|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
امروز حرم امام رضا علیهالسلام ❤️😍
ای کاش منو بطلبی اقا جون 🙂💔
میترسم بمیرم و حرمت را نبینم 💔
خوشا به سعادت کسی که میره پابوست اقا جونم
اما من نه ... لیاقت نداره😄💔
صدای کفش های پاشنه بلندی رو میشنوم و بعد چند دقیقه دستی روی شونه ام قرار میگیره بر میگردم و کیانا رو میبینم کیانا کنارم مینشینه...
مشغول دید زدن صورتش میشم آرایش کمی کرده ولی همونم صورتش رو زیباتر کرده، چشمهای آبی روشنش که مانند امواج اقیانوس بود مژه های بلند و بینی خوشگل که مانند بینی عملی ها بود و لبهای کوچولو و دخترونه که زیباش کرده با دامن حریر نیلی با صدای اسما از نگاه کردنش دست میکشم و روبه اسما میچرخم...
اسما- عروس و داماد اومدن
با راحیل جلو میریم...رویا و امیرحسین به سمت جایگاه عروس و داماد رفتند. بسیار شیک تزئین شده بود و زیبا به سمت میز میرم و روبه مامان میگم:
- دوربینم کجاست؟
مامان کیفش رو از روی میز برمیداره و دوربینم رو بهم میده، دوربین رو از دستش میگیرم و به سمت عروس و داماد میرم.
دوربینی که پارسال امیرحسین برای تولدم خرید و قرار بود اولین عکسم عکس عروسیش باشه.
دوربین رو تنظیم میکنم و میگم:
- نگاه کنید!
امیر و رویا نگاهم میکنند و رویا دستش رو دور شونه های امیر حلقه میکنه و امیرهم دستش پشت کمر رویا می ذاره...
چیک...و عکس اول رو گرفتم بعد چندتا عکس و چندتا رقص دونفره امیر به سمت مردونه میره...
***
عروسی تموم شده و تقریبا بیشتر مهمون ها رفتن و خودمونیها موندن روی یکی از صندلی ها مینشینم شو کفش های پاشنه بلند گلبهی رنگم رو از پام درمیارم و مشغول ماساژ دادن پاهام میشم کلی به خودم فوشمیدم و میگم چرا این کفش هارو پوشیدم من که عادت ندارم دوبار دامنم رفت زیر کفشم و نزدیک بود با کله برم تو زمین، کیانا کنارم مینشینه و میگه:
- خوبی؟
- آره پاهام خیلی درد میکنه
- خب کفشات نامناسبه
#Part_33
عرفان که داخل بغل مریم بود از مریم جدا میشه و به سمتم میاد، بغلش میکنم و لپهای تپلش رو میبوسم.
روی میز میشونمش و چندتا عکس خوشگل و بانمک ازش میگیرم. این از الان اینجوری دلبر و با نمکه بزرگ بشه دخترها براش سر و دست میشکونن...
آخرهاش بود و کفشهای پاشنهبلندم رو با کفش ها راحتی ارغوانی رنگم عوض میکنم.
کت کوتاه سفیدم رو میپوشم با شال گلبهی رنگم، وسایلم رو برمیدارم و همراه کیانا از تالار خارج میشیم.
که با صدای راحیل میایستم.
راحیل- صبرکنید منم بیام.
راحیل به ما رسید و سه نفریحرکت میکنیم، با هم رفتیم که کیانا جایی رو با دستش نشون میده و میگه:
- خداحافظ دخترا، کسری اونجاست
نگاه میکنم که دو پسر جوون کنار هم ایستادن...
بوسه ای بر گونه اش میزنم و میگم:
- خداحافظ عزیزم مراقب خودت باش
ماشین بابا رو میبینم و میرم سوار میشم، شیشه ماشین رو میدم پایین که باد بهصورتم میخوره همیشه این رو دوست داشتم چشمهام رو میبندم که نمیفهمم چطوری خوابم میبره...
***
با صدای اسما چشمهام رو باز میکنم که میگه:
- پاشو رسیدیم خونه
تکانی به خودم میدم و در ماشین رو باز میکنم و پیاده میشم به سمت آشپزخونه میرم و از یخچال بطری آبی برمیدارم و لیوانم رو پرمیکنم و یک نفس سرمیکشم، آخ چقدر تشنم بودا و از آشپزخونه خارج میشم و میرم تو اتاق و روی تختم ولو میشم و چون خسته بودم سریع خوابم میبره.
#ادامهدارد
.
#Part_34
با صدای مامان و اسما چشمهام رو باز میکنم، آخيش چقدر خسته بودم. از روی تختم بلند میشم و به سمت آینه میرم پنس های ریزی که آرایشگر داخل موهام گذاشته بود رو از موهام جدا میکنم و روی میز میذارمش موهام رو دوباره مرتب میکنم و میرم پایین مامان و اسما روی مبل نشستن و اسما انگار چیزی از مامان میخواد با نق نق میگه:
اسما- مامان آخه چرا نمیذاری؟
مامان- وای اسما دارم برای تو میگم فعلا نمیخواد، بشین درستو بخون
روبروی مامان روی مبل مینشینم و میگم:
قضیه چیه؟
تا مامان میخواد حرف بزنه اسما خودش رو میندازه وسط و با قیافه مظلومی میگه:
- آبجی مدرسه مارو میبره شمال به مامان میگم راضی بشو میگه ن باهاش حرف بزن
مامان با داد میگه:
- اسما مگه تو با اون چه فرقی داری وقتی میگم ن یعنی نه
اسما به بغلم میاد و میگه:
- آبجی باهاش حرف بزن راضیش کن فدات بشم من
یکی میزنم تو پشتش و میگم:
- لوس نشو
مامان- گفتم ن
و بلند میشه و به سمت آشپزخونه میره، اسما محکم پاش رو به زمین میکوبونه و به سمت اتاق میره...
***
بعد بافتن موهام شلوار مشکی رنگی با مانتوی بنفش رنگم رو میپوشم و بعد پوشیدن چادر و روسریم از اتاق خارج میشم. از پلکان پایین میام مامان روی مبل نشسته و منتظر منه، اسما دیروز رفت اردو و خونه تقریبا غرق سکوته... کفشهام رو میپوشم وبا مامان از خونه بیرون میزنیم.
- اٌمـٰاھفـٰاطمِـہ . .🖤:)!'
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
❥•「 بِسْـمِࢪَبْاْلَذْےْخَلَـقْاْلْحُسَیْݩْ 」❥•
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛
سخن دل …
سکوت بغض های گره خورده اشکهای نم نم بارانیست که بی صدا می بارد
سکوت فریادهای درهم تنیده شده دلشکست گیست
سکوت آرامشی درپس طوفان ناملایم، روزگار زمستانیست
سکوت نگاهی حاکی از حسرتهاست که درپی آه روزگار،بهاری رادر پستوی خاطراتش نوید می دهد ...
درانتظار جوانه های سبزش خواهم نشست … می دانم که روزی خواهد آمد