🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃
یک دوست هم داشت که به واسطه شهید خلیلی با او آشنا شده بود. همین بنده خدا تعریف میکرد:
با #محمدرضا در گلزار شهدا بهشت زهرا(س) قرار داشتیم وقتی رسید، حدود دو ساعت سر مزار رسول حرف زدیم.
بعد سر خاک بقیه #شهدا رفتیم و هر #شهیدی را که میشناخت سر خاکش میایستاد و حدود یک ربع راجع به #شهید صحبت میکرد، جوری حرف میزد و خاطره تعریف میکرد که انگار سال ها با آن #شهید رفیق بوده است.
گرمای طاقت فرسایی بود اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم که گرما را حس نمی کردیم.
سپس برگشتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبتهایمان را ادامه دادیم. موقع خداحافظی گفت: روضه بزار گوش کنیم و این جمله شهید خلیلی را یادآوری میکرد که:
«ای که بر تربت من میگذری، روضه بخوان / نام زینب(س) شنوم زیر لحد گریه کنم»
گفتم: بابا لازم نیست اما اصرار کرد و خلاصه یک روضه گوش کردیم.
وقتی تمام شد با آهی سوزناک سکوت را شکست، حسرت داشت،حسرت شهادت....
بوی عطر پیراهنش را هیچ وقت فراموش نمیکنم. خداحافظی کردیم و این آخرین خداحافظی من و #محمدرضا بود.
#نقل_از_دوست_شهید
🍃🌸 @shahid_dehghan
🍃📚| #خاطره
بین عملیات ها بود که داشتیم تو مسجد محل استقرارمون استراحت می کردیم.
شب قبل از خواب با #محمدرضا کلی صحبت می کردیم؛
یه شب بهش گفتم الان چیکاره ای؟
- درس می خونم.
- کجا؟
- مدرسه شهید مطهری.
با شوخی گفتم طلبه ای؟!
- نه بابا حقوق می خونم.
- اِ چه جالب منم حقوق می خونم.
- می خوای چیکاره بشی بعد درس؟
- فعلا که دارم درس می خونم می خوام یه کار نیمه وقت پیدا کنم، حالا بعدش یه فکری می کنم.
- بابا بیا درس و بیخیال شو برو خدمت، زود کارت پایان خدمت و بگیر بیا #آتش_نشانی با هم همکار شیم.
- آره خیلی خوبه، اتفاقا این جور کارا که #خدمت_به_مردمه و از #خودگذشتگی داره رو خیلی دوست دارم. درسم تموم شه حتما تو آزمون استخدامی
#آتش_نشانی شرکت می کنم.
اینجا بود که این شعر یادم افتاد:
کوه باشی، سیل یا باران ...
چه فرقی میکند؟
سرو باشی، باد یا توفان ...
چه فرقی میکند؟
مرزها سهم زمینند و تو سهم آسمان...
آسمانِ شام یا ایران چه فرقی میکند؟
قفل باید بشکند باید قفس را بشکنیم....
حصرِ الزهرا و آبادان چه فرقی میکند؟
مرز ما #عشق است، هرجا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی میکند؟
هر که را صبح #شهادت نیست شام مرگ هست...
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند؟
شعله در شعله تن ققنوس میسوزد ولی
لحظۀ آغاز با پایان چه فرقی میکند؟
🔺نقل از دوست و همرزم #شهیدمحمدرضادهقان
🍃📚| @Shahid_Dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃💔| #پدرانه با لینک فوروارد شود... @shahid_dehghan
🍃💔| #پدرانهـ
️شنبه
23 آبان
معراج الشهدا
با پیکر شهید دیدار خلوتی داشتیم...
همه مبهوتِ جمع شدن این همه روضه بر تن #محمدرضا بودیم...
#پدرشهید مضطر...
ولی گریه نمیکرد...
بالای سرش ایستاده بود...
به حاج امیر عباسی گفتیم روضه ے #علی_اکبر (ع) بخوان #پدر گریه کند...
حاج امیر شروع کرد،
همه گریه میکردند...
پدر به بغض خودش اضافه می کرد...
تا اواسط روضه...
#پدر...
به یاد سید شهیدان جوان
لبهای کبود #محمد رو بوسید و...
بغضش شکست...
چرا زبان بگشایم؟
که دردهای بزرگ
به جز #سکوت ندارند مرهمی دیگر...
