*اگر این پیاموخوندی باید برای همه گروهابفرستی*🌹
*برخاتم انبیاء محمد(ص)صلوات*🌹🌹🌹🌹🌹
*بر فاطمه(س)بی بی دو عالم صلوات*🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
*برعلی(ع)شیرخداحیدرکرّارصلوات*🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
*برحسن و حسین وسجادوابوالفضل(ع)صلوات*🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
*بر قامت رعنای مهدی(ع)صلوات*🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
*بر چهره دلربای مهدی(ع) صلوات*🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
*برسجاده پرزنورمهدی(ع) صلوات*🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
*بریازده امام قبل مهدی(ع)صلوات*🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
*برنرجس خاتون(ع) مادرپاکش صلوات*🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
*اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم* 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
*گفتم حالاکه اومدی وهمه شو خوندی پس به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان (عج) آن را به تمام گروه هاپخش کن*🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یاعلی
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
?#قسمت_هفتم?
ماه اول سال را بدون امام جماعت نماز میخواندیم. اواسط آبان بود، از پله ها پایین رفتم که نماز بخوانم. به نماز نرسیده بودم. بچه ها داشتند از نمازخانه بیرون میامدند. با بی حوصلگی و ذهنی پر از سوال وارد نمازخانه شدم و در کمال ناباوری دیدم بچه ها دور یک طلبه را گرفته اند و از او سوال میکنند. فهمیدم امام جماعت جدید است. با خودم گفتم سوالی از او بپرسم ببینم چطور جواب میدهد. جلو رفتم و درحالیکه سرم را پایین انداخته بودم، سلام دست و پا شکسته ای کردم و سوالم را پرسیدم. اما او برعکس؛به گرمی سلام کرد و جوابم را داد. برخلاف بقیه طلبه هایی که دیده بودم، سرش را خیلی خم نمیکرد اما نگاه هم نکرد. برخورد گرمی داشت. عمامه مشکی اش نشان میداد سید است. خیلی جوان بود، حدود بیست سال! بین دو نماز بلند شد و درباره عاشورا صحبت کرد و بعد سوالی خارج از صحبت هایش مطرح کرد: دلیل صلح امام حسن(ع). گفت جواب را بنویسیم و تا فردا تحویل بدهیم.
برخورد و حرفهایش مرا به شوق آورد. خوشحال بودم از اینکه کسی را پیدا کرده ام که میتوانم سوال ها و دغدغه هایم را با او درمیان بگذارم….
ادامه_دارد ...
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_هشتم ?
فردای همان روز با ذوق رفتم نمازخانه و کیفم را صف اول گذاشتم. جواب را نوشته بودم. خواستم بنشینم که دیدم یک سوسک نسبتا بزرگ روبرویم ایستاده! زنده بود اما حرکت نمیکرد. من و بغل دستی هایم با دیدنش عقب پریدیم، کم کم تمام بچه ها ماجرا را فهمیدند و هیچکس حاضر نشد در صفها بنشیند. خانم پناهی-معلم پرورشی مان- هم ترسیده بود. حاج آقا که سرجایش نشسته بود، متوجه ماجرا شد. نگاهی به ما که ترسیده بودیم انداخت و سرش را تکان داد و بلند شد. روبه من که از همه جلوتر ایستاده بودم کرد و گفت: یه دستمالی چیزی میدین که اینو برش دارم؟
سریع یک دستمال از جیبم در آوردم و دادم دستش. به طرف سوسک رفت که بگیردش؛سوسک در رفت و دوید بین بچه ها! صدای جیغ بچه ها بلند شد. همه کیفشان را گرفته بودند و جیغ کشان فرار میکردند و حاج آقای باحال ما هم دستمال به دست بین بچه ها دنبال سوسک میدوید. صحنه به قدری خنده دار بود که بین جیغ هایمان از خنده ریسه میرفتیم. بالاخره حاج آقا پایش را روی سوسک گذاشت و آن را از نمازخانه بیرون انداخت. بعد از نماز ظهر، میکروفون را از مکبر گرفت و گفت: همه اینها مخلوقات خداوندند. ترس ندارن که! البته خانوما کلا از سوسک میترسن!…
نمازخانه از خنده بچه ها روی هوا رفت. هرچه میگذشت بیشتر به این نتیجه میرسیدم که این طلبه با بقیه طلبه ها فرق دارد…
ادامه_دارد.
‹🔥💥›
•
•
خیلیامیگنآخهخداخیلےمهربونه
چجوریدلشمیادماروببرهجهنم 🙁❓
ببینخداهیچوقتنمیبرتتجهنم..
خودتبااعمالتاوندنیاروبرایخودتجهنم
درستمیکنے 😶🔥
درواقعباطنِهمونکارایےکهکردیمیشه
جهنم 🤷🏻♂!
•
•
@Shahid_dehghann
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
-
-
شلوغیایحرم...ッ
لھشدنا...
بدونڪفشراهرفتنتوصحن...
حسڪردنِسردیِسنگاش...
فرشقرمزش (:
ڪفشداریاش...
اونحوزهڪھوسطِصحنھ...
ابخوریایشلوغش...
راهپلھهاش...
زیرگذرش
بوسھبهدرِحرمش
غذاحضرتے💔
حاج آقا پناهیان
خیلی خوشگل میگفت..
خدا تو رو دوست داره... :)
تُو سرت و انداختی پایین
دنبال دلت رفتی...☝️🚶🏻♂
ما باید حسینوار بجنگیم؛☝️
حسینوار جنگیدن یعنی،
مقاومت تا آخرین لحظه؛
حسینوار جنگیدن یعنی،
دست از همه چیز كشیدن در زندگی؛🍃
ای كاش جانها میداشتیم و
در راه امام حسین(ع) فدا میكردیم؛
اولين شرط لازم براي پاسداري از اسلام،
اعتقاد داشتن به امام حسين(ع) است.(:
💌 #شهیدمهدیزینالدین