eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.2هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊️امروز۶دی ماه سالروز شهادت 🌹شهیدمدافع حرم سیدحمیدتقوی فر سید حمید تقوی فردر سال ۱۳۳۹ در روستای «ابودبس» شهرستان اهواز متولد شد وی از نوادگان امام موسی کاظم(ع) می باشند. ایشان در زمان پیروزی انقلاب ۱۸سال سن داشتند.سید حمید با لباس سپاه در شب عروسی اش حاضر شد در سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه پاسداران درآمد و مسئولیت هایی همچون فرمانده سپاه سوسنگرد، فرماندهی سپاه شادگان، جانشینی قرارگاه رمضان در فعالیت های برون مرزی بود و عضو کمیته بازجویی از اسرا و افسران عراق.راداشت باشروع نبرد رزمندگان عراق با عربستان سعودی و صهیونیستی داعش و سلفی جهت آموزش و هدایت برادران مسلمان به کشور عراق می رود. و در آنجا به ابو مریم معروف می شود. درسال ۱۳۹۳پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول ا…» آغازمی شود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تک تیر انداز داعشی قرار می گیرد و بعد از اینکه به همرزمانش وصیت می کندکه عقب نروید و نگذارید زحمات بچه ها هدر برود وبعد از طلبیدن حلالیت به شهادت می رسد. شادی روحش صلوات🌷
『🖼| حضرت برادر گلم!نگاه دار دلی را که برده‌ای ز نگاهی..نگاهی که چشمانم شرم کرد در برابرش که نگاهش به دنیا باشد !دنیایی که دیگر بویِ از عشق ندارد..عشق محبت قلب های آدمی چون تو بود ؛ برادرجان کمی عشق روزیمان کن،عشقی از جنس احوالت :)🌹 •۰ ↻🕊@SHAHID_DEHGHAN🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 』 - هرکسۍ‌فڪر‌ڪسے‌باشـد‌ومن‌فڪر‌زهـرا مجلـس‌روضہ‌ۍ‌مــادرِ‌خودم‌را‌عشـق‌است - ..🕯 ⸤ مادرهرکارۍکندبچہ‌ها‌یاد میگیرند‌مثلا‌اگر‌شهید‌شود..🥀⸣ •⟮@Shahid_dehghan⟯•
اگه صوت سخنرانی های استاد نظری زاده و بسیاری از اطباء طب اسلامی و بومی ایران رو گوش کنید، متوجه میشید چرا عوامل نفوذی WHO به این طب میگن طب علفی !!!! چرا نگرانند این طب فراگیر بشه و کاسه کوزه دروغ ها و خیانت ها و پول پارو کردن هاشون رو جمع کنه این طب چون به منبع وحی اتصال داره ،اخلاق مداره و نمیخواد مریض رو موقتا آرام کنه و بعد با ده تا بیماری دیگه برگردونه نمیخواد مریض مثل یک کیسه پول مدام در حال رفت و آمد تو بیمارستان ها باشه با تغییر تغذیه و سبک زندگی بیماری رو ریشه ای درمان میکنه تا دیگه اصلا بیمار نشیم فقط با جایگزین کردن نمک طبیعی با نمک شیمیائی بیش از هفتاد بیماری رو درمان میکنه و اونوقت میفهمی اسلام چه دین قشنگیه که هزارسال پیش دستور داده قبل و بعد غذا نمک بخوری چون نمک طبیعی شفاست و نمک با ید شیمیائی سم سفیدی برای ذره ذره کشتن بایدم چنین طبی رو بکوبند و با انواع تهمت ها مسخره کنند چون اگه این طب حاکم بشه ،WHO و تمام اصلاح طلبان لیبرال و نفوذی های غرب باید فرار کنند مردمی که بفهمند اسلام با چند تا کد ساده همه چیز رو به اونها داده و بالاترین مسأله انسان یعنی سلامت روح و جسم رو تضمین کرده ، از غربزده های لیبرالی که سالها تلقین کردند ما بدون غرب هیچیم متنفر میشن و میفهمن چه کلاه گشادی سرشون رفته وقتی مردم بفهمند با یکم گلاب و عسل و پونه وحشی که