#سجادسامانی
#پدران_شهدا
#بالینک_فوروارد_شود
🍃💔| @shahid_dehghan
| بسم رب الشهدا |🌷🍃
#خاطره
#جوازڪربلا
خیلے دوست داشتم اربعین ڪربلا باشم اما پدرم موافق نبود.
اما باز هربار ڪه حرف از رفتن میشد باز پدرم راضے نمیشد...💔
چند روز بیشتر به اربعین نمانده بود.
دلم شڪست و با همان حال به دانشگاه رفتم، در گوشه اے با خودم خلوت ڪردم.
عڪس #محمدرضا را روبرویم گرفتم و شروع به درد و دل ڪردم و از او خواستم دست مرا بگیرد.
ظهر ڪه شد، برادرم خبر داد پدر راضے شده.
من زائر ڪربلا شدم.♥️
♦️نقل از #دوستشهید
#شهیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💐 @shahid_dehghan
📝🍃| #روایت...
یک دوست هم داشت که به واسطه شهید خلیلی با او آشنا شده بود. همین بنده خدا تعریف میکرد:
با #محمدرضا در گلزار شهدا بهشت زهرا(س) قرار داشتیم وقتی رسید، حدود دو ساعت سر مزار رسول حرف زدیم.
بعد سر خاک بقیه #شهدا رفتیم و هر #شهیدی را که میشناخت سر خاکش میایستاد و حدود یک ربع راجع به #شهید صحبت میکرد، جوری حرف میزد و خاطره تعریف میکرد که انگار سال ها با آن #شهید رفیق بوده است.
گرمای طاقت فرسایی بود اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم که گرما را حس نمی کردیم.
سپس برگشتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبتهایمان را ادامه دادیم. موقع خداحافظی گفت: روضه بزار گوش کنیم و این جمله شهید خلیلی را یادآوری میکرد که:
«ای که بر تربت من میگذری، روضه بخوان / نام زینب(س) شنوم زیر لحد گریه کنم»
گفتم: بابا لازم نیست اما اصرار کرد و خلاصه یک روضه گوش کردیم.
وقتی تمام شد با آهی سوزناک سکوت را شکست، حسرت داشت،حسرت شهادت....
بوی عطر پیراهنش را هیچ وقت فراموش نمیکنم. خداحافظی کردیم و این آخرین خداحافظی من و #محمدرضا بود.
#دوست_شهید🌷
#دلتنگی💔
#روضه_بخوان✨
#التماس_دعا
🌸|• @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃
#شهیدانه 🕊
یک دوست هم داشت که به واسطه شهید خلیلی با او آشنا شده بود. همین بنده خدا تعریف میکرد:
با #محمدرضا در گلزار شهدا بهشت زهرا(س) قرار داشتیم وقتی رسید، حدود دو ساعت سر مزار رسول حرف زدیم.
بعد سر خاک بقیه #شهدا رفتیم و هر #شهیدی را که میشناخت سر خاکش میایستاد و حدود یک ربع راجع به #شهید صحبت میکرد، جوری حرف میزد و خاطره تعریف میکرد که انگار سال ها با آن #شهید رفیق بوده است.
گرمای طاقت فرسایی بود اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم که گرما را حس نمی کردیم.
سپس برگشتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبتهایمان را ادامه دادیم. موقع خداحافظی گفت: روضه بزار گوش کنیم و این جمله شهید خلیلی را یادآوری میکرد که:
«ای که بر تربت من میگذری، روضه بخوان /
نام زینب(س) شنوم زیر لحد گریه کنم»
گفتم: بابا لازم نیست اما اصرار کرد و خلاصه یک روضه گوش کردیم.
وقتی تمام شد با آهی سوزناک سکوت را شکست، حسرت داشت،حسرت شهادت....
بوی عطر پیراهنش را هیچ وقت فراموش نمیکنم. خداحافظی کردیم
و اینآخرینخداحافظی
منو #محمدرضا بود.
#نقل_از_دوست_شهید
#دلتنگی
#روضه_بخوان
#التماس_دعا
#ابـــووصــال ✨
🌹 @shahid_dehghan
🌹️بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹
#خاطره🌱
وقتے در راه #شهید و برای رسیدن یه شخصیت #شهید تلاش مےکرد، گاهے به مشڪلاتے برمےخورد
یا یه سرے افراد اذیتش مےکردن
یا طعنه میزدن،تیڪه مینداختن
مسخره میڪردن یا ڪلے بهش فحش میدادن...اما هیچ وقت از تلاشے ڪه میڪرد پشیمون نمےشد!
