eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.4هزار ویدیو
765 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨﷽✨✨✨ 🔸آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) *✅علائم ظهور امام زمان (عج)* ‏❶ شکم، خدا می شود 😔روزگاری می آید که مردم شکم هایشان، خدایشان است و حواس آنها به شکم هایشان است همین الان که شما در حال نماز خواندن بودید، عده ای دم در نانوایی بربری و سنگکی ایستاده اند... اینها شکم هایشان، خدایشان است ‏❷زنان قبله می شوند 😔 روزگاری می آید که زن قبله می شود. هر چه حاج خانم بگوید. فقط حرف حاج خانم !! ولو امر به خلاف شرع هم بکند یا کار خلاف شرع بگوید چون محو اوست، نمی فهمد چه می گوید: 💠《دختر باید چنین باشد، کت و دامن تنگ بپوشد، با این وضع به کوچه و خیابان برود》پدر مخالفت می کند، مادر با پدر درگیر می شود می گوید《تو قدیمی هستی! تو قدیمی فکر می کنی! چیه مقدس شده ای؟! بگذار دخترم آزاد باشد. می خواهد با رفیقش برود کوهنوردی. 》زنی که به فرمان شوهر باشد و از چیزهایی که شوهر متدینش می گوید اطاعت کند، او خیلی عالی است. ‏❸پول دینشان است 😭 این حرف گریه دارد... کار به این جا می رسد که دین آدم، پولش می شود و دیگر به فکر حلال و حرام و خمس نیست، ربا می خورد و رشوه می گیرد و دزدی می کند. ‏❹شرافتشان به متاعشان است 💠مبل و صندلی و ماشین و خانه گچ گیری شده و استخر و... اگر اینها را نداشته باشد، کسی محلش نمی گذارد. قدیم اینطور نبود، قدیم هر کس متدین تر بود مورد احترام بود، اما الان هرکسی پول دارد و ماشین دارد و خانه شمران و امثال آن مورد احترام است. *🔴این ها از علائم آخرالزمان است* *الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج🌤️*
۱۲ آبان ۱۴۰۰
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌱| #خاطره حالات معنوےاش را حفظ می‌ڪرد و اصلا اهل بروز دادن نبود.معنویتش را پشت شوخی‌هایش پنهان مۍکر
﷽ #خ‍اط‍ࢪه💚 وقت هایی بود که با دوستان بیرون می رفتیم و یا برای رفتن به هیئت برنامه ریزی می کردیم. او هم همراه بود، اما اگر خانواده اش چیز دیگری می گفتند، دعوت ما را رد می کرد و با آنها می رفت. به شدت مطیع حرف پدر و مادرش بود؛ هر چه آنها می گفتند در اولویت بود. در صورتی که ممکن بود ما به خاطر دوستان با برنامه های خانواده همراهی نکنیم و وقتمان را با آنها بگذرانیم. [۹روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃]
۱۲ آبان ۱۴۰۰
❤️🍃 بنده خدایے میگفت: همہ میگن: "شهدا رفتن، تا ما بمونیم!"✨ ولے من میگم: "شھدا رفتن، تا ما دنبالشون بریم" :)🕊
۱۲ آبان ۱۴۰۰
..یڪ شخصۍ گفت: الله اڪبر. ..وبعدش دوباره گفت: لااله الله محمدرسول الله. ..وبازهم گفت: سبحان الله وبحمد سبحان الله العظیم. ..ودوباره گفت: لااله الا انت سبحانڪ انی ڪنت من الظالین. این شخص ۷۰۰۰۰ هزار نیڪی بدست آورده است. این شخص شما هستین. به همین راحتۍ👌🏻🦋 😁😜 =صدقه جاری
۱۲ آبان ۱۴۰۰
‍ چادری ها شاید گرمشون باشه.😞😞... ولی با هر کسی گرم نمیگیرن...🙂🙂..✔️ ߔ شآید چادر تو دست و پاشون باشه🙁.... ولی شخصیتشون زیر دست و پا نیس.🤗🤗...✔️ߔ شاید جدی و خشک به نظر برسند..😏😏.. ولی سرد و بی اعتنا نیستند...😌😌..✔️ߔ شآید اهل رفاقت حرام نباشن😡😡..... ولی تو دوستی های سالم اخرشن..☺️☺️.✔️ شاید اهل خودنمایی نباشن..😮😮💅... ولی به چشم خدا میان.....ߔ☺️☺️ شاید آرایش نداشته باشن.😌.... ولی آرامش دارن.😍...✔️
۱۲ آبان ۱۴۰۰
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌱| #خاطره حالات معنوےاش را حفظ می‌ڪرد و اصلا اهل بروز دادن نبود.معنویتش را پشت شوخی‌هایش پنهان مۍکر
﷽ #خ‍اط‍ࢪه💚 اولین بارش بود که به هیئتی که دوستش می شناخت می رفتند. در هیئت از همان ابتدای آشنایی با رفقای هیئتی دوستش، جوری رفتار کرده بود که انگار چندین سال است همدیگر را می شناسند. از همان جا بود که دوستی های جدید شکل گرفت. به عنوان یک بچه هیئتی، قدرت جذب بالایی داشت و به خاطر خوش اخلاقی و لبخندی که روی لب داشت، سریع ارتباط برقرار می کرد. [۹روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃]
۱۲ آبان ۱۴۰۰
خلبانی که مرگ در بستر را با شهادت تعویض کرد...
۱۲ آبان ۱۴۰۰
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت111 مردها که بیرون رفتند ما هم بعد از جمع کردن سفره برای نماز جماعت آماده شدیم. اولین نمازی بود که من قرار بود پشت سر محرم ترینم بخوانم. بعد از نماز و خالی شدن مسجد با ملوک همراه شدیم تا به خانه برگردیم که بی بی مانع شد و با ملوک مشغول صحبت شدند. من و نرگس هم به حیاط دوست داشتنی مسجد رفتیم حیاطی که خلوت شده بود. کنار حوض خاطراتم ایستادیم که نرگس رو به من گفت: - زهراجان امشب قرار هست یک شام درست و حسابی از عموجان بگیریم پس ندای رفتن را کنار بگذار. آمدم اعتراض یا تعارفی کنم که صدای همیشه ملایم و گرمی که این بار صمیمی تر شده بود را از پشت سرم شنیدم. - خانم ها بفرمایید برویم. - عموجان قرار هست مارا کدام رستوران خارجی ببری؟ - خارجی؟! فقط سنتی.. - قبول از املت هایی که مهمانم کردی بهتر باشد من خدا را شکر می کنم. برای اولین بار بود خنده ی سید را میدیدم. همان طور که می خندید به نرگس گفت: - نمک نشناس نباش! یادت رفته چه جوری از املت هایم تعریف می کردی؟؟ - از دوست داشتن عموی گلم بود نه از دوست داشتن املت! تعجب من بیشتر شد وقتی دستش را دور نرگس پیچید و او را به سینه اش چسباند و بعد بوسه ای روی پیشانی اش نشاند. - عمو جان همیشه کارتان که به بن بست می خورد با یک بوسه جمع اش می کنید. - همان طور که خنده ی روی لب هایش را حفظ می کرد گفت: - برو، برو بی بی و ملوک خانم را صدا کن دیر شد. نرگس که رفت من گیج و سردرگم فقط نظارگر بودم. آخر هیچ وقت فکر نمی کردم حاج آقا هم شوخی و خنده بلد باشد همیشه احساس می کردم مردهای مذهبی خشک و رسمی اند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۱۲ آبان ۱۴۰۰