🔸 همراهان و عزیزان هیئت بنی الزهرا سلام الله علیها همانطور که مستحضر هستید این هیئت یک مجموعه کاملا مردم نهاد می باشد .
در این راستا جهت هزینه های جاری عزاداری ها باتوجه به بالا بودن هزینه ها اعم از (آماده سازی فضای هیئت.پذیرایی.صوت و...) خادمان هیئت را یاری فرمایید.
🌐 شماره کارت جهت واریز نذورات/بانک شهر/هیئت بنی الزهرا (س)
💳5047 0610 7341 7046
🚩"هیئت بنی الزهرا سلام الله علیها"🚩
🔸 #محفل_بسیجیان_و_رهروان_شهدا
_
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
بسماللهالرحمنالرحیم..🌱 جزء ۱: جزء ۲: جزء ۳: جزء ۴: جزء ۵: جزء ۶: جزء ۷: جزء ۸ : جزء ۹: جزء ۱۰
عزیزان جزء از قرآن هم بردارین که نمونه
اجرتون با شهید محمدرضا
✍«امام جعفرصادق (علیهالسلام)»:
🌱دارُمُلكِهِ الكوفةُ و مَجلِسُ حُكمِهِ جامِعُها وَ بیتُ سَكَنِهِ و بَیتُ مالِهِ مسجدُ السَّهلةِ.
🍃مقرّ خلافت و حکومت حضرت شهر کوفه است و مجلس حُکم و قضاوتش مسجد اعظم آن، و بَیتُالمال و مَحّل سکوُنت ایشان مسجد سهله خواهد بود.
📔(بحار، ج ٥٣، ص ١١)
🌴بشارت های ظهور🌴
🔴 چند سال قبل از ظهور، بوی آن به مشام اهل معنویت میرسد
🔵 آیت الله حائری شیرازی :
🌕 یعقوب (ع) از کنعان با آن فاصله بسیار، به برادران و خویشانش گفت: «إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ»: من بوی یوسف را میشنوم، اگر مرا مسخره نمیکنید و دست نمیاندازید.
قرآن اشاره میکند که بزرگان عالم نمیتوانند همۀ آنچه را که احساس میکنند با مردم مطرح کنند. مردم ظرفیت شنیدن احساسات بزرگان را ندارند. اگر بزرگان آنچه را درک میکنند به مردم منتقل کنند، مردم آنها را مسخره خواهند کرد. به همین جهت میگوید: «إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ»
امام زمان (عج) وقتی میخواهند پا بگذارند در رکاب، چند سال مانده به ظهورشان، آنهایی که عاشقش هستند از فاصلۀ دور بویش را میشنوند!
آدم بو میبرد.
شامۀ انسان اگر زکام نباشد و قدری روحانیت در او باشد، بوی ظهور را آرام آرام استشمام میکند.
🔴 حجت الاسلام والمسلمین علی بهجت:
🔵 پدرم، این اواخر بهنوعی احساس میکرد که ظهور نزدیک است و امکان دارد طول نکشد و واقع شود و باید کاری کرد که به تأخیر نیفتد. باید آمادگی باشد. خیلی حالت انتظار در ایشان مشهود بود.
حدود یک ماه، چهل روز قبل از وفات، این دستش را روی دست دیگرش میساباند و میفرمود: «خروج سفیانی یکی از علامات حتمیه است ... باید دعا کنیم که به تأخیر نیفتد. دعاها مؤثر است. آیا نباید در فکر دعا باشیم؟
📚
*بله ظهور خیلی نزدیک است*
بسماللهالرحمنالرحیم..🌱
جزء ۱:✅
جزء ۲:
جزء ۳:
جزء ۴:
جزء ۵:
جزء ۶:
جزء ۷:
جزء ۸ :
جزء ۹:
جزء ۱۰:
جزء ۱۱:
جزء ۱۲:
جزء ۱۳:
جزء ۱۴:
جزء ۱۵:
جزء ۱۶:
جزء ۱۷:
جزء ۱۸:
جزء ۱۹:
جزء ۲۰:
جزء ۲۱:
جزء ۲۲:
جزء ۲۳:
جزء ۲۴:
جزء ۲۵:
جزء ۲۶:
جزء ۲۷:
جزء ۲۸:
جزء ۲۹:
جزء ۳۰:✅
ان شاءالله قبول باشه از همگی🤲🏻
خادم الشهید:
@abovesali
ابووصال
کتاب طلبه دانشجو #شهید مدافعحرم #محمدرضادهقانامیری
#قسمتبیستوچهارم
سرقت ادبی
هدیه تولد،یک رم هشتگیگ خرید.تلاش کرده بود باسلیقه کادوپیچ کند اما اینطور نبود.هدیه را که باز کردم،یکتکه کاغذ لای آن بود.
