eitaa logo
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
7.7هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
69 فایل
﷽ [ مـن شنیـدم سـر عشـاق به زانـوے شمـاست و از آن روز سـرم میـل بریـدن دارد ] • ↫زیر نظر خانواده‌‌ محترم‌ شهید "تنھا کانال‌ رسمی‌ شهید در پیامرسان‌ ایتا" 📞| روابط عمومی مجموعه شهید دهقان: 🆔| @Ghoqnooos_7494 📝|ارتباط با ادمین: 🆔| @bentolabbas8
مشاهده در ایتا
دانلود
📜| 🍃| مراسم هیئت که تمام شد به سمت حیاط امامزاده رفتیم، شور و اشتیاق عجیبی داشت و تأکید می‌کرد که به حرفش گوش بدهم. با انگشت اشاره کرد و گفت: وقتی شهید شدم مرا آنجا دفن کنید. من که باورم نمی‌شد، حرفش را جدی نگرفتم.نمی‌دانستم که آن لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد تدفین او در آن حیاط می‌شوم. حدود ساعات دو تا سه نصفه شب خواب عجیبی دیدم،‌ خانه ‌مان نورانی شده بود و من به دنبال منبع نور بودم. دیدم پنجره آشپزخانه تبدیل به در شده و شهدا یکی یکی وارد خانه ‌ام شده ‌اند. همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند روی سرشان دست در گردن یکدیگر بهم لبخند میزنند.مات، نگاهشان کردم و متوجه شدم منبع نور از دو قاب عکس برادران شهیدم هست. آن شب برادر شهیدم محمدعلی به خوابم آمد و در حالتی روحانی سه بار به من گفت که نگران نباش، محمدرضا پیش ماست. آن شب تا صبح اشک ریختم و دعا خواندم. بعدها گفتند همان ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمدرضا و بقیه شهدا روی زمین نشست. 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| 💫| بعد از رفتنت هم همه چیز را به شوخی و خنده گذرانده بودی. هر بار که زنگ زدی و خندیدی و مسخره بازی در آوردی. گفته بودی: «دارم فوتبال بازی می‌کنم. میخورم و می‌خوابم. فعلا که هیچ خبری نیست.» گله هم می‌کردند که چرا دیر زنگ زدی جواب میدادی: «خط ها از این طرف خرابه. کابل ها رو زدن. نمی‌تونیم زنگ بزنیم. اینقدر سوز میاد و سرده که نمیتونم بیام بالای پشت‌بوم زنگ بزنم.» همان روزها تهران سیل آمده بود و دل مهدیه خون بود و با خودش میگفت: «آسمان هم سر ناسازگاری دارد و مثل دل من غمگین است.»اما تو که شنیدی گفته بودی: «همین که پامون رو از تهران گذاشتیم بیرون برکت سرازیر شد.اصلا ما مایه بدبختی بودیم.» هیچ از سختی‌های جنگ چیزی نمیگفتی.آن‌بنده‌های‌خدا هم خیال می‌کردند واقعاً خبری نیست و تا چند روز حالشان خوب بود. هرچند خبر شهادت حاج عبدالله و امین کریمی که آمد، مجبور بودند باور کنند که تو در میدان جنگی، بعدها که همرزمانت از سختی ها می‌گفتند، مادر و مهدیه فقط به هم نگاه می‌کردند که تو چرا این همه خوشحال بودی؟ 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| 🍃| شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم. حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است.  صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. احساس می‌کردم مهمان داریم.عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی قوی باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند. وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است.  