eitaa logo
شهید رضا دامرودی
171 دنبال‌کننده
908 عکس
98 ویدیو
3 فایل
با نظارت خانواده شهید, ارسال روزانه مطالب از شهید و اخبار مقاومت پل ارتباطی بین ماو شماجهت انتقاد, پیشنهاد و همکاری با ما. . . https://harfeto.timefriend.net/17340386284625
مشاهده در ایتا
دانلود
رسیده روز ششم اهل روضہ بسم اللّہ دخیل نام عـلے، "شیرخوار" ڪربُ‌بلا تمــام تشنگے ما فــداے طفــل رباب ڪه تشنہ‌بود و سہ‌شعبہ رسید بےپروا ڪنار ماه عطش٬ ماه صبر و استغفار دوباره زنـده شده داغ ظهر عاشــورا غرورِ مشڪ شڪست و ڪنار علقمہ ریخت علَم بہ گریہ نشست از شهـــادت ِ سقــا ڪنار سفــرهٔ افطــار و گریہ بر این داغ ڪہ‌جان سپرده چرا تشنہ، زادهٔ زهرا(س)؟! امیدوارم و خواندم پس از دعاے سحر فقط دعاے فرج را بہ عشق آل عبا(ع) خدا ڪند ڪہ‌بیاید همین؛ همین جمعہ بہ حق حضرت سلطانِمان؛ امامِ رضا(ع) @shahid_damroodi
‌بعضےهاوقٺےمـےروندآن‌قَدر،، سبڪبارندڪهـ‌آدم‌بهشان‌غبطهـ مـےخورد.. دَر وصیٺ‌نامهـ‌‌اش‌نوشٺهـ‌‌بود : " فقط‌هَفٺ‌ٺانمازغفیلهـ‌ام‌قضا شدهـ‌لطفاًبرایم‌بخوانید! @shahid_damroodi
|❤😌 . . |ششمین‌روز‌شده… |روزیِ‌شش‌گوشہ‌بده:) . . ـــــــــــــــــــــــــ|...🍀.|ــــــ |❁... @shahid_damroodi
. شایـد وقتــی به میگیـم «دستمو بگیـر» شهــدا میگن ما دسـتتو میگیریـم ؛ ولـی توهم دست یه دیگـه رو‌بگـیر ! . اگـرم‌ دسـت کـسی رو نمیگیــری لااقل کسی رو نزن ! . با با با با با از با و... بقیه رو زمین نــزن! . تو بقیــه رو زمیـن نـزن! میــدونی عکـست یه جوون! یه جوون رو زمین میزنه عکس نذار... . میدونـی فلان پست رو بذاری! فلان رفتار رو انجام بـدی زمین میخوره اون کارو نکـن! . شاید وقتی به میگیم دستمونو بگیرید... شهدا میگن ما دستتونو خیلی وقته گرفتیم؛ با زمین زدن بقیـه!! دست مارو نکنید... ✅کانال رسمی شهید دامرودی @shahid_damroodi☘️
... جـاے دیگـر رفتنم قطع یقین بیهوده است روز پا پےِ باب الحوائج میشوم @shahid_damroodi☘️
اللهم عجل لولیک الفرج✨ @shahid_damroodi☘️
👌 نکته ی امروز 👌🌹 نگـران فردایت نباش... خـدای دیروز و امروز خدای فردا هم هست ما اولین بار اسـت بندگی میکنیم ولی او بی زمانی اسـت که خــدایی میکند اعـــتماد کن به خــدایی اش...❤ @shahid_damroodi✨☘️
⚘﷽⚘ 😄😂خاطره ای زیبا و خنده دار ازجبهه و جنگ...😃😀 👤بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛ توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش 🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش. پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛ اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود. دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه! یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!! همگی گفتیم: نه! کجاست؟ :پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟ همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! رفتیم کنار تختش ؛ عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود ! با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ یهو همه زدیم زیر خنده گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد ! عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !! بچه ها خندیدند. 😄 اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد: - وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می کشمت. چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی یومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم... بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂 دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂 عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم: - یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂😂 رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید! صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂 پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!! عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ...😂😂😂 منبع: کتاب" رفاقت به سبک تانک" ✿ @shahid_damroodi☘️
😅 سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه. ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشكر ناجي سر برسد. ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند.☺️😅 🍃 @shahid_damroodi☘️✨