🔴 صرفا جهت تأمل...
می فرمایند یعنی شما به وضعیت موجود اعتراض ندارید؟
معلومه که در مصادیقی داریم
منتهی اعتراض ما در جهت تقویت جمهوری اسلامی ست، نه تضعیفش
وقتی می بینیم عدهای به وضوح علم براندازی بلند کردند، میگیم آقای جمهوری اسلامی فعلا خرده حساب ما بماند
تا حساب این جماعت برانداز را برسیم!
💬 مصطفی
__________________
@Shahid_dehghann
نگو مرسی!
فقط یک دقیقه وقت بزار و این متن رو بخون🙃
.
.#شهید_حاج_احمد_متوسلیان
✨
دشمن همه امکاناتش را به کار گرفته تا دهه هشتادیها و دهه نودیها به خیمه امام زمان عجاللهتعالیفرجهالشریف نرسند.
#حاج_حسین_یکتا
_____________
@Shahid_dehghann
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگمچهـمیشه ... 🙂💔"
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
16.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غم های بر دل نشسته😢💔🥀🍃
#عزیزایدلمون
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
سایہاٺسلامتباشهحضرتآقا...!
-الحقڪہامیࢪےچونتولایقاست↓
ڪہچونماییدࢪرکابشسربازےڪنیم:)!
#رهبرانه
#فاطمیه
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
#عاشقانه_شهدا
💖 زندگی با ایشان ، زندگی راحتی نبود !
سخت بود ، ولی به سختی اش می ارزید !
خیلی وقت نمی کرد که در خانه کنار من و بچه هایش باشد ، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود ، وجودش به ما آرامش می داد !
مهربانی اش ، ایمان اش و قدرشناسی اش !👌
💖 یک روز جمعه صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده زده بالا ، آستین هایش را هم !
پرسیدم :
حاج آقا!
چرا این طوری کرده ای ؟
رفت طرف آشپزخانه .
گفت :
به خاطر خدا و برای کمک به شما !
رفت توی آشپزخانه و وضو گرفت و بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن !
رفتم که نگذارم ، در را رویم بست و گفت :
خانم !
بروید بیرون !
مزاحم نشوید !
پشت در التماس می کردم :
حاج آقا !
شما رو به خدا بیا بیرون !
من ناراحت میشوم !
خجالت میکشم !
شما را به خدا بیا بیرون !😰
می گفت : چیزی نیست .
الان تمام می شود ، می آیم بیرون !
آشپزخانه را مرتب کرد ،
ظرف ها را چید سرجایشان ،
روی اجاق گاز را مرتب کرد ،
بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست !
آشپزخانه مثل دسته ی گل شده بود .😊
#شهید_صیاد_شیرازی
آقایون، یادتونه که حضرت امام فرمودند: بروید صیاد بشوید...😉☝
قشنگترین ترافیکی که شدیداً دلم میخواد ، توش گیر کنم .. :)))
#شهیدانه
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
بچھها باز بࢪ این نقطھ گذاࢪید انگشت...>
عشق،پَࢪ...💔
عاطفھ،پَࢪ...🕊
هࢪڪه بسیجےتࢪ، پَࢪ...(:
و همینقدر غریبانه💔🖤
‹ #زندگینامه_شهدا ›
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_78 امروز جمعه است و یک هفته دانشگاه ها تعطیله و امروز روز اول تعطیلی حوصلم شدیدا سر رفته درم
#Part_79
با حرص از روی مبل بلند میشم و به طبقهی بالا میرم. انگاری داره با بچهی دوساله صحبت میکنه انگار نه انگار من الان نوزده سالمه و بزرگ شدم، به سمت کمد میرم و چمدونم رو از توی کمد بر میدارم، چندتا مانتو و تونیک داخل چمدون میذارم با شلوار و شال و چندتا کتاب و کتاب های درسی ام رو برمیدارم و در چمدونم رو میبندم.
با باز شدن در به اسما نگاه میکنم که وارد اتاق میشه... قیافهی اونم مثل مامان گرفته است.
- چیشده اسما؟
سرش رو بالا میاره و میگه:
- من فردا قراره با دوستام بریم بیرون مامان میگه بریم مشهد ای خدا!
با صدای زنگ گوشیم به سمت گوشیم میرم که با دیدن شمارهی ناشناس استرسم چند برابر میشه! یعنی کی میتونه باشه؟ جواب میدم
با صدایی که میلرزه میگم:
- الو؟
که صدای یک دختر توی گوشی میپیچه:
- وقت ندارم زیاد فقط یک چیزی بهت میگم خوب گوش بده...
یعنی چی میخواد بگه؟ یک حس بدی درون قلبم میپیچه و پاهام سست میشه
- سلام
- علیک، خوب گوش کن دخترجون که دوباره تکرار نمیکنم! من محمدرضا رو دوست دارم و اونم من رو دوست داره.
با گفتن این حرف نفس توی سینهام حبس شد. یعنی کیه که محمدرضا رو با نام کوچیک صدا میزنه؟
- محمد میگه خانوادش میگن باید با تو ازدواج کنه پس تو پات رو بکش عقب تا بهم برسیم!
- شما؟
خندهی مسخره ای سر میده و میگه:
- وقتی کارت دعوت عروسیمون رو برات فرستادم میفهمی عزیز دلم!
- داری اذیتم میکنی؟ محمد فرستادت تا بیای من و امتحان کنی؟
که داد میزنه:
- اسم محمد من رو به زبونت نیار، حتی اگر باور نداری می تونی ساعت ۵ بیای این آدرسی که برات میفرستم تا بفهمی چقدر من و محمدرضا هم دیگه رو میخوایم.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