من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است.... 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| 🍃| مادر شهید روایت می‌کند: «یک چیزی که برایم عجیب بود، این بود که ایمان خودش بود که باور داشت که شهید می‌شود، و در راه ایمانش هم از همه چیزهایی که علاقه داشت گذشت. محمدرضا به موتورش علاقه خاصی داشت،روزی که می‌رفت، به من گفت که دو روز دیگر دوستم می‌آید و موتور را میبرد، موتورم را به او بخشیدم. به‌موهایش‌هم‌خیلی‌علاقه داشت،وقتی میخواست برود موهایش را از ته زد و کچل کرد. وقتی بعد از شهادتش وسایلش را جمع‌کردیم، بیشتر از یک‌ساک کوچک نبود، حتی لباس و کفش نویی را که قبل از رفتنش برایش خریده بودم هم بخشیده بود.» خیلی راحت از اموال شخصی‌اش گذشت؛ فکر می‌‎کنم باید به یک درجه از ایمان و عرفان رسیده باشد، که راحت از تمایلات و خواسته هایش بتواند بگذرد...» 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| 🍃| یک دوست دیگری هم داشت که به واسطه شهید خلیلی با او آشنا شده بود. همین بنده خدا تعریف می‌کرد: با شهید دهقان‌امیری در گلزارشهدا بهشت زهرا(س)قرارداشتیم وقتی رسید،حدود دو ساعت سر مزار رسول حرف زدیم. بعد سر خاک بقیه شهدا رفتیم و هر شهیدی را که می‌شناخت سر خاکش می‌ایستاد و حدود یک ربع راجع به شهید صحبت می‌کرد، جوری حرف می‌زد و خاطره تعریف می‌کرد که انگار سال ها با آن شهید رفیق بوده است. گرمای طاقت فرسایی بود اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم که گرما را حس نمی کردیم. سپس برگشتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبت‌ هایمان را ادامه دادیم. موقع خداحافظی گفت: روضه بزار گوش کنیم و این جمله شهید خلیلی را یادآوری می‌کرد که: «ای که بر تربت من می‌گذری، روضه بخوان/نام زینب(س) شنوم زیر لحد گریه کنم» گفتم: بابا لازم نیست اما اصرار کرد و خلاصه یک روضه گوش کردیم. وقتی تمام شد با آهی سوزناک سکوت را شکست، حسرت داشت،حسرت شهادت. بوی عطر پیراهنش را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. خداحافظی کردیم و این آخرین خداحافظی من و محمدرضا بود. 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| 🕊| به همین راحتی … از اسم مرگ و شهادت نترسیدید؟ از اینکه باید محل دفنتان را مشخص کنید؟ یکی نیست به من بگوید این هم سوال دارد؟ معلوم است که نترسیدید. بهنام که خنده اش هم گرفته بود. وصیت نامه هم برایتان شوخی بود. تو که قبلا وصیتت را به مادرت کرده بودی. اینکه کجا دفنت کنند. مگرخودت نگفته بودی چیذر؟ پس چرا دوباره از بهنام پرسیده بودی: «کجا بنویسیم دفنمون کنن.» ماجرا برای بهنام جدی نبود. خودش نوشته بود بهشت زهرا. فقط برای اینکه یک چیزی نوشته باشد. در جواب سوال تو هم گفته بود: «محمد رضا خیلی خودت رو دست بالا گرفتی.» – نه جدی! کجا بنویسیم؟ – بنویس بهشت زهرا دیگه. اونجا می برن دفنمون می کنن دیگه. – نه. می خوام بنویسم چیذر. – محمدرضا این حرف ها چیه؟ اصلا تو شهید نمی شی. اما تو جدی بودی. این جدیتت ته دل بهنام را خالی کرده بود: «چرا چیذر؟ حالا تو واقعا توی فکر شهادتی؟ » – نه همین جوری می خوام بنویسم. اما همین جوری ننوشتی. درفکر شهادت بودی. نه فقط آن روز و آن لحظه. از خیلی وقت پیش تر. اصلا مهم تر از شهادت هدفی نداشتی. بقیه اهدافت فرع بودند. 