|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۵۶ دستهایم میلرزد و تلفن رها میشود… برمیگردم و خودم را در آغوش مادر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۵۷
اسم تو و من کنار هم داخل رینگ حک شده… خندهام میگیرد.. اما نه از سر خوشی.. مثل دیوانهای که دیگر اشک نمیتواند برای دلتنگیاش جواب باشد…
انگشتر را دستم میاندازم و یک برگ گل از گل رز را میکنم و رها میکنم…نسیم آن را به رقص وادار میکند…
چرا گفتی هر چی شد محکم باش!؟
مگه قراره چی بشه…
یک لحظه فکری کودکانه به سرم میزند
یک برگ گل دیگر میکنم و رها میکنم:
_ برمیگردی…
یک برگ دیگر
_ بر نمیگردی…
_ بر میگردی…
_ بر نمیگردی…
و همینطور ادامه میدهم…
یک برگ دیگر مانده! قلبم میایستد
نفسم به شماره میافتد…
بر نمیگردی…
تو آرزوی بلـنـدی و دست من ڪوتاه… .
دلشورهی عجیبی در دلم افتاده. قاشقم را پر از سوپ میکنم و دوباره خالی میکنم. نگاهم روی گلهای ریز سرخ و سفید سفره روی میزمان مدام میچرخد. کلافه فوت محکمی به ظرفم میکنم. نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را به خوبی احساس میکنم. پدرم اما بی خیال هر قاشقی که میخورد به به و چه چهای میگوید و دوباره به خوردن ادامه میدهد. خبرنگار شبکه سه بلند بلند حوادث روز رو با آب و تاب اعلام میکند.چنگی به موهایم میزنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان میدهم. استرس عجیبی در وجودم افتاده. یک دفعه تصویر مردی که با لباس رزم اسلحهاش را روی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند میزند و بعد صحنه عوض میشود. اینبار همان مرد در چهارچوب قاب روی یک تابوت که روی شانههای مردم حرکت میکند. احساس حالت تهوع میکنم. زنهایی که با چادر مشکی خودشان را روی تابوت میاندازند…و همان لحظه زیر نویس مراسم پرشکوه شهید….
یکدفعه بی اراده خم میشوم و کنترل رو کنار دست مادرم برمیدارم و تلویزیون را خاموش میکنم. مادر و پدرم هر دو زل میزنند به من. با دو دست محکم سرم را میگیرم و آرنجهام را روی میز میگذارم.
” دارم دیوونه میشم خدا…بسه!”
مادرم در حالیکه نگرانی در صدایش موج میزند دستش را طرفم دراز میکند
_ مامان؟…چت شد ؟
صندلی را عقب میدهم.
_ هیچی حالم خوبه!
از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم.
بغض به گلویم میدود.
” دلتنگتم دیوونه! ”
به اتاق میروم و در راپشت سرم محکم میبندم. احساس خفگی میکنم.
انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم.
تمام اتاق دور سرم میچرخد. آخرین بار همان تماسی بود که نشد جواب دوستت دارمت را بدهم…همان روزی که به دلم افتاد بر نمیگردی.
پنجره اتاقم را باز میکنم و تا کمر سمت بیرون خم میشوم. یک دم عمیق..بدون بازدم! نفسم را در سینه حبس میکنم. لبهایم میلرزد.
” دلم برای عطر تنت تنگ شده!
این چند روز چقدر سخت گذشت…”
خودم را از لبه پنجره کنار میکشم و سلانه سلانه سمت میز تحریرم میروم. حس میکنم یک قرن است تو را ندیدهام. نگاهی به تقویم روی میزم میاندازم و همانطور که چشمانم روی تاریخ های سر میخورد. پشت میز مینشینم.دستم که به شدت میلرزد را سمت تقویم دراز میکنم و سر انگشتم را روی عددها میگذارم. چیزی در مغزم سنگینی میکند. فردا…فردا….
درسته!!! مرور میکنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
😀😃
باحال ترین لطیفه دنیا
خیلی قشنگه...😂😂
سؤال و جواب در كلاس درس😃
استاد: به نظر شما چرا حضرت محمد(ص)،
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😟
استاد: بله آفرين! ميخواستم از شما بپرسم که چرا حضرت محمد…😊
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😄
استاد: ان شاء الله!😕
به نظر شما چرا حضرت محمد…
دانشجوها : اللهم صل علي محمد و آل محمد!😆😆😆
استاد: لا اله الا الله! چرا آن حضرت…😐
دانشجوها : کدام حضرت؟🤷🏻♀
استاد: حضرت محمد!😊
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد...!!!!
😆😆😆😆😆😆😆😆
کیف كردين؟؟؟
اصلأ حواستون بود؟ ۴ تا صلوات فرستادین؟؟
ثواب این صلوات ها ۹۰تاش مال خودتون ۱۰ تاش هم براي من و امواتم .
اگه خوشت اومد بفرستش واسه دیگران😊😊
امواتتون منتظرن🥰🌹
یه صلواتم نذر ظهور اباصالح المهدی عجل الله تعالی کن🙏
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚🌸🍃🌸
‹🧡✨›
••
میگـناعمـٰالنـٰامھشهـدا<حَـقالله>نَـدارھ...
برـٰاۍخـداکِھازخـودِتبگـذرۍ؛
خـداازخـودِشبرـٰاتمیگـذره(:🔗!'..
✨⃟ 🧡¦⇢ #شهیدـٰانھ ••
ذکر روز دوشنبه:
یا قاضی الحاجات
(ای برآورنده حاجتها)ذکر روز دوشنبه به اسم امام حسن (ع) و امام حسین (ع) است. روایت شده در روز دوشنبه زیارت امام حسن (ع) و امام حسین (ع) خوانده شود که خواندن آن موجب کثرت مال میشود.
#مرتبه۱٠٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفحص شهیدمدافع حرم💔🥀