباپرستارمادر
ومادرهم بی رمق برروی تخت درازکشیده بود وآن روزهاحالش تقریباوخیم بودطوریکه حتی نمیتوانست بلندشودبنشیند وخودش هم خیلی اذیت میشدوناراحت بودکه وقتی یک مهمان منزلش میرودومخصوصانامحرم تواین حال باشد
وازآنجایی هم که اصلاو ابدا دوست نداشت مهمانهای محمدرضا را ردکند توهرشرایط سخت هم قبول میکردتابه عیادتش بیان
و به دخترش هم گفته بود من حتی روزی اگرنبودم هرکسی به خاطرمحمدرضاآمدقم وسرمزارش وخواستن باشماهادیدارکنن هیچ وقت ردش نکنید مهمانهای محمدرضابرای من عزیزهستن
تاچشمم به مادرافتاد روتخت وبی رمق وچشمم به ویلچردر کناراتاق دیگر ودیدن خوداتاق وکل اون صحنه درخوابم که محمدرضاگفت برم منزل پدرش متوجه میشم اون کسی که رو ویلچره چه کسی هست ناخداگاه اشکام سرازیرشدوبعداحوال پرسی باخواهرمحمدرضاوپرستارش رفتم کنارتخت مادر، بهشون سلام دادم واحوال پرسی کردم که به زورچشماشوبازکردوجواب من راباتکون دادن سر و زمزمه زیرلب جواب داد
دستشون راگرفتم و بوسیدم وبعدکمی دور ازتخت نشستم تامادرخانم آقای شریفی درکنارتخت مادربنشینه
بعدآقای شریفی شروع کردن به صحبت وگفتن که من ازقوچان اومدم وچندسالیه محمدرضارامیشناسم وخوابشومیبینم که دیدم مادرخوشحال شدندوسرتکون دادن وبه من اشاره کردندنزدیک برم وخواهرمحمدرضا هم منقلب شدندواشکاشون سرازیرشدوگفتن خوش به سعادتتون وچندتاسوال ازمن کردن که چطوربامحمدرضا آشناشدم وازچه زمانی وچطوری
که من هم درچند دقیقه خلاصه براشون تعریف کردم خیلی براشون تعجب آور بود
ولی ازآنجایی که خواهرشهیدبودوآن هم خواهرمحمدرضاومعجزات زندگی محمدرضارابه چشم دیده بود،حس کرده بودومن هم همان خوابم رادرموردرفتن به منزلشون راتعریف کردم که محمدرضاچیاگفته بودوچطوری همه برنامه ها رابه هم وصل کردتابرسم به قم ومنزلشون وآقای شریفی هم گفتندکه بله من هم قوچان رفتم سپاه وچه اتفاقهایی افتاد خواهرمحمدرضادیگه خوابهای من را کاملاباور کرد وخیلی هم خوشحال شد
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
سَࢪݕُݪَند بێ سَࢪ🇵🇸
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست وهفت7⃣2⃣ بعد از رسیدن به منزل آقای شریف
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_بیست و هشتم8⃣2⃣
کنارتخت مادرنشستم وشروع کردم باهاش صحبت کردن وازش پرسیدم مادرمحمدرضاراهم خواب می بینیدباتکون دادن سرش گفت بله بازپرسیدم محمدرضابشمانگفته که مهمون دارین ازقوچان بازباسرگفت نه
گفتم مادرمن پنج شش ساله که محمدرضارامیشانسم وخوابش راهم میبینم تااین راگفتم لبخندی زدوگوشه چشمانش اشک جمع شد
ودرحین صحبت بامادرآقای شریفی ازمافیلم میگرفتن
ادامه دادم :مادر جان محمدرضاخودش اومدبخوابم وگفت بیام اینجا
توخوابم وقتی محمدرضاگفت بیام منزل شمادرست توهمین اتاق بودیم ومن همینجایی که نشستم سرپابودم ومحمدرضاهم جلوی دروپشتش به من ویک ویلچر جلوی محمدرضابودکه ندیدم شماباشین اخه دیده نمیشدید
ولی وقتی ازمحمدرضاسوال کردم اون کیه روویلچربهم گفت بیای خونه پدرم متوجه میشی
