🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت 63
امروز نرگس خبر داده بود تاریخ حرکت دو روز دیگر است شروع به جمع کردن وسایلم کردم. ملوک هم لیستی نوشته بود که با خودم ببرم.
توصیه های مادرانه ملوک هم خالی از لطف نبود. جوری که به این حرف ها با تمام وجود گوش می کردم.
روز حرکت رسید.
همه ی کارهایم راچک کرده بودم و با توصیه ی نرگس ؛ که گفته بود نیم ساعتی زودتر باید در مسجد باشیم شروع به آماده شدن کردم.
مانتوی بنفشم را با روسری صورتی کم رنگی ست کردم. همراه ملوک و ماهان راهی مسجد شدیم.
اتوبوس و ماشین های شخصی زیادی اطراف مسجد جمع شده بودند. چمدان به دست به طرف ورودی حرکت کردیم به محض رسیدن ؛ نرگس وبی بی را دیدم.
بعد از سلام و احوال پرسی نرگس چمدانم را داد تا در صندوق بگذارند فقط یک کیف دستی که برای خوراکی ها ی بین راه بود، را برداشتم.
بی بی و ملوک پشت سر هم توصیه می کردند
که نرگس روبه بی بی گفت:
- بی بی جان خیالت راحت مگر بار اولم هست تنهایی سفر میروم چقدر نگرانی...
- نرگس جان شما حواستان به رها هم باشد.
- رها،نمیشناسم!
ولی زهراخانم علوی، روی چشم ما جای دارد. خودم مثل شیر مراقبش هستم.
ملوک با لبخندی برلب گفت: درسته من هم با اسم زهرا حس بهتری دارم...
دخترم نظر خودت چیست؟
سرم را پایین انداختم و چیزی که در دلم بود را به زیان آوردم.
- وقتی کسی من را زهرا صدا می زند یاد حاج بابایم می افتم و این را خیلی دوست دارم .
- نرگس مهلت صحبت به کسی نداد و گفت:
- پس از امروز دیگر همه زهرا صدایت
می زنند.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت64
صدای آرام مردی می آمد که همه را به طرف اتوبوس هدایت می کرد.
عموی نرگس بود که به طرفمان آمد.
به احوال پرسی ملوک جوابی گرم وصمیمی داد و جواب سلام من را کوتاه و خلاصه...
بی بی رو به پسرش
- سید جان حواستان به دخترها باشد.
در دلم گفتم این آقاسید به جز کفش های من چیزی دیگر هم مگر میبیند که بخواد مراقبت کند اگر کفشم را عوض کنم من را گم می کند.
دوباره صدای نرگس آمد
- بی بی چرا حرص می خوری من خودم حواسم به عمو جان هست. خیالت راحت مثل یک مادر مراقبش هستم.
سید همان طور که سرش را پایین انداخته بود نزدیک بی بی شد و گفت:
- چشم بی بی جان،
نرگس خانم شما هم با خانم علوی لطفا بیایید الان اتوبوس حرکت می کند.
بعد از خدا حافظی از ملوک و بوسیدن دست بی بی به طرف جمعیت رفت.
ما هم پشت سرشان خداحافظی کردیم
و داخل اتوبوس شدیم که سید داشت جای هرکس را مشخص می کرد . من و نرگس هم تقریباً آخر اتوبوس نشستیم.
برای من فرقی نمی کرد جلو باشم یا عقب ولی نرگس با کلی حرص شروع کرد به پیامک دادن.
دیدم آقا سید گوشی اش را نگاه کرد و لبخندی زد ولی جوابی نداد.
- نرگس جان جلو و عقب ندارد ناراحت نباش.
- همیشه همین طور است هر موقع با عمو جایی بروم اصلا تخفیف نمی دهد
من را مثل بقیه می بیند به قول خودش عدالت، عدالت است.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت65
زائرین محترم برای رعایت حال بزرگترهاست که جلوی اتوبوس را به پدر و مادرهای عزیز دادیم و جوان های کاروان عقب...
