|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
هعی .. خوب خریدنت حآج آقا💔 ماه رمضون ؛ زبونِ روزه :)
این جمله خیلی داغونم کرد😭😭😭😭
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
مثل خودت سرد جواب میدهم. - سلام. مادرم کمک میکند چادرم را سر کنم و از خانه خارج میشویم. زهرا خانو
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۱۹
پس من و تو کجا بنشینیم! مادرت میخندد…
- شرمنده عروس گلم! یه جورے شده ڪه تو و علی مجبورید با موتورش بیاید و اشاره میکند به جلو. موتورت کنار تیر برق پارک شده!لبخندے میزنم و میگویم:
- دشمنت شرمنده مامان! اتفاقا از بوے ماشین خیلی خوشم نمیاد!
تو همان لحظه پوزخندے میزنی و جلوتر از من سمت موتور میروے. سجاد هم ماشین را روشن و حرڪت میکند.
پشت سرت راه میفتم. سکوت ڪردهاے حتی حالم را نمیپرسی! پس اشتباه فهمیده بودم. تو همان سنگ دل قبلی هستی. فقط اگر هفته پیش اشک میریختی بخاطر شوڪ و فضاے ایجاد شده بود. صدایم را صاف میڪنم و میگویم:
- دست منم بهتر شده!!
- الحمدلله!
چقدر یخ! سوار موتور میشوی. حرصم میگیرد. ڪیفم را بینمان میگذارم و سوار میشوم. اما نه! دوباره ڪیف را روے دوشم میاندازم و از پشت دستانم را محکم دورت حلقه میکنم. حس میکنم چیزے در من تغییر ڪرده! شاید دیگر دوستت ندارم. فقط میخواهم تلافی کنم! از آینه به صورتم نگاه میکنی..
- حتما باید اینجورے بشینی؟
- مردا معمولا بدشون نمیاد!
اخم میڪنی و راه میافتی.
خلوت است و شاید بهتر بگویم پرنده هم پرنمیزند! مادرم میوه پوست میکند و گرم صحبت با زهرا خانوم میشود..
- میبینم ڪه آقاے شمام نیومدن مثل آقاے ما.
- آره علیاصغر و برده پیش یکی از همرزماش..
از جایم بلند میشوم و به فاطمه اشاره میکنم تا دنبالم بیاید. حرف گوش کن به دنبالم می آید..
- نظرت چیه بریم تاب بازے؟
- الان؟باچادر؟؟؟
- آره خب ڪسی نیست ڪه!
مردد نگاهم میکند. دستش را با شیطنت میڪشم و سمت زمین بازے میرویم. سجاد به پیست دوچرخه سوارے رفته بود تا دوچرخه ڪرایه کند. تو هم روے یک نیمکت نشستهاے و ڪتاب میخوانی. اول من سوار تاب میشوم و زیر چشمی نگاهت میکنم. میخواهم بدانم عکس العملت چه خواهد بود!فاطمه اول به تماشا می ایستد ولی بعد از چند دقیقه سوار تاب ڪنارے میشود و هر دو با هم مسابقه سرعت میگذاریم. ڪم ڪم صداے خندههایمان بلند میشود. نگاهت میڪنم از روے نیمکت بلند میشوے و عصبی سمتمان می آیی:
- چه خبرتونه؟ زشت نیست!؟ یهو یکی بیاد چی! آروم تر بخندید!!
فاطمه سریعا تاب را نگه میدارد و شرم زده نگاهت میکند. اما من اهمیت نمیدهم. دوست دارم کمی هم من نسبت به تو بیاهمیت باشم..!!
- ریحانه با توام هستما! تابو نگه دار..
گوش نمیدادم و سرعتم را بیشتر میکردم.
- ریحان مجبورم نکن نگهت دارم!!
- مگه میتونی؟؟
پوفی میڪنی، آستینهایت را روے ساق دستهایت تا میزنـی! این حرکت یعنی هشدار!
- نگهت دارم یا خودت میاے پایین؟
- یه بار گفتم نمیتونـی.
هنوز جمله کامل نشده که دستت را دراز میکنی و مچ پایم را میگیری. تاب شروع میکند به لرزیدن، تعادلم را از دست میدهم و جیغ میکشم…
- هیسس عهه!