چون براے #شهید تلاش مےڪرد...
برای #شناخت_شهید،
براے #تقرب_به_شهید و #شبیه_شدن_به_شهید🌹
بهش میگفتم #محمدرضا!
آخه چرا ادامه میدے؟!
آنقدر خودتو ڪوچیڪ نڪن...
به اندازه ڪافے #شهید رو شناختے!
به چه قیمت آخه؟!آنقدر مسخرت میڪنن!
لبخند میزد میگفت:
" بابا چیزے نشده. چیز خاصے نیست براے شهیده..."
لبخند میزد و خیلے راحت مےگذشت...♥️ بعد شهادتش حرفشو درڪ ڪردم...
هرڪاری ڪرد برای #شهید بود
درپایان شهادت روزیش شد....🕊
🔹نقل از #دوست_شهید_بزرگوار
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیرے🌹
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#یادشهدا_با_ادامه_دادن_راهشان_و_ذکر_صلوات📿
#اللهم_الرزقنا_شهادت
🌹 @shahid_dehghan
❤️🍃|✨بـــسم رب الـشهدا و صـدیقین✨
#شفاعت_کننده
بعداز شهادتش حسرت به دل ماندم که به خوابم بیاید. بلاخره آمد. نزدیک های صبح بود. خواب دیدم که پشت یک میز ایستاده ام و شخصی پشت آن نشسته و به امور دانشجویی رسیدگی می کند. کارت دانشجویی ام را می خواستم که ناگهان صدایی را شنیدم. به من گفت: برای من هم کارت میگیری؟! رویم را برگرداندم و #محمدرضا را دیدم. لباس سفیدی تنش بود و انگار قدش بلند تر شده بود. در خواب می دانستم که #شهید شده است. گفتم تو جان بخواه و بغلش کردم. محکم گرفتمش و شروع کردم به گریه کردن و حرف زدن. پرسیدم که مرا شفاعت می کنی؟! لبخندی زد و گفت: این حرف ها چیست، معلوم است. مطمئن باش!!
این بار محکم تر بغلش کردم و گریه هایم بیشتر شد.
#ابووصال
#نقل_شده_از_دوست_شهید
|@shahid_dehghan
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#خاطره🌸
وقتے در راه #شهید و برای رسیدن یه شخصیت #شهید تلاش مےکرد، گاهے به مشڪلاتے برمےخورد
یا یه سرے افراد اذیتش مےکردن
یا طعنه میزدن،تیڪه مینداختن
مسخره میڪردن یا ڪلے بهش فحش میدادن...اما هیچ وقت از تلاشے ڪه میڪرد پشیمون نمےشد!
چون براے #شهید تلاش مےڪرد...
برای #شناخت_شهید،
براے #تقرب_به_شهید و #شبیه_شدن_به_شهید🌹
بهش میگفتم #محمدرضا!
آخه چرا ادامه میدے؟!
آنقدر خودتو ڪوچیڪ نڪن...
به اندازه ڪافے #شهید رو شناختے!
به چه قیمت آخه؟!آنقدر مسخرت میڪنن!
لبخند میزد میگفت:
" بابا چیزے نشده. چیز خاصے نیست براے شهیده..."
لبخند میزد و خیلے راحت مےگذشت...♥️
بعد شهادتش حرفشو درڪ ڪردم...
هرڪاری ڪرد برای #شهید بود
درپایان شهادت روزیش شد....🕊
🔹نقل از #دوست_شهید_بزرگوار
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیرے🌹
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#یادشهدا_باصلوات📿
#اللهم_الرزقنا_شهادت
🍃📿| @shahid_dehghan
🍃📝امــرِ بــه مــعــروفِ خــونــیــن...
بــا یــکــی از رفــقــایــش بــه ســمــتِ نــانــوایــیِ مــحــلّــه مــیرفــتــنــد کــه مــیبــیــنــنــد چــنــد نــفــر اراذل و اوبــاش بــه نــانــوایــی حــمــلــه کــردنــد و بــا کُــتــک زدنِ شــاطــر مــیخــواهــنــد دَخــل را خــالــی کــنــنــد..