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| 🍃| توی شهر سوریه اصلا سرت را بالا نمیگرفتی. روز هایی که برای تهیه مایحتاج به شهر حلب می‌رفتید مدام سرت را پایین می انداختی. نمیخواستی چشمت به دختر های بی حجاب سوری بیفتد. آن ها هم که اکثرا بی حجاب بودند. هر چقدر هم آقاتقی شوخی کرده و گفته بود: بابا کله رو بیار بالا. اینا همشون اینجورین. تو باز هم سرت را بالا نمیگرفتی. یک بار هم داخل یک مغازه رفتی برای خرید وسایل نظامی. اما چشم بر هم زدنی برگشته و گفته بودی: اینجا چیزی که به درد ما بخوره نداره. اما حرفت باور کردنی نبود. مگر میشد هیچ وسیله ی بدرد بخوری نداشته باشد. تو بخاطر دختری که داخل مغازه بود برگشته بودی. چشمانت نذر کس دیگری بود. تهران، حلب یا دمشق برایت فرقی نداشت. چقدر حضرت صاحب الزمان براین نزدیک و در دسترس بود... 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| ⁉️| هیچ چیزت به بچه های مدرسه امام صادق (ع) نمی خورد. ظاهرت حسابی غلط انداز بود. نه مدل موهایت، نه مدل لباس پوشیدنت. به موهایت خیلی حساس بودی. و همیشه مرتب نگهشان می داشتی. مرتب و به مدروز. زنگ آخر هم که می شد.توی سرویس بهداشتی،.شلوار مدرسه را با شلوار جین عوض می کردی. چند نفر شر و شورتر از خودت پیدا کرده بودی.و با هم گروه تشکیل داده بودید.و گاهی علیه بعضی معلم ها همدست می شدید. چند بار تا مرز اخراج شدن هم رفتی،.اما با تعهد پدر و مادر نجات پیدا کردی. صادق که از سال سوم وارد مدرسه ی شما شده بود.فاصله اش را با تو و دوستانت حفظ می کرد. شاید چون حس می کرد.روحیه اش با تو جور نیست.یا شایدم از تو می ترسید. اما بر حسب اتفاق با هم روی یک نیمکت نشستید. انرژی و شیطنت تو کم کم آتش فشان درون صادق را هم فعال می کرد. سر کلاس با هم نامه ردوبدل می کردید.و دور از چشم معلم ها با هم به صورت مکتوب حرف می زدید. بالاخره شماره همراه صادق را گرفتی.و برایش پیام فرستادی:.«من به شما خیلی ارادت دارم. دوست دارم باهات رفاقت کنم.» صادق هم که ظاهر بچه مثبت ها را داشت.اصلا از این ادبیات خوشش نمی آمد. تا به حال هم با هیچ کس این مدلی دوست نشده بود. 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| 🍂| شب آخر دسته شما جلوتر از دسته علی برای عملیات رفته بودید. آنها هم به سمت منطقه عملیات در حرکت بودند. که یک مرتبه نور قرمز رنگ توپ ۲۳ را دیدند. با خودشان گفتند اگر ۲۳ با ماست چرا دارد به سمت ما شلیک می‌کند واگر دشمن است دارد چه می‌کند؟ بچه های ما الان آنجا هستند. همان موقع فرمانده پشت بی‌سیم گفته بود :《بچه ها بیایید. شده حتی چراغ روشن بیایید.》 چند بار این را گفت و بچه ها فهمیدند خبرهایی شده. برادر علی هم آنجا بود. علی به دلشوره افتاده بود. با خودش میگفت حتما اتفاقی افتاده، چون اولین بار بود که فرمانده را با آن حال میدید. به منطقه که رسیدند فرمانده گفته بود: بچه ها خودتان را جمع و جور کنید پنج شش تا شهید دادیم. بچه ها دوست داشتند که آن شهدا از بچه های سوری یا فاطمیون باشند . اما خب گاهی بعضی چیز ها فرق دارد... 