عصبی پایم را میکشی و من با صورت توے بغلت پرت میشوم!! دست باند پیچی شدهام بین من و تو میماند و من از درد آخ بلندے میگویم . زهرا خانوم از دور بلند میگوید:
- خب مادر این کارا جاش تو خونس!!
و با مادرم میخندند. تو خجالت زده خودت را عقب میکشی و در حالیڪه از خشم سرخ شدهای میگویی.
- شوخی اینجوری نکن! هیچ وقت!
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۹ پس من و تو کجا بنشینیم! مادرت میخندد… - شرمنده عروس گلم! یه جورے
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۰
با چهرهاے در هم پشتت را به من میڪنی و میروے سمت نیمڪتی ڪه رویش نشسته بودے. در ساق دستم احساس درد میڪنم. نکند بخیهها بازشوند؟ احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میکنم. مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بی اعصاب!
فاطمه سمتم میآید و در حالیڪه با نگرانی به دستم نگاه میکند میگوید:
- دیدے گفتم سوار نشیم!؟ خیلی غیرتیه!
- خب هیشکی اینجا نبود!
- آره نبود.اما دیدے ڪه گفت اگه میومد..
- خب حالا اگه. فعلا ڪه نبود!
میخندد:
- چقد لجبازی تو! دستت چیزیش نشد؟
- نه یکم میسوزه فقط همین!
- هوف انشاءالله که چیزیش نشده. وقتی پاتو کشیدا گفتم الان با مخ میرے تو زمین..
با مشت آرام به ڪتفم میزند و ادامه میدهد:
- اما خوب جایی افتادیا!
لبخند تلخی میزنم. مادرم صدا میزند:
- دخترا بیاید شام! آقا علی شمام بیا مادر. اینقد کتاب میخونی خسته نمیشی؟
فاطمه چادرم را میکشد و براے شام میرویم. تو هم پشت سرمان آهسته تر میآیی. نگاهم به سجاد میافتد! ڪمی قلقلڪ غیرتت چطور است؟ چادرم را از دست فاطمه بیرون میکشم. کفشهایم را در میآورم.و یک راست میروم کنار سجاد مینشینم! نگاهم به نگاه متعجبت گره میخورد.سجاد از جایش ذرهاے تڪان نمیخورد شاید چون دیدش به من مثل خواهر کوچکتراست! رو به رویم مینشینی و فاطمه هم کنارت. مادرت شام میکشد و همه مشغول میشویم. زیر چشمی نگاهت میکنم ڪه عصبی با برنج بازے میکنی. لبخند میزنم و ته دیگم را از توے بشقاب برمیدارم و میگذارم در ظرف سجاد!
- شما بخورید اگر دوس دارید!
- ممنون! نیازے نیست!
- نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید…
و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود ڪردم. لبخند میزند.
- درسته! ممنون!
زهرا خانوم میگوید:
- عزیزدلم! چقد هواے برادر شوهرشو داره. دخترمونی دیگه! مثل خواهر براے بچههام.
مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که:
- عزیزے ازخانواده خودتونه!
نگاهت میکنم. عصبی قاشقت را در دست فشار میدهی. میدانم حرکتم را دوست نداشتی. هرچه باشد برادرت نامحرم است! آخر غذا یڪ لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوے سجاد! یڪ دفعه دست از غذا میکشی و تشکر میکنی! تضاد در رفتارت گیج کنندس! اگر دوستم ندارے پس چرا اینقدر حساسی؟!
فاطمه دستهایش را بهم میمالد و با خنده میگوید:
- هووورا! امشب ریحان خونه ماست!
خیره نگاهش میکنم:
- چرا؟
- واا خب نمیخواے بعد ده روز بیاے خونمون؟ شب بمون باهم فیلم ببینیم…
- آخه مزاحم..
مادرت بین حرفم میپرد.
- نه عزیزم! اتفاقا نیاے دلخور میشم. آخر هفتس. یذرهام پیش شوهرت بیشتر میمونی دیگه!
در ضمن امشب نه سجاد خونس.
نه باباشون. راحت ترم هستی.