بازهم اگر کسی اعتراضی دارد بفرمایید در خدمتم...
این صحبت های سید وسط اتوبوس بود. که چه محترمانه و قاطع سخن می گفت.
کسی چیزی نگفت که صلواتی فرستاده شد و اتوبوس حرکت کرد. خودشان هم به آخر اتوبوس رفتند.
گرم صحبت با نرگس بودم که پیامک روی گوشیش با اسم عمو جان را دیدم.
حتما پیام دلجویی بود که نرگس با لبخند جوابش را می داد.
شب سر کافه ی بین راه ؛ برای نماز و شام ایستادیم بعد از خواندن نماز فرش کوچکی را پهن کردیم و با نرگس نشستیم تا شام بخوریم.
- بی بی برای ما شامی درست کرده ولی عمو نمی تواند بیاید.
- چرا؟
شاید چون من اینجا هستم ؟
- نه عزیزم نوشته وقت نمی کنم بنشینم و شام بخورم.
- خب ساندویچ من را ببر همین طور که کار هایشان را انجام می دهند شام هم بخورند.
- دستت طلا، آره بیا با من شام بخور من این ساندویچ را به عمو بدهم.
با صدای آقاسید گفتن نرگس ایستادم
- نرگس خانم آرام صدا کن، جانم کارم داری!؟...
- بیا عمو این ساندویچ را بگیر بخور کارهایت راهم انجام بده.
- ممنون چقدر هم گرسنه ام بود.
اما بی بی و ساندیچ!؟
- نه بابا بی بی سنتی کار کرده شامی گذاشته این شام زهراست.
لقمه در گلویم ماند...
- عه چرا شام ایشان را آوردی خودشان چی؟
- خودش گفت،
نگران نباش ما با هم شام می خوریم.
- باشه پس تشکر کن.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خنده_حلال😁
#بخند_مومن🤩😄
تنها دلیلی که بعد امتحان با بقیه راجع به امتحان حرف میزنم
اینه که یکی رو پیدا کنم که اندازهی خودم خراب کرده باشه و قلبم آروم بگیره 😂
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
رمـانــ (زهرا بانو)5 پــارتــ تقـدیم نـگـاهــ قـشـنـگتـونـــ♥️
رفقا
هےنشینیم تو روضہ بگیم
«امامزمان من نوکرتم غلامتم»
امام زمانمون
نوڪر و غلام نمیخواد...
امام زمان لَنگ آدم کاربلد ،با استعداد، پر از اطلاعات، پر از توانایی علمی ، هنر ، با آمادگی جسمی و روحی بالا و ایمانه ‼️
تمرین کن برای رسیدن به این ☝️🏻✌️🏻...
🌿
🦋أللَّھُـمَ_؏َـجِّـلْ_لِوَلیِڪْ_ألْـفَـرَجـ⛅️
#قرار_شبانھ🌙
{ سهم شما پنج صلوات
جهت تعجیل در امر فرج
هدیه به روح مطهر
#شهیدمحمدرضادهقانامیری }🌻♡
#دعاےفرج🌱
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
ای ماه، در این حجاب، محشر شده ای
ای مهر، در آسمان، کبوتر شده ای
این را همه گفته اند و میگویم باز:
با روسری ات، چه با نمک تر شده ای
#شــہیدانہ♥️🌿
شب آخر موقع خداحافظے
متوجه شدند که مادر خواب است
به جای بیدار ڪردن مادر وخداحافظے
شروع به بوسیدن
ڪف پای مـادر ڪردوبه پدرش گفت:
"سلامم به مادرم برسانید"💔!
#شهیدحسنرجاییفر
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 راهحل از بین بردن حسادت از زبان پیامبر اکرم(ص)
#استوری
#خنده_حلال😁
#بخند_مومن🤩😄
تنها دلیلی که بعد امتحان با بقیه راجع به امتحان حرف میزنم
اینه که یکی رو پیدا کنم که اندازهی خودم خراب کرده باشه و قلبم آروم بگیره 😂
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••