eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
اون‌بالایی↻ حواسش‌بھت‌هست تو‌فقط‌زندگي‌کن:)🦋
یه روز خوب میاد ولی......
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی اینو بگیره توروخدا 😭😂 چرا گوشی دست ننه هاتون میدین 😭😭😭
تا شب همه جواب بدین شب جواب هارو میزارم توی پی وی هم میتونید سوال بپرسید 😊
اقا جان من سوال سخت ووتکراری نکنید من قلبم ضعیفه😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ــ درست شنیدی * کمیل سریع وارد محل کارش شد و سریع به اتاقش رفت،و پیامی به امیر علی داد تا به اتاقش بیاید. صبح به خانه رفته بود تا سری به مادرش و صغری بزند،و بعد صغری را برای باز کردن گچ پاهایش به بیمارستان برد،با اینکه سمیه خانم کی گله کرد و از اینکه شب ها به خانه نمی آمد شاکی بود اما کمیل نمی توانست سمانه را تنها بزارد ،بعد از خداحافظی سریع از خانه بیرون رفت. بعد از تقه ای به در ،امیرعلی وارد اتاق شد. ـــ تو راست میگفتی کمیل،این دختره دروغ گفته؟ ــ از چی حرف میزنی؟ امیر علی چندتا عکس را از پاکت خارج کرد و به کمیل داد. ــ این عکسا برای روزی تظاهرات دانشگاه بود،نگا کن بشیری با رویا دارن حرف میزنن،تو فلشم فیلمو برات گذاشتم،واضحه داشتن با هم دعوا می کردند،اما صادقی گفته بود که او را ندیده کمیل سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: ــ میدونستم داره دروغ میگه کمیل بر روی صندلی نشست و متفکرانه به پرونده خیره شد،امیرعلی لب باز کرد و سکوت را شکست: ــ میخوای الان چیکار کنی؟ ــ حکم بازداشت رویا صادقی رو بگیر،یه پیگیری بکن کار بشیری و سهرابی به کجا رسید،پیدا نشدن؟ ــ باشه با صدای گوشی کمیل،کمیل با نگاه مشغول جستجوی گوشیش شد،که بعد از چند ثانیه گوشی را از کتش بیرون آورد،با نمایان شدن اسم محمد بر روی صفحه سریع جواب داد: ــ الو دایی ــ کمیل،بشیری پیداشد کمیل از جایش بلند شد و با صدای بلند و حیرت زده گفت: ــ چی ؟بشیری پیدا شد؟ ــ اره ،سریع خودتو برسون،آدرسو برات پیامک میکنم،یاعلی ــ یاعلی کمیل سریع کت و سویچ ماشین را برداشت،وبه طرف خروجی رفت ،امیرعلی پشت سرش آمد و با خوشحالی گفت: ــ بشیری پیدا شد؟؟این خیلی خوبه ــ آره پیدا شده،دعا کن اعتراف کنه ــ امیدوارم ،میخوای بیام بهات ــ نه نمیخواد،تو اینجا بمون به کارا رسیدگی کن،حکم رویا صادقی تا فردا آماده بشه ــ نگران نباش آماده میشه ــ خداحافظ ــ بسلامت کمیل سریع به طرف ماشینش رفت،با صدای پیامک سریع نگاهی به متن پیام انداخت،با دیدن آدرس بیمارستان،شوکه شد.یک فکر در ذهنش پیچیده بود و او را آزار می داد که،"نکنه کشته شده." پایش را روی گاز فشرد و سریع راه بیست دقیقه را در ده دقیقه رانده بود،با رسیدن به بیمارستان،سریع ماشین را پارک کرد،با ورودش به بیمارستان ،میخواست به سمت پذیرش برود، که محمد را دید به سمتش رفت. ــ سلان،کجاست؟ ــ سلام،نفس نفس میزنی چرا؟