ومن بعدکلی پرسوجو وبااومدن آقای شریفی به قوچان وبعدباکمک ایشون آدرس شماراپیداکردیم
والانم اومدیم دیدن شما
مادرکل حرفهاموگوش کردبعداشک ازچشمانش سرازیرشد
ومن هم بادیدن اشکهای مادرمحمدرضااشکهام سراریزشد
وبعدگفتم مادرحستون چی میگه حرفهاموباورمیکنیدکه واقعیت باشه ومن خواب محمدرضاراببینم
بازهم سرش را به نشانه بله تکون دادوگفت بله وخندیدوکلی هم خوشحال شد واینبارطوری خندیدکه دندونهای قشنگش هم دیده شد بعدباافسوس گفتم ای کاش که زودترازاین ها میتونستم بیام دیدنتون تاحالتون بهترازاین هابودومیتونستیم باهام صحبت کنیم واززبان خودت ازمحمدرضابرام بگین تابیشتر ازخاطراتش و زندگیش بدونم
وبعدهم کمی گفتگ وباخواهرمحمدرضاداشتیم روی هم رفته این دیداروملاقات سی الی چهل دقیقه طول کشیدوبعدهم بخاطراینکه مادربیشتراذیت نشن چون نامحرم هم بوداونجا گفتیم زودتربرگردیم وموقع خداحافظی خواهرمحمدرضابه عنوان یادگاری وبیشتردونستن ازخاطرات محمدرضابه زبان خودمادر،یکی ازسی دی های مصاحبه تلوزیونی مادرراهم به من هدیه دادن
وقتی رفتم داخل حیاط درسته اون حیاط دیگرآن حیاط قدیمی دوران کودکی محمدرضانبودولی باکتابی که خوانده بودم ازکودکی محمدرضا یجورایی اون روزهارادرذهنم تجسم کردم درچندثانیه وواقعااصلادوست نداشتم ازمادروآن خانه خداحافظی کنم وبروم
وطوری عجیب خودم رایکی ازاهل آن منزل میدانستم چون پنج سال بودکه محمدرضارابخواب میدیدم وحضورش رادرزندگی خودم حس میکردم ومثل خواهروبرادرواقعی به او وابسته شده بودم
بعدخداحافظی وکلی دلتنگی راهی گلرزارشهداشدیم تابرای اولین باربروم دیدن محمدرضاومزارش
سرمزارکه رسیدیم بعدسلام وزیارت مزارش حال وهوای خاصی داشتم واصلاباورم نمیشدمحمدرضایک شهیدباشدیعنی آدم زنده نباشدچون قبل اینکه من بیام سرمزارش وسنگ قبرش راببینم پنج سال خودش راواقعی درخوابهایم میدیدم وباراول هم که حضوری درطلائیه دربیداری دیدمش
بغضم عجیب ترکیدودیگر نتوانستم جلوی گریه هایم رابگیرم وآقای شریفی وخانواده ازمن دورشدن تابامحمدرضاراحت باشم
کلی بااو دردودل کردم وحتی تشکربخاطربودنش درزندگی من
ومهمتراینکه
راه خودسازی رابه من نشان دادو
درک ظهورآقا راوبودن واقعیش
که هست ویکروزی خواهدآمد
به محمدرضا گفتم : ای کاش مادرحالش بهتربود
کاش زودترازاینهاقسمتم میکردی بیایم دیدن مادرتایک دل سیربا ایشون صحبت کنم حیف که نشدونمی توانست بیشتر صحبت کند
لحظه ی خداحافظی بامحمدرضاهم رسیدهرچنداصلادوست نداشتم ازمحمدرضاومزارش هم خداحافظی کنم ولی مجبوربودم وبایدمیرفتیم چون روزاخرسال بودوشب سال تحویل بودوخانم آقای شریفی بنده خداکلی کارداشتند
بعدرفتن سرمزارشهدای آقای شریفی ومزارشهیدمهدی زین الدین راهی منزل آقای شریفی شدیم
اقای شریفی آن روزاجازه ندادند برگردم قوچان وگفتند بایدیک شب مهمان ماباشید وبعدبرگردید
واین شد که یکشب منزل آقای شریفی بودم درکنارخانواده محترم وگل دوست داشتنیشون بااون دخترهای نازنینوش مخصوصا زهراسادات که چهارساله بودوکلی شیرین زبون