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| ✨| در نیمه های شب هم فیلم های جنایت داعش را تماشا میکردی. با غم و غصه‌ی عجیبی در جواب اعتراض های مامان فاطمه که گفته بود :《اولا الان وقت خوابه؛ ثانیا تو چرا باید این فیلم رو نگاه کنی؟》 گفته بودی :《آرامش ندارم. نمیتونم توی مغزم این روحل کنم که چرا یه آدم باید اینقدر وحشی باشه که هم نوع خودش رو این طور نابود کنه. گرگ و پلنگ ها هم اینطور رفتار نمیکنن.》 می دانم که از همان روزها به فکر جهاد بودی. وگرنه چه دلیلی داشت که پی ثبت نام بسیج باشی و آموزش نظامی؟ اما نتیجه اش برای تو فقط آموزش نظامی نبود. نگرشت راهم تغییر داد. فهمیدی که بجای کشتار داعش باید با اسلام هراسی مقابله کرد. فهمیدی که دشمنان قصد دارند هرکجا که صدای شیعه بلند شد صدا را در نطفه خفه کنند. به نظرم اینجا بود که بزرگ شدی. 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| ✨| همه چیزت عجیب غریب بوده. مثلا زیارت رفتن و زیارت کردنت. یک گوشه‌ صحن مینشستی، حرف میزدی. وقتی هم خسته که میشدی راحت میخوابیدی. مهدیه با چشم های خودش دیده بود. میگوید تورا خوابیده توی صحن پیدا کرده. شانه هایت را تکان داده و بیدارت کرده : محمد، خجالت بکش. بلند شو. توی حرم امام حسین خوابیده ای؟ به حرف مهدیه که‌ گوش نکرده بودی هیچ، خودت هم مدام نصیحتش میکردی. میگفتی: بیا یه گوشه بشین و حرف بزن وکیف کن. نمیدونی چه کیفی داره آدم بخوابه و بعد چشم که وا کنه شش گوشه جلوی چشمش باشه. بشین با آقا کيف کن. خیلی هم بیراه نمیگفتی. من هم زیاد شنیده ام که میگویند وقتی در محضر امام یا امامزاده هستی فقط دعا نکن. کمی هم ساکت بنشین. طوریکه انگار در محضر درس یک استاد نشسته ای. 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| ✨| همانقدر که مداحی دوست داشتی نسبت به موسیقی غربی حساسیت داشتی. از همان بچگی نسبت به موسیقی حساس بودی. یادت هست آن سفر قم به تهران را؟ اون موقع سوم راهنمایی بودی. سوار اتوبوس شدید. راننده نوار گذاشت. صدای ترانه خواندن یک زن از دستگاه پخش می‌شد. به مهدیه گفته بودی: شنیدن اینا برا تو مشکل داره؟ - نمیدونم برای خانم ها مشکل داره یا نه. ولی برای شما مشکل داره. - میدونم برای من مشکل داره. ولی اگر برای توهم مشکل داره میخوام دوتایی بهش بگیم خاموش کنه. - فرقی نمی‌کنه مهم اینه کار درستی نکرده. بلند شده و رفته بودی جلو و به راننده گفته بودی : این رو خاموش کن. درست نیست. 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| ✨| چند وقت پیش تعدادی عکس جدید از برادرم به دستم رسید... بین عکس ها می چرخیدم و مست از تماشای او بودم که این عکس توجهم را جلب کرد. جای زخم روی صورتش...! یادم آمد سوال همیشگی ام را از محمد. همیشه محرم ها از او می پرسیدم چرا صورتت زخمی و کبود است؟ و جواب همیشگی او: خورده به جایی! اطمینان دارم این عکس کمی بعد از محرم گرفته شده. هرسال از شب هفتم محرم به بعد صورتش یا کبود بود یا زخمی. با خودم می گفتم نکند محمد در مراسماتی شرکت می کند که در آنها از سر افراط خودزنی می کنند؟! یک سال از سر کنجکاوی، برادر کوچکترم را همراه خودم و محمد راهی چیذر کردم. ماموریت داشت ببیند محمد در هیات چگونه است؟ به اول روضه که رسیده بود، محمدرضا برادرش را رها کرده بود! آخر سر هم آقا محسن اورا گوشه هیات پشت یک پرچم پیدا کرده بود. می گفت چنان در حال خودش بود و جوری گریه می کرد که آدم دلش می لرزید! بعد از آن شب، زخم های محمد برایم زیبا شده بود... ✍🏻به روایت: خواهر بزرگوار شهید 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| ✨| - تو که میتونی بنویسی، وقتت رو حرومِ روزمره نکن. - خب چیکار کنم؟ - بیا زندگینامه ی شهدا رو بنویس! - شهدا نویسنده زیاد دارن. - نه بابا! آقارسول چند وقته شهید شده؟ یا آقا محمودرضا! هیچی راجع بهشون نیست. می دونی من چقدر تلاش میکنم تا راجع به آقارسول بیشتر بدونم؟ بیا من ارتباط می گیرم با رفقای آقا رسول، تو فقط شروع کن. اگر هم معذبی، من سر مصاحبه ها میام! ▫️با کمک محمدرضا شروع کردم اما یه سنگی افتاد جلو پام و کار متوقف شد. برای شکایت رفتم مزار آقارسول. وقتی ناراحتی منو دید، گفت: "پاشو! تو هم بالاخره یه روزی به درد شهدا میخوری." دقیقا پنج ماه بعد به درد خوردم! نه به درد آقارسول یا آقامحمودرضا. به درد آقا محمدرضا شدم روایتگر برادرم!..☺️🍃 ✍🏻به روایت: خواهر بزرگوار شهید 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| ✨| بهش گفتم: پسرم حالا می‌موندی بعد از تمام‌‌شدن دانشگاهت می‌رفتی! محمدرضا گفت: مادر، صدایِ "هل من ناصر ینصرنی" امام‌حسین(ع) رو الان دارم می‌شنوم بعد شما میگین دوسال دیگه برم..؟! شاید اون‌ موقع دیگه محمد‌رضایِ الان نبودم..! آخرین باری که تماس گرفت، گفت: مادر دعاکن شهیدبشم.. مادر جواب داد: برایِ شهید شدن باید اخلاص داشته‌باشی! گفت: این‌دفعه واقعا دلم رو خالص کردم و هیچ دلبستگی ندارم...! 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| ✨| یک سال فقط یک کارت برای ورود به بیت رهبری دادند.تا فهمید که رضایت دادیم برود، سر از پا نمیشناخت! وقتی از بیت برگشت، چشم‌ها و صورتش قرمز شده بودند، از روحیاتی که در او میشناختم، مطمئن بودم که مسیر بیت تا خانه را گریه کرده و از دیدن چهره رهبر منقلب شده است. هر چه اصرار کردیم از فضای آنجا بگوید و دلیل گریه هایش چیست، اما یک کلام هم حرف نزد. پافشاری ما را که دید با حالت شوخی گفت: شیر کاکائو و کیکش خیلی خوشمزه بود! 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| ✨| اوایل آشنایی من و محمدرضا، وقتی دم به دم همدیگر دادیم یادم می‌آید که به دلیل تسلط من بر حرفه عکاسی زیاد در این مورد صحبت می کردیم. محمد به این رشته علاقه داشت و می‌گفت: به عکاسی علاقه مندم و در مقابل تو هیچ هنری ندارم. وقتی می دیدم اینطوری مودبانه حرف می‌زند و افتاده حال است به شوخی می‌گفتم: چقدر مودب هستی آقا جون شهید بازی در نیار! او جواب می داد: ما هنر شهادت نداریم... هر بار این این جمله را از او می شنیدم در دلم نهیبی می‌زدم و نگاهی به چهره‌ محمد می‌کردم و در دلم می‌گفتم: احساس می‌کنم تو هنرش را داری. به خودش هم چند بار گفتم. جوابش این بود: «من آرزوی شهادت دارم اما خداوند صلاح ما را بهتر می‌داند.» 