تــرس و وحــشــتِ عــجــیــبــی بــیــنِ مــردم افــتــاده بــود..
کــســی جــرأت نــداشــت کــاری کــنــد..
#مــحــمــدرضــا ســریــع خــودش را واردِ مــعــرکــه کــرد تــا مــانــع شــود ، امــا یــکــی از اراذل شــیــشــه نــوشــابــه خــالــی کــه آنــجــا بــود را بــه زمــیــن کــوبــیــده و بــا تَــهِ بُــطــری شــکــســتــه بــه او حــمــلــه مــیکــنــد..
پــشــت گــردنــش مــیشــکــافــد ، زخــمــی بــه عــمــقِ یــک بــنــد انــگــشــت..
در بــیــمــارســتــانِ ســیــنــا جــرّاحــی شــد و ســر و گــردنــش بــیــشــتــر از هــجــده بــخــیــه خــورد..
آن مــوقــع فــقــط چــهــاردهســالــش بــود کــه مــیخــواســت امــرِ بــه مــعــروف کــنــد و جــانــش را هــم بــه خــطــر انــداخــت...
🔷🔹نــقــل شــده از مــادرِ بــزرگــوارِ شــهــیــد🔷🔹
🌸خــاطــرات ابــووصــال
🖤| @shahid_dehghan
ابووصال
کتاب طلبه دانشجو، #شهیدمدافعحرم #محمدرضا_دهقان_امیری🌹
#قسمتدوم:
ازخانه تا مسجد...
دوساله بود که او را همراه خودم برای نماز عید فطر به مسجد محل بردم☺️ که چند قدمی خانه، وسط کوچه بود.
کلی خوراکی و اسباب بازی برایش برداشتم تا مشغول شود.
در قنوت رکعت اول، حواسم به سمت#محمدرضا کشیده شد و از لای انگشتان دستم نگاهش کردم
بچهی خوش خوراکی بود😊 خوراکیهایش را مشت میکرد و میخورد
اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم #محمدرضا نیست
با نگرانی نمازم را تمام کردم، #محمدرضا را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم و حواس پرت پابرهنه به خانه برگشتم
#محمدرضا همهی مهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها بازی میکرد😂
بچهی بازیگوشی بود و کنترلش سخت...
تشخیص دادم او را با خودم به مسجد و هیئت نبرم، اما سعی کردم خانه را شبیه مسجد و هیئت کنم👌
راوی:مادر شهید❤
#ادامهدارد...
🌸🍃| @shahid_dehghan
هدایت شده از کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃🌸| #سیدالکریم
حضرت شاه عبدالعظیم حسنی علیه السلام، محضر سه امام جلیل القدر را درک کردند: امام رضا، امام جواد و امام هادی علیهم السلام
شجره نامه شان با چهار واسطه به امام حسن مجتبی علیه السلام می رسد و به همین علت به #حسنی شهرت یافتند...
بسیار مودب، با ایمان و دارای مناقب فراوان بودند.
هر که ایشان را زیارت کند، مانند کسی است که آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام را زیارت کرده باشد.
خیلی زشته وقتی امام معصوم ایشان رو با کنیه شان صدا می زدند، آن وقت ما از لفظ "شابدل" استفاده کنیم...👇
#محمدرضا گاهی که می رفت زیارت حضرت شاه عبدالعظیم علیه السلام پیام می داد که نائب الزیاره هست...
خیلی هم از واژه ی #سیدالکریم خوشش میومد...
🍃🌸| @Shahid_Dehghan
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین🍃
#خاطره
محل شهادت
دوره فتوشاپ را میگذراندم و در حد مقدماتی کارهایی انجام میدادم.یکی از کارهایی که از آن لذت میبردم نوشتن اسم خودم روی سنگ مزار شهدا به عنوان شهید بود،وقتی عکس طراحی شدهام را در گروه دوستان خودم در یکی از شبکه های اجتماعی گذاشتم همه خوششان آمد.تعداد زیادی از بچه های عاشق شهادت پیدا شد،اما من دلم سمت او کشیده شد. #محمدرضا هم درخواست داد تا برایش طراحی کنم.وقتی آن عکس را فرستادم خیلی خوشحال شد و به جای خالی محل شهادت اشاره کرد.گفتم حالا شهید شو تا محلش مشخص شود،قبول نکرد و گفت که محله شهادت را سوریه بنویس،نوشتم....