خودشون از کوه ها میچینند غول کرونائی که غربزده ها ساختند از پا درمیاد و چند هزارتومان هم نمیشه ، خیلی از وزارت بهداشت سرتاپا تابع WHO صهیونیستی شاکی میشن که عزیزانشون رو با رمدسیویر و فاویپیراویر پرپر کرده وقتی بفهمند گلاب سریعتر از الکل و وایتکس ویروس کشی و ضد عفونی میکنه و بدون عارضه و پاک و آرامش بخش هم هست ولی عمال غرب مخفی کردند، خیلی ناراحت میشن وقتی بفهمند داروی امام کاظم و حجامت میتونه چطور برای کرونا و امثالهم معجزه ودرمان کنه و برعکس واکسن ها باعث جهش ویروس ها و وحشی تر شدن اونا شده و این عوارض رو هم به اسم سویه جدید باعث ترس بیشترمون و تزریق بیشتر همون واکسن های کشنده کردند ، خیلی عصبانی میشند عوامل WHO مجبور بودند با نقشه کرونا جلوی بیدار شدن بیشتر مردم رو بگیرند و از نابودی سلطنت شون بر دنیا جلوگیری کنند چون طب اسلامی آرام آرام داشت تمام زحمات چندصد ساله یهود رو به باد میداد خود ما دوازده سال پیش بیدار شده بودیم و با حجامت و تغییر سبک زندگی و روغن و نمک همه بیماری هامون رو درمان کرده بودیم و دیگه حتی یکبار هم مطب هیچ دکتری نرفته بودیم نیاز ما به طب هاریسونی صفر شده بود و داشتیم تمام تجربیاتمون رو به فامیل و دوست و آشنا انتقال میدادیم این یعنی زنگ خطر برای طبی که برای تغییر آینده دنیا برنامه ریزی شده بود اونها مجبور شدند پس از شکست داعش با حذف حاج قاسم عمار ولایت، فتنه آخرالزمانی کرونا رو کلید بزنند تا هم نظم نوینی که آرزو دارند بر دنیا حاکم کنند و هم جلوی نابودی صهیونیزم رو قبل از موعدی که رهبرمان پیشگوئی کرد ، بگیرند حالا که تغییرات دنیا تند شده و علائم ظهور هم آشکارتر، گوش به فرمان رهبرمون جهاد میکنیم با قلم و تبیین بر علیه تمام رسانه های صهیونیستی دنیا تا واقعیات لانه جاسوسی WHO رو زینب‌گونه روایت کنیم و نگذاریم بیشتر از این جای ظالم و مظلوم را عوض کنند کادر درمان شجاع و متعهد به فرمان آقا بپاخواسته اند و از سلب منافع دنیائی خودشون هیچ ترسی ندارند اونها با افشاگری های علمی خودشون باعث میشن تمام دروغ ها و برچسب هائی که به مخالفان کروناهراسی و واکسن ها و پروتکل های بی منطق ،بیماریزا و کشنده عمالWHO رسوا بشه و مردم ببینند سخن طب اسلامی ها با سخن متخصصان و درس آموختگان طب هاریسونی شجاع و نترس یکیست و حتما خبری هست که این اتحاد و مخالفت بینشان شکل گرفته آگاهی و بیداری مردم تنها راه نجات کشتی مشترکیست که همه در آن هستیم و دربه سلامت رسیدن آن به مقصد مسئولیم و امربه‌معروف و نهی ازمنکر واجب شرعی ماست و ملاک نجات از بلاها و چه زیبا با حکم رهبرمان رنگ جهاد گرفته است .... ✅ امام‌زمانﷻو نائبش را با افشای حقایق کرونا و شکست پروژه نفوذ عوامل صهیونیستی WHO یاری کنید چون جهاد با صهیونیزم زنده است
👁👁 دجال‌بیشتربہ‌رسانہ‌های‌صھیونیستی یاصداوسیمای‌ایران‌واینستاگرام‌وسایر رسانہ‌اجتماعی‌کہ‌می‌خواهندگمراهی‌در مردم‌ایجادکنند!!! ویاکسی‌کہ‌‌درظاهرخیلی‌خوب‌جلوه‌دهد‌ ودرباطنش‌غیرازاین‌باشد 👇🏻 😳 بہ‌هردروغگووگمراه‌کننده‌ای‌دجال‌میگویند درآخرالزمان‌ونزدیک‌ظھورحضرت‌مھدی‌ﷻ اشخاصی‌پیداخواهندشدکہ‌درحیلہ‌گری‌و دروغگویی،سرآمدتمام‌حقّہ‌بازان‌هستند وباادعاهای‌پوچشان‌گروهی‌راگمراه‌می‌کنند. ()اماکفرشان‌آشکار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:)🎻 یاران‌همہ‌رفتند.. افسوس‌کہ‌جاماندھ‌ منم.. حسرتا‌این‌گل‌خارا.. همہ‌جا‌رانده‌منم.. پیررھ‌آمدوطریق‌رفتن‌آموخٺ.. آنکہ‌نا‌رفتہ‌و‌جا‌ماندھ‌منم💔(:
..🖤.. ‌‌هزارقصھ‌نوشتیم برصحیفہ‌ی‌دل،اما هنوزعشقِ‌توعنوانِ ‌سرمقالہ‌ی‌ماست . . . 🌿 ♥️------------------------------♥️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ #ناحلــــه #قسمت_هشتاد رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران . بعد از
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...) هعی آقاجون! کجا رفتی تنها گذاشتی مارو. حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم. رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز. بعد چند دقیقه صداش در اومد. دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش. تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده‌. کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی وشیر آب سردرو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم. بیخیال چایی شدم. رفتم و دوباره نشستم سر جام‌ ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه میکردم. الهی من قربون اون شکل ماهت دلم تنگ شده واست! احساس ضعف میکردم از گرسنگی. ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم.لپ تاپو بستم. پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم‌ __ فاطمه: یک هفته گذشته بود. بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون‌ . مصطفی هم منو بلاک کرده بود. فکر‌کنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو... بهتر! هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم‌. اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط. داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته یه فیلم آپلود کرده بود. صبر کردم تا لود شه. مداحی بود. ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت. انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود. از عمق وجودش میخوند! ناخودآگاه دلم گرفت و چشم هام تر شد.راجب حضرت زهرا بود. کوتاه بود و دردناک. فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم صدای مداح با اینکه با بغض وگریه همراه بودوغمناک،در کمال تعجبم باعث شدآروم شم. کم پیش میومد مداحی گوش کنم راستش اصلا گوش نمیکردم. خیلی خوشم نمیومد. ولی این یکی یه جور خاصی نشسته بود به دلم‌. شاید بخاطر شعر یا نوع خوندش بود بیخیالش نشدم. رفتم دایرکت محسن وگفتم: +سلام ببخشید.میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید؟ تو پیج ها میگشتم تا جواب بده ۵ دقیقه بعد گفت: +سلام به این آی دی پیام بدید. یه آی دی ای رو فرستاد. تلگرامم رو باز کردم و براش یه نقطه فرستادم. یادم افتاد اسم تو تلگرامم اسم خودمه. سریع تغییرش دادم. چند لحظه بعد یه فایل برام ارسال شد. پایینش نوشته بود"فایل صوتیش!" دان کردم وصدای گوشیم رو زیاد کردم از اون موقع به بعد قفل شدم رو این مداحی گذاشتمش رو اهنگ زنگم این چند وقتی که بابا زندونیم‌کرده چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره. روزا پشت هم به کندی میگذشت یه روز مثل تمام این چند هفته اخیرمنتظر موندم مامان اینا نهار بخور و برن تا من بیافتم به جون غذاها تمام این مدت از بابام و نگاه سرزنش آمیزش فرار کردم دلم براش تنگ شده بود برای اون مهربونی همراه با جدیتش. تو اتاق نشسته بودم و عکسای آلبومم رو نگاه میکردم تا چشم هام به عکس های قشنگم میافتاد قربون صدقه خودم میرفتم و دلم میخواست واسه یه بارم که شده میتونستم خودمو وقتی انقدی بودم بغل کنم محو عکسا بودم که در اتاقم با شدت باز شد از ترس آلبوم رو محکم بستم و رفتم عقب قیافه شاد و شنگول مادرم بعد از این همه مدت جلو چشمام ظاهر شد. یهو داد زد: +فاطمه جونم و پرید سمتم و بغلم کرد مات و مبهوت نگاش میکردم پشت سرش بابا اومد تو و یه لبخند پیروزمندانه هم رو لباش بود. دلم میخواست بدونم چیشده! که یهو مامان گف: +الهی قربونت برم دختر قشنگم من میدونستم بالاخره زحمتات به بار میشینه. دیدی گفتم؟ نمیفهمیدم منظورشو. دقت کردم که گفت +مژده بده که قبول شدی !!!! این حرف و ک زد دلم هری ریخت. دیگه نفهمیدم ادامه حرفش چیه‌ فقط صداش تو سرم اکو میشد "مژده بده که قبول شدی " وای خدا باورم نمیشد. یعنی میشد یه درصدحرفش راست بوده باشه؟ ینی میشد این همه زحمتم به باد فنا نرفته باشه؟ من واقعا قبول شده بودم؟ وای یا حضرت زهرا. مامان هولم داد و +هییی تبریک میگم بت قشنگم تازه به خودم اومدم. بابا چند قدم اومد نزدیک تر. نشست پیشم دستشو دراز کرد سمتم که روم رو برگردوندم. صورتم از ترس جمع شده بود. دوباره میخواست بزنه؟ صورتمو بین دوتا دستاش گرفت برگشتم سمتش. چشامو بستم که نبینم چجوری میزنه. دیدم داره رو گونمو نوازش میکنه. دقیقا همونجایی که زده بود. دست دراز کرد سمتم +مبارکت باشه دخترم. بهت تبریک میگم وای خدایا باورم نمیشد. این بابام بود؟ همونی که دیروز مثل پشه زیر دست و پاش له شدم؟ خم شد سمت صورتم. منو بوسید. +ببخشید خانم دکتر. من ازتون عذر میخام بابت رفتارم. مامان رفت بیرون اتاق و چند دقیقه بعد با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی برگشت. هنوز تو بهت بودم گل رو گذاشت رو تختم و در جعبه شیرینی و باز کردو +تو باعث افتخار مایی عزیزکم. عجب تا دیروز مایه سرافکندگیشون بودم. یهو شدم مایه افتخار نویسنده✍
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ #ناحلــــه #قسمت_هشتادو_یکم وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...) ه
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ یه پوزخند یواشکی زدم بابا پا شد و از اتاقم رفت بیرون مامان خم شد و سرمو بوسید یه شیرینی گذاشت تو دهنم خواست از اتاق بره که جیغ زدم _وایییی منننن قبول شدمممم پا شدم و خودم رو پرت کردم رو تخت تخت بالا پایین شد وایستادم و دو سه بار پریدم روش مامان با تعجب داشت نگام میکرد +وای یا موسی بن جعفر احمدآقا بیا ببین بچت داره چیکار میکنه‌ خدا رو شکر جوابِ اقا مصطفی رو اونجوری دادی‌ وگرنه ابرومون میرف پیششون با شنیدن اسم مصطفی دوباره بدبختیام یادم اومد ولی بدون توجه بهشون دوباره پریدم رو تخت صدای خنده های بابا از پایین شنیده میشد با خنده هاش منم میخندیدمو جیغ میزدم اومدم جلوی اینه و چهارتا حرکت موزون در اوردم که مامان گف +یا لَل عجب تو چرا انقد خلی؟ جوابشو با صدای خنده های بلندم دادم وای خدایا شکرت من دوباره شدم همون فاطمه ی خل و چل‌ همون که صدای خنده هاش گوش دنیا رو کر میکرد بیخیال خل بازی شدم لپ تاپمو باز کردم و رفتم سایت سازمان سنجش شماره و رمز ورود و بقیه ی چیزا رو وارد کردم تا صفحم بالا بیاد با دیدنش دوباره کلی ذوق کردمو جیغ کشیدم رفتم ببینم درصدا رو چجوری زدم که تلفنم زنگ خورد جواب دادم ریحانه بود _الو سلام ریحوننن! +سلام خوبی؟خودتی فاطمه؟کبکت خروس میخونه؟چیشده؟ نکنه قبول شدی؟ جیغ کشیدم و _ارههههه ریحوننن جونمم ارهههه عشقممم اره الهی فدات بشم قبوللل شدممممم تو چیکار کردی!.؟ +بح بح چه کردی تو دختر مبارکت باشه الهی هیچی منم تقریبا همونی ک میخواستم قبول شدم‌ _علوم آزمایشگاهی؟ +اره دیگه چه کنیم مثل شما خرخون نیسیم که البته شبانه قبول شدما _اها منم تبریک میگم بهت الهی همیشه موفق باشی میای بریم بیرون؟ +میای مگه _ارره بریم سر مزار بابات +عه؟باشه _با کی میای؟ +من تنها دیگه _داداشت چی پس؟ +نه اون تهرانه ک از جوابش پکر شدم ولی سعی کردم ضایع بازی در نیارم ادامه دادم _خیلی خب کی بریم؟ +پنج عصر خوبه؟ _عالی +باشه پس میبینمت _حتما پس فعلا +فعلا عزیزم. خدانگهدار _خداحافظ تلفن رو قطع کردم و دراز کشیدم رو تخت ومشغول چک کردن رتبه و درصدام شدم نویسنده✍
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ #ناحلــــه #قسمت_هشتادو_دوم یه پوزخند یواشکی زدم بابا پا شد و از اتاقم رف
به قیافم تو آینه نگاه کردم آماده بودم چادرم رو سرم کردم ولبه های روسری مشکیم رو هم صاف کردم بوی خوش ادکلنم اتاق و پر کرده بود بس که با فاصله زدم گوشیم رو برداشتم این بار مانتو قهوه ایم جیب نداشت و مجبور شدم گوشیم رو دستم‌نگه دارم به مامان هم گفتم کجامیخوام برم و ازش خداحافظی کردم امروز بهتر از روزای قبل بودم‌ نصف مسیر رو پیاده رفتم هم پاهام درد گرفته بودو هم دیر شد واسه همین ترجیح دادم بر خلاف میلم تاکسی بگیرم داشتم به این فکر میکردمم چی میشد حداقل برای یه مدت کوتاه همه غم هام محو میشد وقتی رسیدیم کرایه رودادم وپیاده شدم با شوق رفتم طرف ریحانه نشست بود کنار قبر پدرش وسرش رو پاهاش بود متوجه حضورم نبود کنارش نشستم و دستم روگذاشتم رو شونه اش که سریع برگشت سمتم با دیدنم یه لبخندی زد وگفت + سلام با کی اومدیی؟ _سلام بر تو ای دختر زیبای من با پاهایم آمده ام +خداروشکرکه خل شدی دوباره خندیدم و محکم بوسیدمش ک صداش بلند شد با دستم روسنگ قبر زدم و فاتحه خوندم یهو یاد چیزی افتادم وزدم روصورتم و گفتم ای وای میخواستم گل بخرم‌ بزارم رو مزارشهدا +خب حالا اشکالی نداره دفعه بعد بخر _اخه شایدهمیشه بابا اینا اینطوری نباشن باید ازفرصتام استفاده کنم اینجا گل فروشی نزدیک نداره؟ +داره ولی خیلی نزدیک نیستا _اشکالی نداره میرم زودمیام چیزی نگفت و با لبخند بدرقه ام کرد میخواستم فقط امروز رو به چیزای بد فکر نکنم قدم هام رو تندکردم و باراهنمایی این و اون گل فروشی روپیداکردم هرچی گل سرخ رنگ به چشمم خوردرو برداشتم حساب کردم وبا همون لبخند که از لبام یه لحظه ام‌کنار نمیرفت برگشتم به یکی ازبزرگترین آرزهام رسیده بودم حق داشتم خوشحال باشم دلم میخواست به همه ی دنیا شیرینی بدم ازدورریحانه رودیدم که یه کتابی دستشه و داره میخونه وقتی نزدیک ترشدم فهمیدم قرآنه با تعجب نگام کردوگفت +فاطمهه کل مسیر رودوییدی؟ _نهه چطور؟ +خیلی زودرسیدی خندیدم ودوباره نشستم کنارش گوشیم رو گذاشتم کنارشو چندتا شاخه گل تو دوتادستم گرفتم بلندشدم ک گفت +کجا _میرم ایناروبزارم روسنگ قبرشهدا توهم بقیه روبزار +آها باشه یه چند صفحه مونده تموم شه میام ازریحانه دورشدم ورسیدم به اولین شهید به عکسش نگاه کردم و بعدگل رو گذاشتم رومزارش وقتی به چهره هایی که جوون بود میرسیدم تاریخ تولد و شهادتشون رو نگاه میکردم تابفهمم چند سالشونه گلای تو دستم تموم شده بود به اطرافم نگاه کردم تا ببینم ریحانه اومده یانه وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت قبر پدرش غروب شده بود وهوا به تاریکی میرفت باید عجله میکردم خیلی کند بودم وقتی نزدیک شدم متوجه حضور یه مردی کنارریحانه شدم به خیال اینکه روح الله ست جلو رفتم سرش پایین بود الان که نزدیک تر شده بودم فهمیدم هیکل و موهاش هیچ شباهتی به روح الله نداره چند قدم رفتم‌جلو سرش رو که بالاآورداحساس کردم یه لحظه پاهام بی حس شد داشتم میافتادم ولی تونستم خودم رو واسه حفظ آبرومم که شده نگه دارم با یه لبخند که تضاد زیادی با چشمای خستش داشت وتمام سعیش ،رو پنهان کردنش بودنگام کرد چقدر دلم میخواست یه باردیگه لبخند روروی صورتش ببینم فکر میکردم توهم زدم خیلی هل شده بودم چرا میخندید؟ تمام تلاشام رودوباره بر باد دادم غرورالکی وقارالکی خانومی الکی وخلاصه هرچی که تاالان واسه یاد گرفتنش خودمو هلاک کرده بودم همه ازیادم رفت سرش روانداخت پایین و سلام کرد با صدای سلامش به خودم اومدم ومثل خودش جواب دادم ریحانه شرمنده گفت +فاطمه جون ببخشید دیر کردم محمد یهویی پیداش شدحواسم پرت شد جایی که بودم باعث قوت قلبم بود از چندتا شهیدگمنامی که تازه رو قبرشون گل گذاشته بودم والتماسشون کردم که منو به آرزوم برسونن خواستم بهم ارامش بدن صدای تالپ تولوپ قلبم اجازه نمیداد فکرکنم بعدازچنددقیقه تونستم مثل قبل آروم شم گفتم _اشکالی نداره بیا بریم بقیش رو بزاریم +باشه راستی گوشیت زنگ خورد _عه ندیدی کی بود +مادرت بودولی جواب ندادم خواستم بگم باشه بعد بهش زنگ میزنم که صدای آرامشبخشی که گذاشته بودم روآهنگ زنگم مانع شد‌ گوشیم روسنگ قبربود سریع برداشتمش و جواب دادم _سلام +سلام فاطمه جون من دارم میرم بیمارستان بیام‌دنبالت _الان +اره دیگه شب شدا بابات خوشش نمیاد زیاد بیرون بمونی نگام به گلاافتادوگفتم _آخه الان که دلم میخواست بیشتر بمونم من تازه محمد رو دیده بودم نمیخواستم این فرصت رواز دست بدم ولی چاره ای نداشتم +باشه بیا +چنددقیقه دیگه میرسم فعلاخداحافظ ناراحت گوشیم روقطع کردم دوباره توجه ام به محمدجلب شدحس کردم داشت چیزی به ریحانه میگفت وبا دیدن من ادامه نداد ریحانه گفت +چیشد فاطمه جون میخوان بیان دنبالت با لبولوچه ای اویزون: _اره دستش رو گذاشت روبازوم و گفت : +بهشون زنگ بزن ،بگو ما میرسونیمت نگران نباشن خیلی دیر نمیشه. با اینکه تو دلم عروسی به پا کرده بودم گفتم: _نه بابا چرا به شما زحمت بدم