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| ✨| تو خادم الشهدا بودی و از هیچ خدمتی دریغ نمیکردی. حاج حسین یکتا راهم همانجا دیدی. یک روز موقع ظهر بیسیم زدند که :<< همه جمع شید. حاج حسین یکتا داره می آد. >> به قول علی شما هم که جوجه بسیجی بودید و عاشق اینکه فرمانده ها و قدیمی های جنگ را ببینید. هردو با لباس خاکی جلو رفتیدو سلام و علیک کردید. حاج حسین تورا بغل کرده و با مشت به پشت تو زده بود. و گفته بود :<< شما خادمید. خادم رو باید زد. >> علی را هم بی نصیب نگذاشته بود. بعد رو به پسرش کرده بود و گفته بود:<< پسرم، اینا خادم هستن،باید اینارو بزنی، هر چی بزنی هیچی نمیگن. >> نمی‌دانم آنجا هم چشمانت از شیطنت برق زده بود یا خجالت کشیده بودی و سرت را پایین انداخته بودی؟ اصلا شاید هم سرخ شده بودی. اما فکر که میکنم میبینم اصلا آدم خجالت کشیدن نیستی. به نظرم حتی بعید نبود که همان موقع توی دلت برای حاج حسین هم نقشه بکشی. 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| ✨| چقدر حسودی میکردی به آن هایی که در سوریه شهید شده بودند. تو فقط عاشق سوریه نبودی. تو عاشق این بودی که محل شهادتت سوریه باشد. روی سنگ قبر خیالی ات هم محل شهادتت را سوریه زده بودی. همانی که علی برایت طراحی کرده بود. عکس سنگ را درست کرد و رویش نوشت : شهید محمدرضا دهقان همه مطالب را نوشت ولی محل شهادت را نزد. خوشحال بودی و پرسیدی محل شهادت را نزدی؟ علی گفت : هنوز که مشخص نیست. گفته بودی : تو بزن سوریه. این را موقعی گفتی که هنوز سوریه رفتن فراگیر نشده بود. 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| ✨| در تمام زندگی بیست ساله اش، یک بار برات کربلا را گرفت. هرچند پایان این عمر دنیایی اش، مصادف شد با سر گذاشتن بر دامن مادر سادات -سلام‌الله‌علیها- و شب زیارتی حضرت سیدالشهدا-علیه‌السلام-  و مهمانی ارباب در کربلا. ماه مبارک رمضان سال نود بود که بین الحرمینی شد برایمان ... حرکت ساعت نُه صبح بود . ما احتمال می‌دادیم که به تعویق افتد لذا سحری خوردیم.. از همان ابتدای سفر در اتوبوس با اینکه همسفرها را نمیشناخت، ملحق شد به جوان‌های ته اتوبوس. دیگر اول اتوبوس پیدایش نشد. حدود ساعت ۱۱ صبح بود که از حد ترخص گذشتیم. همان موقع بود که از ته اتوبوس آمد کنار مادر و گفتد: " خب دیگه! وقت افطاره! " -محمد! ما سحری خوردیم! لااقل بذار وقت نهار بشه. + نه دیگه! حد ترخص گذشت. خدا اجازه داده بسه دیگه شما طولانیش نکن. و شروع کرد به افطاری خوردن!... یکی از ویژگی های بارزش همین بود؛فقط از یک نفر خجالت می‌کشید، از یک نفر به طور کامل اطاعت میکرد، محدودیت های یک نفر را بی چون و چرا می‌پذیرفت و واقعا به آن پایبند بود. وقتی در کاری جواز از پروردگارش داشت،محدویت های سختگیرانه سایرین را قبول نمیکرد. وقتی شرع به او اجازه کار درستی را می‌داد، برای عرف و نگاه مردم، برای خواست بقیه ارزش قائل نبود. "از خدا جلو نزنید!!! " 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| ✨| مهدیه می‌گفت : دربرابر اشتباه بی تفاوت نبودی. ما خیلی‌وقت‌ها به‌خاطر چند تا باور اشتباه سرمان را زیر برف می‌کنیم، مثلا می‌گوئیم: " هرکی رو تو گور خودش میخوابونن،یا موسی به دین خود عیسی به دین خود ". مهدیه هنوز هم موقع تعریف کردنش به وجد می‌آید. همان موقع که به آب و آتش میزدی تا جواب همان خطیب مشهور درباره‌ی حضرت آقا را بدهی... یادت هست چقدر با پسرش بحث کردی؟ حتی دوره ولایت فقیه را گذرانده بودی و تعدادی هم کتاب خواندی تا هرجا نیاز بود، با تسلط صحبت کنی. 📝《 @shahid_dehghan 》📝