وهمگی کاملاباهم آشناشدیم ودختربزرگشون هم فاطمه سادات کلاس چهارم بودن وعلاقه خاصی به نویسندگی داشتن و انگارخدامن راواسه ایشون فرستاده بود
نشست وکلی سوال ازمن پرسیددرموردخواب هایم با محمدرضا
ناگفته نماندبعدآن سفرم وبرگشتنم به قوچان یک باردیگه تماس گرفتند وبازهم کلی سوال پرسیدند وضبط هم کردند تاچیزهایی درموردشهداومحمدرضابرای مدرسه انشاویایجورمقاله بنویسند
روزاول سال1396بعدظهر ازخانواده آقای شریفی کلی تشکروخداحافظی کردم وبعد حرکت کردم بسمت قوچان
واین سفرراهیان نورهم برای سال چهارم باخوبی وخوشی تمام شد
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
سَࢪݕُݪَند بێ سَࢪ🇵🇸
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست و هشتم8⃣2⃣ کنارتخت مادرنشستم وشروع کردم
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_بیست و نهم9⃣2⃣
بعدازاینکه آن سفرراهیان وقم درسال96هم باتمام خوشی هایش تمام شدوبرگشتم شهرخودمان که روزهای عیدنوروزهم بودوطبق هرسال عیددیدنی هایامیزبان بودیم یامهمان،که بیشترمیزبان بودیم به خاطرپدر. تامهمان باشیم وبه خاطرهمین من وقت اساسی پیدانکردم تاسی دی مصاحبه مادرمحمدرضاراببینم ومهمتراینکه دوست داشتم باراول هم که میبینم به همراه خانواده بیشترمادرم باشد.به خاطرهمین تصمیم گرفتم بعدروزهای نوروز سی دی رانگاه کنیم.روزهای نوروزهم تمام شد وسیزدهم به همراه خانواده سیزده بدر رفتیم بیرون خداراشکر
وروزچهاردهم من سی دی راگذاشتم تابه همراه مادرویکی ازخواهرهام ببینیم،تانصف فیلم مصاحبه تلویزیونی مادرمحمدرضا رادیدیم که ازمحمدرضامیگفت وخلاصه ای ازجبهه رفتنش وتابعدشهادت واینکه محمدرضاتاوقتی که هنوزپیکرش به ایران بازنگشته بود یک شب به خواب مادرش میادومیگه که هرزمان دلتنگ من شدی بیا سرهمین مزاری که برای من نامگذاری کرده اند
وبعدهم ازآمدن پیکرمحمدرضابه قم تعریف میکنن که چه شد
وروزتشیع پیکرمحمدرضا که مادردرصحبت هایش میگه که زمان تشیع یک آقای قدبلندی بالباس سفیدویک تسبیح به گردن اوراصدامیزنه ومیگه که مادرشهیدشفیعی وقتی مادربرمیگرده وجوابش رامیده اوبه مادرمیگه که چندقدمی میشه جلوبیایین ومادربه سمت این آقامیرن چندقدمی وبعدایشون یک سنگ نگین عقیق رابه مادرمیده ومیگه که محمدرضاخیلی تبرکه مادر وبعد16سال این چنین سالم برگشته پیکرش حیفه که چیزی تبرک بدنش نکنیدواین نگین راتبرک به بدن محمدرضابکنید
که مادرنگین رامیبرن میدن به سردارحاج حسین کاجی که داشت محمدرضارادرقبرمیگذاشت که البته اون زمان درجه سرهنگی داشتن ومادرمیگن که این نگین راتبرک به بدن محمدرضابکنید
وایشون نگین رابه بدن محمدرضاتبرک میکنه حتی زیرزبان محمدرضاهم نگین رامیزاره وبرمیداره وبعدمیده به مادرمحمدرضاکه ایشون هم درصبحت هایش میگفت که من گفتم این نگین عقیق که مال خودم نیست پس ببرم بدم به خوداون آقایی که این نگین رابهم داد
ومیبرن که نگین راپس بدن دیگه اون آقاراهیچ وقت نمیبینن وپیدانمیکنن،ونگین دست خودشون میمونه