آن موقع تخیل بود اما به واقعیت تبدیل شد.آن عکس در شبکه های اجتماعی خیلی معروف شد🖼♥️
نقل از :(دوست شهید بزرگوار )
#ابووصــال ✨
📚💌 @shahid_dehghan
بسم رب الشهدا و صدیقین
#خاطره
#نوجوانی_سالم🌸🍃
در اردوی جهادی که از طرف دبیرستان اعزام شدند، بیشتر بچه ها چون با آب و هوای آن منطقه سازگار نبودند، مریض شدند.
اما #محمدرضا این طور نبود. سالم و قوی و پرانرژی بود.
اگر کم بودی در امکانات بود حرفی نمیزد و اهل گله و شکایت نبود.
جهادگری، اهل سازش و توانمند بود.
#ابووصال
#نقل_شده_از_معلم_شهید🍃🌸
@shahid_dehghan
🌹بسم رب الشهدا🌹
#خاطره🍃
#محمدرضا خیلے راحت اموال شخصے ڪه داشت را به دیگران مےبخشید.
از جمله خصوصیات اخلاقے اش این بود
مثلا یڪ موقع از دانشگاه برمےگشت، زیپ لباسش را طورے تا بالا ڪشیده بود ڪه معلوم نباشد زیر لباسش چے پوشیده... چرا ڪه یڪ لباس ڪهنه تنش بود. وقتے مےشستم مےدیدم یڪ تےشرت ڪهنه ناشناس است ڪه با لباس نوے خودش معاوضه ڪرده بود.
حتے ڪت و شلوارے ڪه براے عروسے خواهرش خریده بود را هم به یڪے از دوستانش ڪه به شهرستان مےرفت بخشید.♥️
#شهیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
#بخشششهدا
#شادےروحشهداصلوات
@shahid_dehghan
| بسم رب الشهدا |🌷🍃
#خاطره
#جوازڪربلا
خیلے دوست داشتم اربعین ڪربلا باشم اما پدرم موافق نبود.
اما باز هربار ڪه حرف از رفتن میشد باز پدرم راضے نمیشد...💔
چند روز بیشتر به اربعین نمانده بود.
دلم شڪست و با همان حال به دانشگاه رفتم، در گوشه اے با خودم خلوت ڪردم.
عڪس #محمدرضا را روبرویم گرفتم و شروع به درد و دل ڪردم و از او خواستم دست مرا بگیرد.
ظهر ڪه شد، برادرم خبر داد پدر راضے شده.
من زائر ڪربلا شدم.♥️
♦️نقل از #دوستشهید
#شهیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💐 @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃❤️| #سفر_عشق_در_20_سالگی 📝 #قسمت_ششم من ومحمد رضا خیلی با همدیگر حرف میزدیم، خواهرش هم خیلی با
🍃❤| #سفر_عشق_در_20_سالگی
📝 #قسمت_آخر
🔹فقط خدا میداند در دل او چه گذشت؟
دوست #شهید_دهقان_امیری هم درباره او میگوید:
تابستان سال 89 از طرف مدرسه ما را به اردوی جهادی،شهر لرستان بردند یکی از افرادی که بسیار تلاش میکرد و تلاشش در آنجا زبانزد بود، #شهید _محمدرضا_دهقان بود.
محمد رضا هیئت که میرفت، برای خودشگریه میکرد؛ دوستان میگفتند که کنار ما نمینشست؛ دقیقا همان چیزی است که معصومین و بزرگان ما به آن سفارش کرده اند؛ اگر میخواهیدگریه کنید و اگر میخواهید خلوت داشته باشید باید خودتان باشید، نگاه نکنید که کنارت چه کسی نشسته است؛ این مسئله در اخلاص بسیار تاثیر دارد؛ شما اگر خواستی جایی عزاداری بکنی؛ برو یک جایی که نشناسنت؛ آنجا به خاطر اینکه بقیه صدایگریتو بشنون و ببیند چطوری عزاداری میکنی هیچ وقت عزاداری نمیکنی؛ حتی محمد رضا با دوستانش که هیئت میرفت، خودش میرفت یک جای دیگر مینشست، چفیه میکشید روی سرش و گریه میکرد...
هر چه گذشته، بین خودش و خدای خودش گذشته!