گیره سرم را باز میکنم و موهایم روے شانهام میریزد. مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم. شلوار و تیشرت جذب!
لبه تختش مینشینم.
- به نظرت علیاکبر خوابید؟
- نه! مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟
- خب الان چیکارکنیم؟ فیلم میبینی یا من برم اونور؟
- اگه خوابت نمیاد ببینیم!
- نچ! نمیاد!
جیغی ارخوشحالی میڪشد، لب تابش را روے میز تحریر میگذارد و روشنش میکند.
- تا تو روشنش ڪنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم.
سرش را به نشانه ” باشه ” تکان میدهد. آهسته از اتاق بیرون میروم و پله ها را پاورچین پاورچین پشت سرمیگذارم. تاریکی اطراف وادارم میکند که دست به دیوار بکشم و جلو بروم. کیفم و چادرم را در حال گذاشته بودم. چشمهایم را ریز میکنم و روے زمین دنبالش میگردم که حرکت چیزی را در تاریکی احساس میکنم. دقیق میشوم.قد بلند و چهارشانه! تو اینجا چیکار میکنی؟ پشت پنجره ایستادهاے و به حیاط نگاه میکنی. کیفم را روے دوشم میاندازم و چادرم را داخلش میچپانم. آهسته سمتت میآیم. دست سالمم را بالا میآورم و روے شانهات میگذارم که همان لحظه تو را درحیاط میبینم! پس...
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۲۰ با چهرهاے در هم پشتت را به من میڪنی و میروے سمت نیمڪتی ڪه رویش ن
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۱
فرد قد بلند بر میگردد و شوڪه نگاهم میکند! سجاد!!! نفس هر دویمان بند میآید. من با وضعیتی ڪه داشتم و او ڪه نگاهش به من افتاده بود و تو که در حیاط لبه حوض نشستهاے و نگاهمان میکنی!! سجاد عقب عقب میرود و در حالی که زبانش بند آمده از حال بیرون میرود و به طرف پلهها میدود.
یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد…نیستی! همین الان لبه حوض نشسته بودے! بر میگردم و از ترس خشڪ میشوم. با چشمهایی عصبی به من زل زدهایی. ڪی اینجا آمدے؟
نفسهایت تند و رگهای گردنت برجسته شده. مچ دستم را میگیرے.
- اول ته دیگ و تعارف! بعد دوغ و دلسوزے. الانم شب و همه خواب.
خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده. آره؟ تقریبا داد میزنی…دهانم بسته شده و تمام تنم میلرزد!
- چیه؟؟چرا خشک شدی؟؟..فکر کردے خوابم آره؟ نه!!..نمیدونم چه فکرے کردے؟ فکر کردے چون دوست ندارم بی غیرتم هستم؟
- نه...
- خب نه چی. دیگه چی!!!بگو دیگه..بگووو…بگو میشنوم!
- دا..داری اشتباه…
مچم را فشار میدهی.
- عه؟اشتباه؟ چیزے که جلو چشمه کجاش اشتباس؟
آنقدر عصبی هستی ڪه هر لحظه از ثانیه بعدش بیشتر میترسم! خون به چشمانت دویده و عرق به پیشانیات نشسته.
- بهت توضیح…م..میدم.
- خب بگو راجب لباست. امشب الان…شونه سجاد! شوکه شدنت…جاخوردنت. توضیح بده.
- فکرکردم…
چنان در چشمانم زل زدهاے که جرات نمیکنم ادامه بدهم. از طرفی گیج شدهام. چقدر مهم است برایت!!
- فکر کردم..تویی!
-هه ! یعنی قضیه شام پارکم فکر کرده بودے منم آره؟
این دیگر حق با توست! گندے است که خودم زدهام. نمیخواستم اینقدر شدید شود…
"بگذاشتیام!! غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است"
دیگر کافی بود! هر چه داد و بیداد کردے! کافیست هر چه مرا شکستی و من هنوز هم احمقانه عاشقت هستم!نمیدانم چه عکس العملی نشان میدهی اما دیگر کافیست براے این همه بی تفاوتی و سختی! دستهایم را مشت میکنم و لبهایم را روے هم فشار میدهم. کلمات پشت هم از دهانت خارج میشود و من همه را مثل ضبط صوت جمع میکنم تا به توان بکشانم و تحویلت دهم. لبهایم میلرزد و اشک به روے گونههایم میلغزد..
