#حدیث🌸☔️
امام صادق(علیه السلام):
کسی که مؤمنی را افطاری دهد، کفاره یک سال گناه او شمرده می شود...☔️🌱
📚وسائل الشیعة
↻🔗🗞••||
روز قیامت...!
خوبیامون رو
بہ محبوبترین فرد زندگیمون هم نمےدیم ‼️
اما مجبور میشیم خوبیامون رو
بہ ڪسے بدیم ڪہ ازش متنفریـم و غیبتش رو ڪردیم ! ❪ 🖐🏻🚫 ❫
🗞⃟🔗¦⇢ #تباهیات🖐🏻
🗞⃟🔗¦⇢ #یـٰاقٰائمآݪٖمُحَمّدْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کسی بی ادعاتر بود، بالاتر نشست
آبرومندند در درگاهِ تو افتادهها...
#شهید_محسن_حججی🌹
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
هر کسی بی ادعاتر بود، بالاتر نشست آبرومندند در درگاهِ تو افتادهها... #شهید_محسن_حججی🌹
🍃 چند ماهی بود به این در و اون در میزد. به هر کسی که میشد رو انداخت، فایده نداشت. گره خورده بود کارش.
خودش اینجا بود ولی دلش سوریه. دلتنگ بود و بی قرار. دلتنگ رفقای شهیدش پویا ایزدی، حمیدرضا دایی تقی،موسی جمشیدیان، علیرضا نوری و... . از طرفی هم نمیتوانست تحمل کند که خودش اینجا باشد و نیروهای تکفیری در سوریه جولان بدهند.
پیش همه میرفت التماس میکرد.دوست، رفیق، همکار، مسئول، مافوق.
یک وقت هایی دیگر نمیتوانست خودش را آرام کند. باید میرفت پیش حاج احمد کاظمی... زندگی اش ، شغل و کارش همه را سپرده بود به دست حاج احمد.
رفتیم اصفهان؛ به گلستان شهدا که رسیدیم رفتم صندلی عقب تا لباس گرم به علی بپوشانم.
مداحی سید رضا را گذاشته بود. دلتنگی اش را میفهمیدم. نگاهش را میخواندم. سکوتش را میشنیدیم.
توی آینه با نگاهم به چشمهایش زل زده بودم. دست هایش را گذاشت روی صورتش که اشک هایش را من نبینم.
چند لحظه بعد دیگر اشک نبود. صدای هق هق بود وبغض ترکیده و نفس های دلتنگ.
از ماشین که آمدیم بیرون هنوز صورتش خیس بود.
به مزار حاج احمد که رسیدیم نشست پایین پای مزار.حرف هایش را گفت و توسلی هم پیدا کرد.
ارام تر شده بود.
سر حرف را باز کرد. معذرت خواهی کرد و گفت:"ببخشید که ناراحتت کردم."
هنوز به چشم هایش نگاه میکردم که اشک داشت. گفتم:" محسنم من با ناراحتی تو ناراحت میشم.من طاقت دیدن اشک هاتو ندارم.ناراحت نباش. باور کن درست میشه. منم برات دعا میکنم. تو به آرزوهات که برسی منم خوشحال میشم.ان شاالله هم میری سوریه هم شهادت روزیت میشه."
چند ماه بعد شهید شد وبه ارزوی قشنگش رسید...💔🕊
✨تلنگر✨
میگی چرا شیطان به ما سجده نکرد؟!😕
اون شیطان بود تو چی...؟!🤔
اون فقط به خلق الله سجده نکرده...😐
تو چرا با بی نمازی به خالقت سجده نمیکنی؟!😰
گاهی وقتا از شیطان هم بد تریم...🤭
شیطان به انسان سجده نکرد...😥
تو به خدا با بی نمازی سجده نمی کنی ...😣
یه خورده فکر کردن بد نیست...
#الهمعجللولیکالفرجــ🤲
#یامهدی
4_5953855863838998772.mp3
6.15M
#اگرنمیتونےبہنامحرمنگاھنڪنے
وباهاشارتباطنداشتہباشے
حتمااینصوتروگوشڪن! ❪📻🌻❫
#پادڪست
#حاجآقادارستانے
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
😞 یعنی خدا منو بخشیده؟!
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۵ سر به زیر سمتم میآیی و مقابلم میشینی، یڪ لحظه سرت را بلند میڪن
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۱۶
تو ماه بودی و بوسیدنت، نمیدانی
چه ساده داشت مرا هم بلند قد میکرد.