ما متوجه نشدیم در دل #محمدرضا چه میگذرد...
#پایان
#از_آسمان
#درخواستی
#کپی_با_لینک
🍃❤| @shahid_dehghan
💠| #اطلاعیه
هو الله...
به مناسبت پنجمین سالگرد پرواز عزیزدلمان محمدرضا،
با توجه به شیوع بیماری کرونا و قرار گرفتن تهران در وضعیت وخیم و نیز شرایط سخت اقتصادی و تعطیلی بسیاری از مشاغل و بیکاری هموطنان شریفمان تصمیم بر این شد که در راستای اطاعت امر مولایمان امام خامنه ای( مدظله) مبنی بر کمک مومنانه، به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان، مراسمی برگزار نشده و تمام هزینه ای که قرار بود صرف برپایی مراسم سالگرد شود، برای تهیه لباس گرم برای کودکان بی بضاعت و نان آور خانواده مصرف شود.
به اطلاع ارادتمندان به شهدا می رسانیم مدرسه صبح رویش، بیش از هزار نفر از کودکان کار که در خانواده های بی بضاعت، بی سرپرست و بدسرپرست زندگی می کنند و مجبور به کار در خیابان های تهران هستند را جمع آوری و تحت پوشش و آموزش قرار داده است. با توجه به افزایش سرسام آور هزینه های زندگی قطعا این بچه ها و خانواده هایشان بیش از سایرین تحت فشار خواهند بود. اولین ومهم ترین نیاز این کودکان در این دو فصل سرد سال که از ابتدای روز تا نیمه های شب مجبور به کار در خیابان هستند، لباس گرم است تا از انواع بیماری در امان باشند اما قادر به تهیه آن نیستند. بنابراین با کمک متولیان مدرسه صبح رویش تمام هزینه سالگرد، از طرف محمدرضای عزیزمان در قالب لباس گرم به این کودکان هدیه خواهد شد. در صورت تمایل به شرکت در این امر خیر، هزینه مورد نظر خود را به شماره کارت
🔹| ۵۸۹۲ ۱۰۱۱ ۶۸۹۸ ۰۲۶۲
به نام خانم زهره یاری واریز نمایید.
امید به اینکه بضاعت اندک و قدم کوچک ما و شما، باری از دوش این کودکان بردارد و گذران این فصل سرد را برایشان راحت تر کند و نیز لبخند رضایت را بر لب عزیزدلمان #محمدرضا بنشاند.
والسلام...
♦️| خانواده شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان
🆔| @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
•﴿بسم ࢪب الشھداء والصدیقین﴾• چند ماهی از شهادت آقا رسول و آقا محمودرضا می گذشت.🍃 من در حد اسم دو شه
•●| ادامہ🔰
حتی یادمه یه روز ناراحت اومد و گفت:
"امروز رفته بودم بهشت زهرا (س)؛ یه بنر
زده بودن برای شهدای مدافع؛ دو طرف بنر
دو تا عکس متفاوت از آقا محمودرضا بود.
زیر یڪے نوشته بود محمودرضا بیضایی؛
زیر یڪے نوشته بود حسین نصرتے! مردم
حتی انقدر نمے دونن که این دو نفر یڪے
اند!!!"خلاصه خودش شروع به ڪار ڪرد.
اسم صفحهی منم عوض کرد؛ صفحه شد
به نام #شهید_محمودرضا_بیضایی
اوایل خودش صفحه رو اداره می کرد،
تا بعدها که داد دست من.حدود بیست
روز از شهادت برادرم گذشته بود که به
خودم اومدم و دیدم صاحب پیج آقا
رسول و آقا محمودرضا به رفقای شهیدش
رسیده...حالا دیگه لازم بود آقا محمودرضا
رو توی اینستا به همه معرفی کنم...
کجای کار ما می لنگه؟! چرا محمدرضا با
معرفی و شناسایی آقا رسول، به وصال
رسید و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم؟!🍃
همیشه یاد کوثر خانم بود.مے گفت: "آقا
محمودرضا یه رقیهے ڪوچولو داره..."
چقدر گاهے دلتنگ بود براے زیارت مزار آقا
محمودرضا.اما دستش نمے رسید.محمدرضا
دسـٺ دراز ڪرد و دسٺ هـاے آقـا ࢪسول و
حسین آقاے نصرتے رو گرفت...