~✍🏻| ~🍃| - بچه جان این چه طرز خوابیدنه؟ مگه کارتن خوابی تو؟ + مگه چطوری خوابیدم! - پاشو یه تشک بنداز زیرت، یه پتو بکش روت! تو این سرما چرا اینطوری میخوابی؟🤔 + اینطوری راحت ترم! - کلیه هات سرما میخورن، مریض میشی... . هرشب حاج علی آقا این حرفها رو تکرار میکرد و با دلخوری از اتاق محمدرضا بیرون میرفت. شبهای سرد زمستون بدون پتو روی فرش می‌خوابید. نیمه شب‌ها مادر پتو میکشید روش اما صبح پتو تا شده کنار اتاق بود. هرشب ازش می پرسیدیم: چرا؟ تا بالاخره جواب داد: مامان چرا هرشب پتو میاری برام؟ من باید یاد بگیرم روی خاک بخوابم اینجا که فرش هم هست! شاید داشت خودشو برای سختی های جهاد آماده می کرد، شاید برای در خاک و خون خفتن... هرچه بود آرمان و عقیده و هدفش را خیلی جدی گرفته بود. اگر می‌گفت سرباز امام زمانم، در عمل هم خود را مجبور به سربازی میکرد حتی اگر مولایش را نبیند. محمد اهل زندگی بود، قشنگ هم زندگی می کرد اما اهل دنیا نبود. زندگی اش آرمان و عقیده اش بود نه دنیایش. وقتی در خاک خوابید، وقتی صورت برخاک گذاشت و شد مصداق کوچکی از خَدُّ التَریب، وقتی برایش می خواندم: اِسمَع،اِفهَم یا محمدرضا ابن علی، صدایش در گوشم طنین می انداخت: باید یاد بگیرم روی خاک بخوابم... 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ گفتی که به وصلم برسی زود، مخور غم آری، برسم ، گر ز غمت زنده بمانم!! 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| ✨| روحیه‌اش اصلا به یک جا ماندن و یک جا نشستن نمی‌خورد. هم پر جنب و جوش بود و هم روحیه یاری گری داشت. برای همین عاشق اردوهای جهادی بود. یک سال برای ساختن مسجد می‌رفتند و یک سال برای ساختن حمام. سر و صورت خاکی و لباس گل‌آلودش موقع کارگری برای ساخت حسینیه و مدرسه هیچ شباهتی با آن محمدرضایی نداشت که همیشه آراسته و مرتب بود و عطرزده. اما این رو و آن روی سکه است که او را محمدرضا کرده ! 📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| ✨| یک سال فقط یک کارت برای ورود به بیت رهبری دادند.تا فهمید که رضایت دادیم برود، سر از پا نمیشناخت! وقتی از بیت برگشت، چشم‌ها و صورتش قرمز شده بودند، از روحیاتی که در او میشناختم، مطمئن بودم که مسیر بیت تا خانه را گریه کرده و از دیدن چهره رهبر منقلب شده است. هر چه اصرار کردیم از فضای آنجا بگوید و دلیل گریه هایش چیست، اما یک کلام هم حرف نزد. پافشاری ما را که دید با حالت شوخی گفت: شیر کاکائو و کیکش خیلی خوشمزه بود! 📝|@shahid_dehghan
📜| ✨| مهدیه می‌گفت : دربرابر اشتباه بی تفاوت نبودی. ما خیلی‌وقت‌ها به‌خاطر چند تا باور اشتباه سرمان را زیر برف می‌کنیم، مثلا می‌گوئیم: " هرکی رو تو گور خودش میخوابونن،یا موسی به دین خود عیسی به دین خود ". مهدیه هنوز هم موقع تعریف کردنش به وجد می‌آید. همان موقع که به آب و آتش میزدی تا جواب همان خطیب مشهور درباره‌ی حضرت آقا را بدهی... یادت هست چقدر با پسرش بحث کردی؟ حتی دوره ولایت فقیه را گذرانده بودی و تعدادی هم کتاب خواندی تا هرجا نیاز بود، با تسلط صحبت کنی. 📝|@shahid_dehghan