نفسهایم به شماره میافتد. فقط ڪمی دیگر مانده که تڪانی میخوری و چشمهایت را باز میڪنی…
قلبم به یڪباره میریزد! بهت زده به صورتم خیره میشوے و سریع از جایت بلند میشوے…
- چیکار میکردے!؟
مِن مِن میکنم…
- من….دا…داش…داشتم…چ…
میپرے بین نفسهاے به شماره افتادهام:
- میخواستم برم پایین گفتم مامان شک میڪنه. تو آخه چرا! نمیفهمم ریحانه این چه کاریه! چیو میخواے ثابت ڪنی؟چیو!؟
از ترس تمام تنم میلرزد، دهانم قفل شده…
- اخه چرا! چرا اذیت میکنی…
بغض به گلویم میدود وبیاراده یڪ قطره اشک گونهام را تر میڪند..
- چون…چون دوست دارم!
بغضم میترڪد و مثل ابر بهارے شروع میڪنم به گریه کردن. خدایا من چم شده. چرا اینقدر ضعیف شدم. یڪدفعه مچ دستم را میگیرد و فشار میدهد.
- گریه نکن...
توجهی نمیکنم. بیشتر فشار میدهد
- گفتم گریه نڪن اعصابم بهم میریزه.
یڪ لحظه نگاهش میکنم.
- برات مهمه؟…اشکاے من!؟
- درسته دوست ندارم…ولی آدمم دل دارم! طاقت ندارم حالا بس کن...
زیر لب تڪرار میکنم.
- دوسم ندارے...
و هجوم اشڪها هر لحظه بیشتر میشود.
- میشه بس ڪنی. صدات میره پایین!
دستم را از دستت بیرون میڪشم.
- مهم نیست. بزار بشنون!
پشتم را بهت میڪنم و روے تختت مینشینم. دست بردار نیستم… حالا میبینی! میخواے جونمو بگیرے مهم نیست تا تهش هستم. میآیی سمتم ڪه چند تقه به در میخورد:
- چه خبره!؟ علی؟ ریحان؟ چی شده؟
نگرانی را میشد از صداے فاطمه فهمید
هل میڪنی، پشت در میروے و آرام میگویی...
- چیزی نیست. یکم ریحان سر درد داره!
- مطمئنی!؟ میخواید بیام تو؟
- نه! تو برو بخواب. من مراقبشم!
پوزخندے میزنم:
- آره! مراقبمی!
چپ چپ نگاهم میڪنی. فاطمه دوباره میگوید:
- باشه مزاحم نمیشم…فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره گریه میڪنه. اگر چیزے شد حتما صدام ڪن!
- باشه! شب خوش!
چند لحظه میگذرد و صداے بسته شدن در اتاق فاطمه شنیده میشود!
با ڪلافگی موهایت را چنگ میزنی، همان جا روے زمین مینشینی و به در تڪیه میدهی.
چادرم را سر میڪنم، به سرعت از پلهها پائین میدوم و مادرت را صدا میڪنم:
- مامان زهرا! مامان زهرااا!! آقا علی اڪبر کجاست!؟
زهرا خانوم از آشپزخانه جواب میدهد:
- اولا سلام صبح بخیر! دوما همین الان رفت حیاط موتورش رو برداره. میخواد بره حوزه!
به آشپزخانه سرڪ میڪشم، گردنم را کج میکنم و با لحن لوس میگویم:
- آخ ببشید سلام نکردم! حالا اجازه مرخصی هست؟
- کجا؟ بیا صبحانت رو بخور!
- نه دیگه کلاس دارم باید برم.
- خب پس به علی بگو برسونتت!
- چشم مامان! فعلا خدافظ!
و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدے همین است! به حیاط میدوم فاطمه در حال شانه زدن موهایش است. مرا ڪه میبند میگوید:
- اووو…کجا این وقت صبح!
- کلاس دارم.
- خب صبر ڪن با هم بریم!
- نه دیگه میرسونن منو.
و لبخند پر رنگی میزنم.
- آهااااع! تو راه خوش بگذره پس…
و چشمک میزند. جلوے در میروم و به چپ و راست نگاه میکنم. میبینمت ڪه دارے موتورت را تا سرکوچه ڪنارت میڪشی. بیاراده لبخند میزنم و دنبالت میآیم.
#ادامهدارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