پیکرسالم محمدرضابعد16سال طوری سالم بودکه حتی به گفته های سردارکاجی لحظه تشیع محمدرضابدن محمدرضامثل میت های دیگریخ وحتی خشک نبودگفت طوری سالم وگرم بودکه موقع گذاشتن درقبرانگشتانم فرورفت توبازوهای محمدرضا
وتمام گوشت بدنش نرم بودطوریکه یکی ازپاهاش خم شده بودبازکرده بودن درقبر
وجراحت شکم محمدرضابه خاطرمجروحیتش16سال پیش به همان شکل بودوهنوزجراحت شکم محمدرضادیده میشدطوریکه انگارهمان امروزمجروح شده باشد که حتی خون هم ازش بیرون میزد وپرچمی راکه محمدرضارادرآن گذاشته بودندهمش آغشته به خون بود که بعددست مادرش میدهندتا به عنوان یادگاری وتبرک نگه دارند
وزمانی که مااین فیلم رامیدیدم وقتی مادرمحمدرضاازنگین عقیق گفت من یهویی وناخداگاه گفتم ای وااای وواقعاحالم دگرگون شدو به هم ریختم
ومادرو خواهرم باتعجب پرسیدن چی شدیهویی
گفتم من درمورداین نگین عقیق هیچی نمیدونستم تاقبل سفرراهیانم که دوماهی مونده بودبایکی ازدوستام صحبت کردیم که سال گذشته باهم همسفربودیم اون به من گفت که همسرم گفته بهت بگم توزندگی محمدرضایک نگین عقیق میگن هست ولی دقیق نمیدونم رازش چیه به دوستت بگوحالاکه امسال میخادبره دیدن مادرمحمدرضااین سوالم بپرسه ازش که جریان ویارازنگین عقیق چی هست
وبه مادرم گفتم حالاکه من رفتم قم دیدن مادرمحمدرضاکلایادم رفته این جریان نگین رابپرسم وخیلی افسوس خوردم
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
سَࢪݕُݪَند بێ سَࢪ🇵🇸
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست و نهم9⃣2⃣ بعدازاینکه آن سفرراهیان وقم د
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_سی ام 0⃣3⃣
بعددیدن مصاحبه تلویزیونی مادرمحمدرضا که ازنگین عقیق تبرک شده به بدن محمدرضاگفتن ومن واقعاخیلی افسوس خوردم که چراکلا نگین عقیق رو فراموش کرده بودم وقتی که به دیدن مادررفته بودم
درصورتیکه دوستم به سفارش همسرش درمورداین نگین برام گفته بودتاسوال کنم ازمادر
بعددیدن این فیلم وجریان نگین عقیق دیگه ذهنم درگیرشد
وهرروزوشب بامحمدرضاصحبت میکردم ومی گفتم من حتمالیاقت نداشتم که این نگین راازنزدیک ببینم وآب تبرکی هم باخودم بیارم که اینطوریادم رفت تادرموردش صحبت یاسوال کنم
ومتاسفانه ازمادرمحمدرضاوخواهرش هم شماره تماسی نگرفته بودم که حداقل باتماس ازاین قضیه مطلع بشم که آیا قضیه نگین عقیق وشفادادن مریضهاواقعی هست یانه وحتی باعث بچه دارشدن کسایی شده بودکه بیش از10سال بچه دارنشده بودند
تقریبایک هفته از کل کل کردن باخودم وافسوس خوردن واسه نگین عقیق گذشت که بازهم مثل همیشه فهمیدم کار کارخودآقامحمدرضابود
ودرست بعدیک هفته که روزچهارده فروردین ماه مافیلم رادیدیم محمدرضاشب بیست ودوم فروردین ماه قبل نمازصبح که روز13رجب وولادت امام علی (ع)بودوروزپدربه خوابم اومدن مثل همیشه ودلیل فراموشی نگین عقیق رابرام گفتن
آقامحمدرضاگفت اگرجریان نگین عقیق یادت میومدومیپرسیدی وآب تبرکی هم میاوردی دیگه بهانه ای واسه رفتن به منزل مادرنداشتی
پرسیدم چی رفتن دوباره به منزل مادر؟