چند بیت شعــــــــر بود که قافیه مهدیه داشت.
باتعجب😳پرسیدم:دوبیتی باقافیه اسم من گفتی؟
ملتمسانه از من خواست تا صدایش را در نیاورم
شعر یکی از دوستانش بودکه برای همسرش سروده بود و همنام من بود.
راوی:خواهرشهید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت146
هرچه به من نزدیکتر میشد من فاصله می گرفتم داشت عصبانی میشد.
این را از نگاه کردنش و استغفرالله های زیر لبش متوجه بودم.
در حال رفتن بودیم که دم مغازه ای خیلی شلوغ بود.
مرد هیکلی عربی از کنار من رد شد ؛ کمی با من برخورد کرد.
به یکباره سید دستم را از روی چادر محکم گرفت و دنبال خودش گوشه ی خلوت بازار کشید.
عصبانیت دیگر از کل چهره اش مشخص بود با داد گفت:
- چرا از کنارم عقب میروی؟
مگر نمیبینی چقدر بازار شلوغ هست؟
مردهای عرب را نمیبینی؟
حالا دیگر کم کم داشت اشکم می ریخت
از یک طرف ترسیده بودم
از یک طرف دلم گرفته بود
از یک طرف فشار دستش داشت استخوان دستم را داغون می کرد
پلک که زدم اشک هایم ریخت متعجب نگاهم کرد و گفت:
- گریه نکن...
جوابم را بدهید...
اشک هایم امان نمی دادند فقط گفتم:
- دستم را ول می کنید؟
حالا متوجه شد تمام عصبانیتش را سر دست من خالی کرده است.
دستم را ول کرد در کمال تعجب چادرم را عقب زد و مچ دستم را نگاه می کرد این اولین برخوردی بود که با آقاسید داشتم
- ببخشید...
غلط کردم...
من اصلا حواسم نبود ؛ دستت قرمز شده!
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت147
دستش را که روی قرمزی مچ دستم کشید از گرمای دستش جا خوردم
قلبم جوری می زد که می ترسیدم صدایش را بشنود نگاهم کرد و گفت :
- زهراجان من بد جوش آوردم...
من قصدم این نبود که اذیتت کنم.
او می گفت و عذر خواهی می کرد و من فقط تیکه ی اولش را شنیدم "زهراجان "
وقتی عکس العملی از طرف من نشد و نگاه پر سئوالم را دید گفت:
- مریم فقط دختر عموی من هست.
حرفی که حالم را خوب کرد.
حرفی که انتظار شنیدنش را داشتم.
در دلم ذوق کردم و قند عاشقی ام را آب می کردم ولی ظاهرم را حفظ کردم و خیلی سرد گفتم:
- خودش که معرفی کرد.
- درسته زهرا جان ؛ میشود شب در موردش توضیح دهم؟
ای خدا من به قربان جانت چقدر این حرفش آرامش داشت دوباره در دلم چیزی جان می گرفت ولی خونسرد گفتم:
- زندگی خصوصی شما به من ربطی ندارد...
زبانم این حرف را تایید می کرد ولی دلم تکذیب...
مگر جز من چه کسی حق داشت؟؟
تمام زندگی اش را برای خودم می خواستم ولی نمی دانم چرا نمی توانستم این را ابراز کنم.
فکر می کردم باید این عشقی که در دل راه افتاده را سرکوبش کنم احساس می کردم کارم اشتباه است.
دل بسته ی آقاسید شدم!!
این را می دانستم ولی نمی خواستم باور کنم
اگر او من را نمی خواست چه؟
اگر امانتی اش را بعد از سفر پس میداد چه؟
چه جوری خودم و دلم را توجیح کنم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