- تو بخاطر تحریڪ احساسات من حاضرے پا بزاری روے غیرتم؟؟؟
این جملهات میشود شلیڪ آخر به منی که انبوهی از باروتم! سرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشمانت! دست سالمم را بالا می آورم و انگشت اشارهام را سمتت میگیرم!
- تو؟ تو غیرت دارے؟ داشتی که الان دست من اینجورے نبود!! آره…آره گیرم که من زدم زیر همه چیز زدم زیر قول و حرفاے طی شده…تو چی! توام بخاطر یه مشت حرف زدے زیر غیرت و مردونگی؟؟
چشمهایت گرد و گردتر میشوند و من در حالی که از شدت گریه به هق هق افتادهام ادامه میدهم:
- تو هنوز نفهمیدے ! بخواے نخواے من زنتم! شرعا و قانونا! شرع و قانون حرفاے طی شده حالیش نیست! تو اگر منو مثل غریبهها بشکنی تا سرکوچهام نمیبرنت چه برسه مرز برا جنگ!…میفهمی؟ من زنتم…زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشتیم که تو یه روزے میری…اما قرار نذاشتیم که همو له کنیم. زیر پا بزاریم تا بالا بریم! تو که پسر پیغمبری.. آسید آسید از دهن رفیقات نمیفته!
تو که شاگرد اول حوزهاے. ببینم حقی که از من رو گردنته رو میدونی؟
اون دنیا میخواے بگی حرف زدیم؟
چه جالب!
چهرهات هر لحظه سرختر میشود صدایت میلرزد و بین حرف میپری..
- بس کن!..بسه!
- نه چرا!! چرا بس کنم حدود یڪ ماهه که ساکت بودم. هر چی شد بازم مثل احمقا دوست داشتم! مگه نگفتی بگو.
مگه عربده نکشیدی بگو توضیح بده…اینا همش توضیحه. اگر بعد از اتفاق دست من همه چیو میسپردم به پدرم اینجور نمیشد.
وقتی که بابام فهمید تو بودے و من تنها راهی کلاس شدم به قدرے عصبانی شد که میگفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشو فهمیدے… ولی من جلوشو گرفتم و گفتم که مقصر من بودم. بچه بازے کردم. نتونستی بیاے دنبالم…نشد!
اگر جلوشو نمیگرفتم الان سینتو جلو نمیدادے و بهم تهمت نمیزدے!
حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گفتن ڪه تو مقصر بودے…آره تو!
اما من گذشتم باغیرت! الان مشکلت شام پارک و لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! اره باشه میگم حق باتوعه.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مردم ضارب را کتک می زنند، ولی نباید فراموش کنند که ضارب اصلی در واقع صهیونیست های خبیث، آمریکا جنایتکار و پادوهای منطقه ایی که انها را کدخدا و شهروند می نامند، هستند.
هدایت شده از کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°•🎊🌊🌼•°•
"🗓"↫ ۱۰ روز تا زمینی شدنِ برادرِخوبمـ🎈
روزگاری در میانمان انسانهایی زیستند
که برای آرمانشان جنگیدند تا آیندگان
بتوانند برای خود هدف و آرمانی داشته
باشند و در این مسیر به تکامل برسند.
#شهیدمحمدرضادهقانامیرے
°°|@shahid_dehghan| °°
هدایت شده از مقاومت نیوز ✔️
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴فوری
شهادت دو روحانی در حمله با سلاح سرد در صحن پیامبر اعظم(ص) حرم رضوی
در طی این حمله سه روحانی با سلاح سرد مورد هجوم قرار گرفتند.
حجتالاسلام اصلانی در محل حادثه به دلیل شدت خونریزی و جراحت به شهادت رسیدند.
اخبار دیگری نیز اعلام شده که حجهالاسلام پاکدامن نیز در بیمارستان به فیض شهادت نائل آمدند.
-----------------------
SHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیامنمبااینهمہگناھ ،میتونمیارِامام
زمان(؏ـج)باشم⁉️
👤 استادعالے•.