گاهی فکر می کنم نفر بعدی که دستش برسه به
دستهای #محمدرضا کیه؟ این زنجیره ادامه داره؟!
#نقل_از_خواهر_شهید 🌸
#هدیه_به_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات 🌹
●| @shahid_dehghan
📖| #سوره_طاها
دوران شیرخوارگے #محمدرضا، سورهے
طاها را میخواندم و بہ او شیر مےدادم.🧕🏻
هماݩ زماݩ این سوره را حفظ شدم و آݩ
حالٺِمعنوی و مهرِمادری برایم لذٺ بخش
بود.
📝| نقل شده از #مادر_شهید
📚| خاطراٺ ڪتاب ابووصاݪ
•| @shahid_dehghan
📚| #ابووصال
ڪتاب طلبه دانشجو،
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیرے🕊
•|از خانه تا مسجد|•
دو ساله بود که او را همراه خودم برای نماز عید
فطر به مسجد محل بردم؛ ڪه چند قدمی خانه
وسط ڪوچه بود.ڪلی خوراڪی و اسباب بازی
برایش برداشتم تا مشغول شود.
در قنوت در رکعتاول؛حواسم به سمت محمدرضا
کشیده شد و از لای انگشتان دستم نگاهش کردم.
بچه خوش خوراکی بود؛ خوراکی هایش را مشت
مےڪرد و می خورد. اواخر رڪعت اول بودم ڪه
متوجه شدم محمدرضا نیست.
با نگرانی نمازم را تمام کردم. #محمدرضا را از
صف اول بغل کردم و به سرعت از مسحد خارج
شدم و حواس پرت پابرهنه به خانه برگشتم.
محمدرضا همه مهره ها را برده به صف اول روی
هم سوار کرده بود و داشت با آن ها بازی میکرد.
بچه بازیگوشی بود و کنترلش سخت.
تشخیص دادم او را با خودم به مسجد و هیئت
نبرم؛اما سعے کردم خانه را شبیه مسجد و هیئت
کنم💫
نقل شده از مادر شھید
•●|🌸 @shahid_dehghan
📚| #ابووصال
ڪتاب طلبه دانشجو،
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیرے🕊
آمرین به معروف
سعی می کردم اعتقادات را به شکل عملی در
وجود فرزندانم پرورش دهم بچه ها میدانستند
اگر مادر پوشش تیره و مشکی دارد یعنی عزا و
ماتم است.
شب شهادت یکی از امامان بود و من مشکی
پوشیده بودم.آن موقع دو فرزند داشتم.
#محمدرضا هفت و خواهرش یازده ساله بود.
برایشان از آن امام تعریف کردم. با دقت گوش
دادند و موقعیت آن شب را فهمیدند اما همسایه
بغلی ما جشن گرفته بود و آهنگ های شاد را با
صدای بلند پخش میکرد.
نگران شدم مبادا در تصور کودکانه آنها دوگانگی
ایجاد شود بنابراین از قبح شکنی عمل همسایه
در شب شهادت گفتم. مهدیه تصمیم گرفت تا امر
به معروف کند سمت خانه همسایه رفت محمد که
نسبت به خواهرش تعصب داشت رفت ومراقب او
بود تا اگر اتفاقی برایش افتاد کمکش کند.تذکر آنها
نتیجه داد و،صدای آهنگ قطع شد.
نقل شده از مادر شھید
•●|🌸 @shahid_dehghan
📚| #ابووصال
ڪتاب طلبه دانشجو،
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیرے🕊
چشمان سنگ
در یکۍ از سفرهاے راهیان نور؛ڪنار یک پاسگاه
پلیس در بیابانی خلوت توقف کردیم و چادر زدیم.
همه داخل چادر خوابیدیم؛اما او بیرون خوابید.
نیمه شب از صداے نفس هاے عجیبی از خواب
پریدم و نگران شدم؛ لاے پرده چادر را کنار زدم
و دیدم ڪه سگی عظیم الجثه با دهانی باز ڪه
نفسنفس می زد بالای سر #محمدرضا خم شده
و باچشمانش به صورت او زل زدهاست،#محمدرضا
بیدار بود اما از ترس جنب نمی خورد؛آن لحظه
تنها کارے ڪه توانستم انجام دهم این بود چند
بار پشت هم دست بزنم؛سگ از صداے دست زدنم
تـرسید و رفـت.وقتے اوضاع آرام شد مرا صدا زد
و به سمتم آمد و باحالتی بهت زده می گفت که آن
سگ چه از جانش مےخواسته که آنطور به او خیره
شده بود.