گفت بله برات رقم خورده تایک سفریک هفته ای به قم داشته باشی وچندروزی هم پرستارمادرباشی ویایه جورایی مهمون مادروبعدهم ازبابت نگین عقیق هم به سوالهات میرسی وحتی سوالهای دیگرت ویاچیزهایی که بایدراجبه بعضی ازاتفاقات افتاده شده بدونی ولی اصلانگفت واشاره نکرداون اتفاقهادرموردخودش هست یانه
وادامه دادکه بایدسعی کنی بین10تا12روزحرکت کنی
همچنین محمدرضاگفت واسه رفتن منزل مادرهم شایدبه مشکلاتی برخوردکنی ازآقای شریفی کمک بخواه وبگوپیگیرباشه واسه هماهنگی واجازه خانواده من
خداراشکرمثل بیشتروقتهابازهم باصدای اذان صبح از گوشیم ازخواب بیدارشدم
ووقتی کاملابیدارشدم واای اصلاباورم نمیشدکه دوباره قسمتم شده برم قم واونم مهمتراینکه لیاقت پیداکردم حتی شده چهارپنج روزی بشم پرستارمادرمحمدرضاولحظه به لحظه درکنارش باشم
محمدرضاقشنگ اززندگی من خبرداشت وخانواده ام که چقدربه فکرمن هستند ونگرانم هستند ومیدونست اگرقضیه نگین وسط نبودوهمون باراول دیدن مادررفتم سوالمومیپرسیدم وآب تبرکی هم میاوردم شایدبعدهابه خاطرهمون نگرانی خانواده ام واینکه راه قم دوربودومنم بایدتنهامیرفتم واینکه تازه یک ماه بودبرگشته بودم شایدمخالفت میکردن
خودش دیگه همه برنامه هارامرتب وقشنگ چیده بودکه چیکارکنه وچطورپیغام بده ودعوت کنه تاپدرومادرم هم طبق معمول دلشون بلرزه واجازه بدند تاتنهایی برم قم
که پدرم اینبارمیخواستن بامن بیان وقتی توضیح دادم من بایدنزدیک یک هفته اونجاباشم دیگه بنده خدامنصرف شدن
واینکه محمدرضادعوتم کرده بودکه برم و بشم پرستارمادرش
مادرم هم خیلی خوشحال شدن واستقبال هم کردند ازاین سفروباکلی خوشحالی رضایت دادن
بعدصحبت هام باخانواده واجازه دادنشون روزبعدتصمیم گرفتم که باآقای شریفی تماس بگیرم وجریان خوابم رابراشون بگم وبگم که محمدرضاگفتن واسه اجازه خانواده خودش شماپیگیربشین وببینیدکه آیااجازه میدن من برم منزل مادر. یا نه...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
سَࢪݕُݪَند بێ سَࢪ🇵🇸
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی ام 0⃣3⃣ بعددیدن مصاحبه تلویزیونی مادرمحمدر
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_سی ویکم1⃣3⃣
با آقای شریفی تماس گرفتم وخوابم رابرایشان تعریف کردم ایشون ازپیغام محمدرضاخیلی هم خوشحال شدن که محمدرضا یه جورماموریت بهشون داده،وگفتن که دراولین فرصت پیگیری میکنن وخبرمیدن
تقریباسه چهار روزی گذشت که بامن تماس گرفتن وگفتن که باخواهرمحمدرضاصحبت کردن وجریان رابهشون گفتن وایشونم گفتن که خبرمیدن،من این خوابم رابه جزء خانواده ام به کسی دیگه ای نگفته بودم حتی به یکی دوتاازدوستای صمیمیم که ازقبل از قضیه خوابهای من خبرداشتن ،بازهم تقریباسه چهارروز ازتماس آقای شریفی بامن گذشته بودکه یک روزبعدازظهردوتا ازهمان دوستان صمیمیم که باهم خواهرن،یکی فرمانده پایگاه بسیجمان هستن ویکی دیگه هم مسئول حلقه صالحین پایگاه باهم اومدن منزل ما
وبعدگذشت نیم ساعتی صحبت که مادرم هم بودن فرمانده مان بهم گفت خب ان شاءالله کی ساکتومیبندی برای سفر