بیا بشین یکم ــ نمیخواد خوبم،بشیری کجاست؟ محمد با قیافه ی خسته ای به چهره ی کمیل نگاهی انداخت و گفت: ــ بشیری تو کماست..... * کمیل و محمد روبه روی دکتر که با دقت پرنده را مطالعه می کرد،نشسته بودند. دکتر سری تکان داد و گفت: ــ خب طبق چیزی که تو پرونده نوشته شده،ضربه ی محکمی به سرش برخورد کرده که باعث خونریزی و ایجاد لخته خون در قسمت حساسی از مغز شده،عملی که داشتیم موفق شدیم خونریزی رو قطع کنیم. کمیل که با دقت به صحبت های دکتر گوش می داد ،پرسید: ــ پس چرا رفت تو کما؟کی بهوش میاد؟ ــ نگا جوون،این بیمار خودش بدن ضعیفی داره،قبل از این ضربه که خیلی بد بوده ، کتک خورده ،بعد از کتک و ضربه زدن به سرش اون تا چند روز بیهوش بوده و هیچ رسیدگی به اون نشده،زنده موندنش خودش معجزه است. اینبار محمد سوالی پرسید و نگران به دکتر خیره ماندتا جوابش را بشنود: ــ ممکنه دیر بهوش بیاد؟یا حافظه اش را از دست بده؟ با سوال آخرش نگاه کمیل هم رنگ نگرانی به خود گرفت! به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
ــ در این مورد، نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم،اما ممکنه تا چند هفته طول بکشه که بهوش بیاد،اما در مورد حافظه اش،بله احتمال زیادش وجود داره،ولی همه چیز دست خداست. محمد و کمیل بعد از کمی صحبت با دکتر تشکری کردند و از اتاق خارج شدند. ــ کجا پیداش کردید؟؟ ــ مثل اینکه یکی از اهالی روستاهای حوالی شهر زنگ میزنه به پلیس و میگه که تو مزرعه اشون یه جنازه پیدا کردن،بعد از اینکه نیروها میرن متوجه میشین که زنده است اما نبضش کند میزنه،منتقلش میکنن به بیمارستان و ما چون عکس بشیری و سهرابی رو برای همه واحدها ارسال کردیم با شناسایی بشیری بهمون خبر میرسونن.تو چیکار کردی؟ ــ صادقی که موضوعشو برات تعریف کردم ،یادته؟ ــ آره چی شد؟ ــ دروغ گفته ،روز تظاهرات با بشیری بحثش شده بود اصلا ،دوربینا فیلمشونو گرفتن ــ دستگیرش میکنید؟ ــ آره،منتظر حکمشم، راستی امنیت اتاق بشیری رو ببرید بالا ــ نگران نباش،حواسم هست،میری جایی؟ ــ برمیگردم محل کار،پروندهایی غیر از پرونده سمانه هستن،که باید به اونا هم رسیدگی کنم ــ پس برو وقتتو نمیگیرم ــ میرسونمت ــ ماشین هست،یکمم اینجا کار دارم ــ پس میبینمت ــ بسلامت کمیل از بیمارستان خارج شد که گوشی اش زنگ خورد با دیدن امیرعلی دکمه سبز زنگ را لمس کرد: ــ بگو امیرعلی ــ کمیل کجایی؟ کمیل با شنیدن صدای کمی مضطرب امیرعلی نگران شد! ــ بیمارستان،چی شده؟چرا صدات اینجوریه؟ ــ کمیل،خانم حسینی کمیل وحشت زده با صدایی که بالا رفته بود گفت: ــ سمانه چشه؟چی شده امیرعلی؟دِ حرف بزن ــ خانم حسینی حالشون اصلا خوب نیست،سریع خودتو برسون محل کار قلب کمیل فشرده شد،حرف های امیرعلی در سرش میپیچید،ارام زمزمه کرد: ــ یا فاطمه الزهرا... *** کمیل با آخرین سرعت تا محل کار رانده بود،به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمان دوید،در راه احمدی را دید با صدای مضطربی صدایش کرد: ــ احمدی،خانم حسینی کجاست؟ ــ حالشون بد شد،بردنشون بهداری کمیل بدون حرفی به سمت بهداری که آخر ساختمان بود،دوید تا می خواست وارد شود ،بازویش کشیده شد،با عصبانیت برگشت تا شخصی که مانع ورودش شد را دعوا کند که با دیدن امیرعلی کمی آرامتر اما باهمان اخم های وحشتناک گفت: ــ چیه؟ ــ آروم باش کمیل،دکتر داخله نمیتونی بری،دارن خانم حسینی رو معاینه میکنه کمیل که با حرفی که امیرعلی گفت قانع شده بود،بانگرانی پرسید : ــ چی شده امیرعلی،سمانه چشه؟ ــ بیا بشین ،برات تعریف میکنم او را به سمت صندلی ها برد و هر دو کنار هم نشستند. ــ آروم باش،همه دارن باتعجب نگات میکنن،این همه اضطراب و نگرانی لزومی نداره. کمیل دستی به صورتش کشید و گفت: ــ دست خودم نیست،دِ بگو چی شده؟ ــ باشه میگم آروم باش،پای کارای رضایی بودم که خانم بصیری گفتن یکی از خانمای بند سیاسی حالشون بد شده،اصلا فکر نمیکردم خانم حسینی باشه،منتقلش کردیم بهداری،دکتر معاینه کرد،گفت که بدلیل فشار روحی و اینکه وچند روزی هست که غذا نخورده ــ چی؟غذا نخورده؟چرا ــ آره،خانم حسینی کلا بیهوش بود و نتونستیم دلیل نخوردن غذارو بپرسیم،زنگ زدیم دکتر زند تا بیان و دقیق تر معاینه کنه،خانم بصیری وقتی دست خانم حسینی رو گرفت،از شدت سرمای دستش شوکه شد. کمیل سرش را پایین انداخت،باورش نمی شد که سمانه به این روز افتاده باشد. ــ همش تقصیر منه،باید زودتر از اینجا میبردمش بیرون،اون روز دیدم رنگش پریده اما نپرسیدم..لعنت به من امیرعلی دستی بر شانه اش گذاشت: ــ آروم باش،الان تو تنها کسی هستی که میتونی کنارش باشی،امیدش الان فقط به تو هستش،ضعیف نباش،تو الان تنها تکیه گاه اون هستی ــ میتونستم بیشتر مراقبش باشم ــ این چیز دسته خودت نیست،تو هم داری همه تلاشتو میکنی پس دیگه جای بحثی نمیمونه باز شدن در،هر دو سریع از جایشان بلند شدند اما کمیل زودتر به طرف دکتر زند رفت. ــ سلام دکتر ــ سلام .خوب هستید ــ خیلی ممنون،حال بیمار چطوره؟ دکتر زند که خانمی مهربون بودند،کمی مشکوک به چهره ی مضطرب کمیل نگاه کرد،میدانست او مسئول دلسوز و متعهدی است و همیشه گزارش حال زندانی ها را حضوری پیگیری می کرد اما الان بی تاب و نگران بود،حدس می زد که آن دختر جوان فقط زندانی کمیل نیست. ــ نگران نباشید،حالشون خوبه،البته فعلا ــ نگفتن چرا غذانخوردن؟ ــ این دختر خانم بدلیل ناراحتی زیاد و فشار روحی که این مدت داشته،معده درد شدید گرفته بود،و با خوردن کمترین چیزی حالت تهوع شدید و سوزش معده میگرفته،تعجب میکنم که چرا حرفی نزده؟ کمیل از شنیدن این حرف ها احساس ضعف می کرد،سمانه چه دردهایی کشیده بود و او در بی خبری به سر می برد....دکتر زند،وقتی متوجه ناراحتی زیاد کمیل و نگاه نگران امیرعلی به کمیل شد،سعی کرد به قَلَــــم فاطمه امیری زاده