نقل شده از مادر شھید
•🕊| @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🌱| #خاطره
شب چهارم ماه مبارک رمضانِ🌙 ۹۴ بود که
زنگ زدم به #محمدرضا بهش گفتم بریم بیرون؟
گفت : موتورم خرابه فردا میخوام برم درستش
کنم.
گفتم: موتور چیه بیا با تاکسی🚕 پیاده ای چیزی
میریم.
گفت: باشه یه رب دیگ سر کوچمون باش.
رسیدم سر کوچشون
گفتیم: کجا بریم؟؟
محمد گفت: بریم حدادیان نزدیکه
من گفتم: نه بریم حاجی(منصور)
گفت: باشه بریم..
سوار تاکسی شدیم خلاصه رسیدیم حاجیـ..
اون شب #محمدرضا زیاد حوصله نداشت..
یه کم که نشستیم روضه و مناجات رو گوش
دادیم.
گفت: پاشو بریم..
گفتم: تازه اومدیم
گفت: پاشو بریم حال ندارم بشینم..
گفتم: باشه بریم..
چون وقت زیاد بود تا سحر
گفت:تا آزادی پیاده بریم
منم که پایه گفتم: بریم یادمه گفت ساعت ۲ونیم
میرسیم حالا ساعت ۲ بود
گفتم: بشین تا برسیم
گفت:هر کی نرسه😂
طرفای دانشگاه تهران بودیم ساعت نزدیک ۲ونیم
بود..
بهش گفتم ۲ونیم داره میشه ها
گفت: یه تاکسی بگیر ۲ونیم هر کی نرسه😅
خلاصه نشستیم توی تاکسی و ۲ونیم آزادی بودیم😃
دیگ بماند از ارگ تا انقلاب انقدر خندیدیم که من
واقعا عضله های دلم درد گرفته بود...
که محمد گفت:یکی مارو ببینه میگه اینا یه چیزی
زدن انقدر میخندن
پ.ن:
#تسبیح_قرمز_دانه_اناری_معروف😢😭
یادمه چن باری میخواستم ازش بگیرم
گفت هدیس و برام عزیزه..
پ.ن۲:
#تصویر
زنجیرهِ اتصال نیست.
#بینمون_یکی_جاش_خالیه
پ.ن۳:
اونموقع تو از من التماس دعا میخواستی
حالا من باید از تو همه چیزم رو بخوام
♦️دوست_شهید
🌷| @shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|شوق رفتن
تسنیم : در آخرین ارتباطی که با هم داشتید چه گفتید؟
خواهرشهید :
دفعههای آخر در ارتباطات تلفنی خیلی غُر میزد از اینکه خسته شده...
من احساس میکردم از دوری خانواده و یا سختی جا خسته شده...
این مدل حرف زدنها از #محمدرضا خیلی بعید بود.
منتها جدی حرف نمیزد و خیلی کم مظلوم میشد یعنی اغلب با شیطنتهای خاصی و با شوخی و خنده حرفهای جدیاش را میگفت...
آخرین بار سهشنبه بود که تماس گرفت، گفت پنجشنبه، جمعه برمیگردم اگر نشد تا دوشنبه خانه هستم و با مظلومیت خاصی گفت خیلی خستهام دیگر نا ندارم بهش گفتم دو، سه روز دیگه میآیی...
من و مامان خیلی ذوق داشتیم باهاش حرف بزنیم و گوشی تلفن دست دوتایمان بود...
در همین حین مامان شروع به صحبت با محمدرضا کرد...
یکسری حرفهایش برایم خیلی سنگین بود خصوصا آن موقعی که مدت زیادی بود ندیده بودیم و توی خطر بود و حرفهایش بوی خاصی میداد...
بعد که صحبتش با مامان تمام شد دوباره با من صحبت کرد و گفت:
مامان و بابا را راضی کردی؟
چون از من قول گرفته بود بعد از دو ماهی که برمیگردد مادر و پدر را راضی کنم که برایش به خواستگاری برویم و من هم شب قبل اعلام رضایت را گرفته بودم...
📝|نقل شده از خواهر بزرگوارشهید
🌿|@shahid_dehghan