وفکرمیکردن که من باخبرهستم ازاون خبرهایی که اوناخبردارن واومده بودن یه جورخداحافظی والتماس دعاگفتن وسلام رسوندن به مادرمحمدرضا
بعدگفتم بله کدوم سفر
گفت قم دیگه منزل مادرمحمدرضا گفتم بله؟ ببخشیدشماازکجاباخبرشدین
ودر ادامه اش گفتم که هنوزرفتنم دقیق مشخص نیست اول باید خانواده اش اجازه بدندتابرم
کلی خوشحال شدوگفت پس نفراولم که این خبرخوش رابهت میدم ازنظرمن هشتاددرصدفکرکن که اجازه داده شده تابری قم
پرسیدم چطور؟شماهاچطوری باخبرشدین اصلاجریان اجازه چیه،گفت به خاطرشماکلی تحقیق کردن ازطرف قم گفتم بله تحقیق به خاطرمن جواب دادبله ازطرف قم حالادقیق متوجه نشدم کیابودن وازکجاکه فکرکنم ازطرف سپاه قم باشه اول تماس گرفتن باسپاه قوچان ازشماسوالهایی پرسیدن
وبعدباحوزه بانوان قوچان تماس گرفتن وبعدبامن که شمارامیشناختم وفرمانده بودم
وباتحقیقاتی که این سه جابهتون دادن مطمعنم که خانواده محمدرضااجازه میدن تاشمابرین منزل مادرش
واقعاخبرخوشحال کننده ای بود
وبعددوستم پرسیدحالامیشه خوابتم واسه مابگی وبراشون تعریف کردم،بعدِرفتن دوستام دقیق یادم نیست همان شب یاروزبعدبودکه آقای شریفی تماس گرفتن وموافقت خانواده محمدرضارااعلام کردن
وگفتن هرزمان خودشماموقعیت اومدن به قم راداشتین خبربدین تامن باخانمم بیاییم دنبالت ترمینال
ومن روزسوم اردیبهشت ماه بعدازظهرحرکت کردم به سمت قم وروزچهارم صبح رسیدم که آقای شریفی اومدن دنبالم واول رفتیم منزل ایشون که بعدصبحانه واستراحت آقای شریفی تماس گرفتن باخواهرمحمدرضاوخبردادن که من رسیدم قم وبعدازظهریاعصری میریم منزل مادرشون
بعدازظهرشدتقریباساعت5بودماحرکت کردیم به سمت منزل مادرمحمدرضا ووقتی رسیدیم بازهم خواهرمحمدرضاآنجابودباپرستارمادر،وما تا واردمنزل شدیم ومادر راسرحال ترازقبل دیدم که تقریبادوماه قبل بوددیده بودمش خداراشکرکردم وکلی خوشحال شدم وانرژی گرفتم
ومادر کلی ازرفتن مابه آنجاخوشحال شدوخوش آمدگفت.بعداحوال پرسی گفتم مادرمنو بجاآوردین شناختین کی هستم لبخندی زدوگفت بله گفتم خب کی هستم گفت همونی که ازقوچان اومده بودی دیدنم
وبعدکمی صحبت وخوش وبش خانواده آقای شریفی باخواهرمحمدرضاومادر دیگه تصمیم گرفتن که تشریف ببرن ومن موندگاربشم پیش مادر
وخواهرمحمدرضاهم ازآنجایی که مادرشون براش باارزشترین شخص زندگیش بودوبه قول خودشون کل دارائیش ازدنیاوامیدشون بعدخدا
وازمنم هنوز شناخت کاملی نداشتن به جزءتحقیات مجبورشدن مدارک من را امانت پیش خودشون داشته باشن
وکلی هم معذرت خواهی کردن گفتم من اصلاوابدا ناراحت نشدم وحق بهتون میدم
واگرمن هم بودم حتماهمین کاررامیکردم
محمدرضا توخواب وقتی بهم گفته بودبایددرعرض10تا12روزحرکت کنم تابه اون روزمتوجه نشده بودم که دلیل اصلیش برای این دعوت وتعیین حتی حرکت روز سفرم برای چی بود
وآن روز فهمیدم که مثل همیشه میخواست من به خیلی ازسوالهام برسم واینبارحضوری حتی باچشم ازنزدیک ببینم
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...